عریان بود، بی هیچ پوششی می درخشید، بر قایقی از جنس صدف که پریان می کشیدند ش ایستاده و لبخند می زد. در دریا پیش آمده بود از جایی که هیچ کس نمی دانست، به ساحل که رسید منتظر ماند تا خدایان پیش آیند انگشت بر دهان از زیبایی خیره کننده ی او، منتظر ماند تا او را با جواهر بپوشانند تا زیبایی ِ خیره کننده اش کمرنگ تر شود تا بتوانند بر او نگاه کنند، منتظر ماند همان طور که در تمام کتاب های اسطوره نگاشته اند
منتظر ماند وینِس – ونوس – سرش را بالا گرفت و رو به رویش فقط یک بیابان بی انتها بود، سیاه و دود آلود، آتش همه جا ایستاده قهقهه می زد، وینِس خشکش زده بود و همه چیز رویایی بود در برج بابل ِ خورخه لوئیس برخس، همه چیز در یک رویای وهم گونه
وینِس سر برگرداند و در ویرانه های مدور کسی او را تصور می کرد
* * * *
سکوت و من گوش هایم همه بسته است. چشمم درد می کند و روحم انگار در ورطه ای از یک ساحل ناآشنا، جایی که فرود آمده و نمی داند چه می کند، چه می خواهد، کجا است؟ واقعیت درک شدنی نیست، می توان قبول کرد که واقعیت وجود دارد، من قبول دارم یک چیزی به نام واقعیت هست، ولی کدام یک از تصاویری که می بینیم واقعی است؟ گم شده ام، خیلی دور، فکر می کنم که مثلا الان دارم با کیبورد می نویسم، اوهوم، دارم آهنگی از پینک فلوید گوش می کنم، اوهوم، و دارم بدون فکر کردن فقط تق تق می کنم و کلمات رو به رویم روی صفحه ی سفید رنگ ورد ظاهر می شوند، باز هم اوهوم، ولی پس خودم کو؟
خودم کجا هستم؟ دیشب قبل از خواب داشتم فکر می کردم که واقعا بقیه با من بد بوده اند و یا من خودم با خودم بد تر؟ یک کم سوال زیادی فلسفی است و من هم خسته تر از اینکه به خواهم برایش چیزی تصور کنم
دلم می خواهد بخوانم، دوست دارم بخوانم و یاد بگیرم، فقط نمی توانم، یک عالمه کتاب ریخته است دور و برم که کافی است چشم بدوزم به آن ها و حسابی بچرم، مجله هم دارد، روی کامپیوتر هم 50000 فایل اینترنتی دارم که خیلی هاشان را نخوانده ام، یعنی کمبود مطلب نیست، فقط نمی شود، می دانی احساسم همگون نمی شود با چیزهایی که دارم، شده ام مثل یک غول ِ قهوه ای چرتی
یک غول . . . دلم می خواست از نادان ترین زبان نفهم هاشان بودم، نمی دانم چرا، واقعا نمی دانم چرا
سودارو
که این روز ها همه اش یا داره کابوس می بینه یا سر درده
2005-07-29
پنج و چهل و چهار دقیقه ی صبح
منتظر ماند وینِس – ونوس – سرش را بالا گرفت و رو به رویش فقط یک بیابان بی انتها بود، سیاه و دود آلود، آتش همه جا ایستاده قهقهه می زد، وینِس خشکش زده بود و همه چیز رویایی بود در برج بابل ِ خورخه لوئیس برخس، همه چیز در یک رویای وهم گونه
وینِس سر برگرداند و در ویرانه های مدور کسی او را تصور می کرد
* * * *
سکوت و من گوش هایم همه بسته است. چشمم درد می کند و روحم انگار در ورطه ای از یک ساحل ناآشنا، جایی که فرود آمده و نمی داند چه می کند، چه می خواهد، کجا است؟ واقعیت درک شدنی نیست، می توان قبول کرد که واقعیت وجود دارد، من قبول دارم یک چیزی به نام واقعیت هست، ولی کدام یک از تصاویری که می بینیم واقعی است؟ گم شده ام، خیلی دور، فکر می کنم که مثلا الان دارم با کیبورد می نویسم، اوهوم، دارم آهنگی از پینک فلوید گوش می کنم، اوهوم، و دارم بدون فکر کردن فقط تق تق می کنم و کلمات رو به رویم روی صفحه ی سفید رنگ ورد ظاهر می شوند، باز هم اوهوم، ولی پس خودم کو؟
خودم کجا هستم؟ دیشب قبل از خواب داشتم فکر می کردم که واقعا بقیه با من بد بوده اند و یا من خودم با خودم بد تر؟ یک کم سوال زیادی فلسفی است و من هم خسته تر از اینکه به خواهم برایش چیزی تصور کنم
دلم می خواهد بخوانم، دوست دارم بخوانم و یاد بگیرم، فقط نمی توانم، یک عالمه کتاب ریخته است دور و برم که کافی است چشم بدوزم به آن ها و حسابی بچرم، مجله هم دارد، روی کامپیوتر هم 50000 فایل اینترنتی دارم که خیلی هاشان را نخوانده ام، یعنی کمبود مطلب نیست، فقط نمی شود، می دانی احساسم همگون نمی شود با چیزهایی که دارم، شده ام مثل یک غول ِ قهوه ای چرتی
یک غول . . . دلم می خواست از نادان ترین زبان نفهم هاشان بودم، نمی دانم چرا، واقعا نمی دانم چرا
سودارو
که این روز ها همه اش یا داره کابوس می بینه یا سر درده
2005-07-29
پنج و چهل و چهار دقیقه ی صبح