تمام روز منتظر بودم تا بتوانم کاست جدیدی را که دیشب گرفته بودم گوش کنم، تمام روز در یک حس نا امیدی منتظر بودم و الان شب شده است و می دانم که فردا هم نمی گذارد کاست را بگذارم توی ضبط: چهار کنسرتو برای هورن اثر ولفانگ آمادئوس موتسارت، با اجرای هربرت فون کاریان
تمام روز در قرص های مسکن، سر گیجه و باقیمانده ی سردرد دیروز گذشت. تمام روز تمام تنم تلخ بود در خطوط آینه های دردار که می خواندم و می خوانم و چشم هایم گیج می رود و روحم می لرزد، تمام روز خستگی بود، عصر پناه بردم به خانه ی مجید، برایش کیف سی دی ام را بردم و هر چه خواست ریخت روی هارد، سی دی کریس د برگ ام را هم دادم برای خودش، تمام کاست هایش را تا سال 2000 داشت، می خواهم دور باشم، می خواهم از همه چیز دور باشم
دیشب 13 ساعت یک سره خوابیدم، یعنی نه همه اش یک سره، وحشتناک سر درد داشتم، حالت تهوع و سر گیجه، نتوانستم هیچ چیزی بخورم جز قرص مسکن، نمازم را یک شب خواندم، وقتی که دیگر سرم گیج نمی رفت
عصر دیروز رفتیم با مازی برای برنامه ی نقد ادبی سمر، ولی خوابگرد اشتباه نوشته بود، فکر می کنم سه سالی باشد که به دانشگاه ادبیات سابق در سه راه ادبیات می گویند جهاد دانشگاهی، و خوابگرد گفته بود بروید به دانشگاه ادبیات و سالن فردوسی، ما هم رفته بودیم پردیس، فقط کارگر های دانشگاه بودند و یک عالمه گربه و کلاغ، دربان دانشگاه ادبیات گفت که اینجا سالن فردوسی دارد ولی برنامه ای نداریم، گفت دانشگاه اصلا بعد از ساعت یک بعد از ظهر بسته است
ما هم یک کم دیگر نشستیم و بعد هم رفتیم پارک دوباره نشستیم و حرف زدیم، به سرمان زد که شاید جهاد دانشگاهی باشد، ولی گفتیم اگر بود یک اسم ازش می آوردند، توی خوابگرد نوشته بود فقط دانشگاه ادبیات فردوسی، ما چه می دانستیم توی جهاد هم سالن فردوسی هست و برنامه آن جا است
آمدم خانه توی راه کاست موتسارت را خریدم. رسیدم سر درد اذیتم می کرد، خوابیدم، یازده بیدار شدم و قرص خوردم و خوابیدم و یک بیدار شدم نماز خواندم و نمی دانم تا صبح چند بار دیگر بیدار شدم و باز خوابیدم
نمی دانم
صبح بردارم بیدارم کرد، می خواست آن لاین شود، نه و نیم صبح بود، تا حدود سه بعد از ظهر نشسته بود پشت کامپیوتر، وقتی دانشگاه می رفت وقتی مشهد بود همه اش کار هایی داشت که انجام دهد، تابستان پارسال من تمام کار هایم را با کامپیوتر به حداقل ممکن رساندم تا روزی بیش از 8 ساعت بتواند روی پروژه هایش کار کند، عید که شد کنکور ش را داده بود و دلش می خواست با کامپیوتر بازی کند، الان که من باید درس بخوانم چون آقا منتظر مانده اند برای نتیجه ی کنکور و عصبی هستند باز هم دوست دارند با کامپیوتر کار کنند و من خیلی خود خواهم که می خواهم درس بخوانم، من خیلی خود خواهم که بگویم کار دارم، من خیلی خود خواهم، می دانم بار ها سرم این موضوع ها را داد زده است
و من امروز کامپیوتر را نمی خواستم، فقط می خواستم سر صدای بازی اش نباشد تا بتوانم یک ساعتی موتسارت گوش کنم، فقط همین را می خواستم، عصر که بیدار شدم دوست ش اینجا بود، بدون اینکه زنگ بزند آمده بود، من هم زدم بیرون، یک ساعت و نیمی بیرون بودم شاید آرام شوم و توی اتاق مجید یک ربعی موتسارت گوش کردیم، وقتی برگشتم باز هم پشت کامپیوتر بود تا دوازده شب، من درس نمی توانم بخوانم توی این فضا، سعی کردم به کتابخانه ی دانشگاه پناه ببرم، ولی این قدر سر و صدا است که نا امید شدم، می خواهم بروم کتابخانه ی مسجد الرضا، اگر آن جا نشد نمی دانم چه کار باید بکنم
اصلا نمی دانم چه کار باید بکنم
اصلا نمی دانم
از سه روز پیش که کامپیوتر را روشن کرده بودم هنوز صفحه ی دسک تاپ نیامده گفت می خواهد آن لاین شود و می دانستم که ساعتش می گذرد پا شدم و نشست و پنج دقیقه بعد بازی ش را آورد و تا موقع ناهار هم نشسته بود بی آن که حداقل بپرسد کامپیوتر را روشن کرده بودی کاری داشتی یا نه؟
نشست، نشست و فقط نشست
* * * *
متن بالا را می نویسم و توی فایل های اینترنتم غرق می شوم شاید آرام شوم، عصر با صدای بلند گفتم که فردا می روم دانشگاه و بعد از ظهر بر می گردم، دیروز صبح می خواستم بروم نشد، مهمان برای مان آمد، نمی دانم چرا خبری از نمره های درس آقای کدخدایی نمی شود، تمام نمره ها را داده اند و این مانده و هر کسی هم می شناسم خبری از نمره ها ندارد، چهار شنبه ِ گذشته آقای کلاهی را دیدم و ایشان گفتند چک می کنند، نمی دانم نتیجه چه شد، نتوانستم بعد از آن به دانشگاه بروم
امروز می روم ببینم دانشگاه چگونه است
سودارو
تمام روز در قرص های مسکن، سر گیجه و باقیمانده ی سردرد دیروز گذشت. تمام روز تمام تنم تلخ بود در خطوط آینه های دردار که می خواندم و می خوانم و چشم هایم گیج می رود و روحم می لرزد، تمام روز خستگی بود، عصر پناه بردم به خانه ی مجید، برایش کیف سی دی ام را بردم و هر چه خواست ریخت روی هارد، سی دی کریس د برگ ام را هم دادم برای خودش، تمام کاست هایش را تا سال 2000 داشت، می خواهم دور باشم، می خواهم از همه چیز دور باشم
دیشب 13 ساعت یک سره خوابیدم، یعنی نه همه اش یک سره، وحشتناک سر درد داشتم، حالت تهوع و سر گیجه، نتوانستم هیچ چیزی بخورم جز قرص مسکن، نمازم را یک شب خواندم، وقتی که دیگر سرم گیج نمی رفت
عصر دیروز رفتیم با مازی برای برنامه ی نقد ادبی سمر، ولی خوابگرد اشتباه نوشته بود، فکر می کنم سه سالی باشد که به دانشگاه ادبیات سابق در سه راه ادبیات می گویند جهاد دانشگاهی، و خوابگرد گفته بود بروید به دانشگاه ادبیات و سالن فردوسی، ما هم رفته بودیم پردیس، فقط کارگر های دانشگاه بودند و یک عالمه گربه و کلاغ، دربان دانشگاه ادبیات گفت که اینجا سالن فردوسی دارد ولی برنامه ای نداریم، گفت دانشگاه اصلا بعد از ساعت یک بعد از ظهر بسته است
ما هم یک کم دیگر نشستیم و بعد هم رفتیم پارک دوباره نشستیم و حرف زدیم، به سرمان زد که شاید جهاد دانشگاهی باشد، ولی گفتیم اگر بود یک اسم ازش می آوردند، توی خوابگرد نوشته بود فقط دانشگاه ادبیات فردوسی، ما چه می دانستیم توی جهاد هم سالن فردوسی هست و برنامه آن جا است
آمدم خانه توی راه کاست موتسارت را خریدم. رسیدم سر درد اذیتم می کرد، خوابیدم، یازده بیدار شدم و قرص خوردم و خوابیدم و یک بیدار شدم نماز خواندم و نمی دانم تا صبح چند بار دیگر بیدار شدم و باز خوابیدم
نمی دانم
صبح بردارم بیدارم کرد، می خواست آن لاین شود، نه و نیم صبح بود، تا حدود سه بعد از ظهر نشسته بود پشت کامپیوتر، وقتی دانشگاه می رفت وقتی مشهد بود همه اش کار هایی داشت که انجام دهد، تابستان پارسال من تمام کار هایم را با کامپیوتر به حداقل ممکن رساندم تا روزی بیش از 8 ساعت بتواند روی پروژه هایش کار کند، عید که شد کنکور ش را داده بود و دلش می خواست با کامپیوتر بازی کند، الان که من باید درس بخوانم چون آقا منتظر مانده اند برای نتیجه ی کنکور و عصبی هستند باز هم دوست دارند با کامپیوتر کار کنند و من خیلی خود خواهم که می خواهم درس بخوانم، من خیلی خود خواهم که بگویم کار دارم، من خیلی خود خواهم، می دانم بار ها سرم این موضوع ها را داد زده است
و من امروز کامپیوتر را نمی خواستم، فقط می خواستم سر صدای بازی اش نباشد تا بتوانم یک ساعتی موتسارت گوش کنم، فقط همین را می خواستم، عصر که بیدار شدم دوست ش اینجا بود، بدون اینکه زنگ بزند آمده بود، من هم زدم بیرون، یک ساعت و نیمی بیرون بودم شاید آرام شوم و توی اتاق مجید یک ربعی موتسارت گوش کردیم، وقتی برگشتم باز هم پشت کامپیوتر بود تا دوازده شب، من درس نمی توانم بخوانم توی این فضا، سعی کردم به کتابخانه ی دانشگاه پناه ببرم، ولی این قدر سر و صدا است که نا امید شدم، می خواهم بروم کتابخانه ی مسجد الرضا، اگر آن جا نشد نمی دانم چه کار باید بکنم
اصلا نمی دانم چه کار باید بکنم
اصلا نمی دانم
از سه روز پیش که کامپیوتر را روشن کرده بودم هنوز صفحه ی دسک تاپ نیامده گفت می خواهد آن لاین شود و می دانستم که ساعتش می گذرد پا شدم و نشست و پنج دقیقه بعد بازی ش را آورد و تا موقع ناهار هم نشسته بود بی آن که حداقل بپرسد کامپیوتر را روشن کرده بودی کاری داشتی یا نه؟
نشست، نشست و فقط نشست
* * * *
متن بالا را می نویسم و توی فایل های اینترنتم غرق می شوم شاید آرام شوم، عصر با صدای بلند گفتم که فردا می روم دانشگاه و بعد از ظهر بر می گردم، دیروز صبح می خواستم بروم نشد، مهمان برای مان آمد، نمی دانم چرا خبری از نمره های درس آقای کدخدایی نمی شود، تمام نمره ها را داده اند و این مانده و هر کسی هم می شناسم خبری از نمره ها ندارد، چهار شنبه ِ گذشته آقای کلاهی را دیدم و ایشان گفتند چک می کنند، نمی دانم نتیجه چه شد، نتوانستم بعد از آن به دانشگاه بروم
امروز می روم ببینم دانشگاه چگونه است
سودارو