لندن را بمب ها ترساندند. اخبار ساعت نه شب را نگاه کردم و خبر ها را شنیدم. ساعت دو بعد از ظهر بود فکر می کنم که خبر دو بمب اول آمد و تا شب که اخبار ساعت نه تعداد بمب ها را هفت و کشته ها را 45 تن و زخمی ها را تا 1000 نفر اعلام کرد به ذهنم نرسیده بود که خبر می تواند مهم باشد
شب بعد از مدت ها همه نشسته بودیم و اخبار قطره ای تلویزیون ایران را نگاه می کردیم، خیره و مامان عصبی بود که این چه دنیایی است، فقط یکی از فامیل های مان در لندن زندگی می کند، خیلی نگران نبودیم، چون محل زندگی اش نزدیک محل های انفجار نیست، و نه محل کار او
ساعت نه شب میلیون ها نفر در ایران نشسته بودند به تماشای خبر ساعت نه، و مجری اصلا نمی فهمید که وقتی دارید مهم ترین خبر تروریستی جهان را بعد از انفجار های 11 سپتامبر مادرید می خواند نباید لبخند بزند، نباید قیافه اش شاد باشد، نباید جوری باشد که انگار که یکی از آرزو هایش بر آورده کرده اند که لندن را بمب ها لرزانده اند
لجم گرفته بود از مجری
لجم گرفته است از همه چیز
از همه مان
از همه آدم ها
چرا ما این قدر بی شعوریم؟
دنیا از تمام آن چیزی که در ذهن های کوچک مان می گذرد بزرگ تر است
خدا را قبول نداریم، که اگر خدا را قبول داشتیم، باور داشتیم، ایمان داشتیم باور می کردیم که زمینی که خدا درست کرده است برای همه مان جا دارد
به مرز ها اعتقاد ندارم. به جنگ اعتقاد ندارم
باور ندارم به چیزی جز کوچکی ذهن مردمان، نمی توانم قبول کنم که لازم است چیزی وجود داشته باشد به نام سلاح، به نام جنگ، تروریست، و همه این واژه های ذهن کثیف آدم های ابله
القاعده را نمی فهمم، و تمام تروریست ها و تمام ژنرال ها و تمام سیاستمداران را
چرا ما نمی توانیم روی زمین آرامش به وجود آوریم؟
چرا باید ذهن های کوچک مان فقط آتش بیافریند در زمینه ی سرخی خون؟
چرا نمی توانیم هم را قبول کنیم، که ما همه قرار است آدم باشیم و کنار هم نفس بکشیم، به هیچ چیز رحم نمی کنیم، نه به خود، نه به زمین، و نه به فضا، چنان آرزو ی ویرانی و مرگ همه مان را فرا گرفته است که نمی توانیم سرمان را بلند کنیم
هنوز زمان زیادی نگذشته است از روزی که آدم به زمین آمد، فکر می کنیم زیاد گذشته است؛ قوه ی تخیل نداریم، اگر داشتیم این قدر روزمره نمی شدیم
بمب ها هم دارند تکراری می شوند
به جنگ عادت کرده بودیم، حالا هم داریم عادت می کنیم به بمب ها و تروریست ها، نیویورک، مادرید و حالا هم لندن و عراق و فلسطین و افغانستان هم که اگر نسوزند انگار دنیا خوابش برده باشد
داشتم فکر می کردم که اگر زنبور های عسل به جای ما آدم ها عقل داشتند چقدر همه چیز نوچ می شد و زرد رنگ و شیرین و تمیز
چرا زنبور های عسل عقل را قبول نکردند که ما بیشعور ها همه چیز را به گند بکشیم؟
سودارو ی عصبانی
2005-07-08
یک و بیست و پنج دقیقه صبح
ممنون که به من لینک دادید
http://barooooon.blogfa.com/
شب بعد از مدت ها همه نشسته بودیم و اخبار قطره ای تلویزیون ایران را نگاه می کردیم، خیره و مامان عصبی بود که این چه دنیایی است، فقط یکی از فامیل های مان در لندن زندگی می کند، خیلی نگران نبودیم، چون محل زندگی اش نزدیک محل های انفجار نیست، و نه محل کار او
ساعت نه شب میلیون ها نفر در ایران نشسته بودند به تماشای خبر ساعت نه، و مجری اصلا نمی فهمید که وقتی دارید مهم ترین خبر تروریستی جهان را بعد از انفجار های 11 سپتامبر مادرید می خواند نباید لبخند بزند، نباید قیافه اش شاد باشد، نباید جوری باشد که انگار که یکی از آرزو هایش بر آورده کرده اند که لندن را بمب ها لرزانده اند
لجم گرفته بود از مجری
لجم گرفته است از همه چیز
از همه مان
از همه آدم ها
چرا ما این قدر بی شعوریم؟
دنیا از تمام آن چیزی که در ذهن های کوچک مان می گذرد بزرگ تر است
خدا را قبول نداریم، که اگر خدا را قبول داشتیم، باور داشتیم، ایمان داشتیم باور می کردیم که زمینی که خدا درست کرده است برای همه مان جا دارد
به مرز ها اعتقاد ندارم. به جنگ اعتقاد ندارم
باور ندارم به چیزی جز کوچکی ذهن مردمان، نمی توانم قبول کنم که لازم است چیزی وجود داشته باشد به نام سلاح، به نام جنگ، تروریست، و همه این واژه های ذهن کثیف آدم های ابله
القاعده را نمی فهمم، و تمام تروریست ها و تمام ژنرال ها و تمام سیاستمداران را
چرا ما نمی توانیم روی زمین آرامش به وجود آوریم؟
چرا باید ذهن های کوچک مان فقط آتش بیافریند در زمینه ی سرخی خون؟
چرا نمی توانیم هم را قبول کنیم، که ما همه قرار است آدم باشیم و کنار هم نفس بکشیم، به هیچ چیز رحم نمی کنیم، نه به خود، نه به زمین، و نه به فضا، چنان آرزو ی ویرانی و مرگ همه مان را فرا گرفته است که نمی توانیم سرمان را بلند کنیم
هنوز زمان زیادی نگذشته است از روزی که آدم به زمین آمد، فکر می کنیم زیاد گذشته است؛ قوه ی تخیل نداریم، اگر داشتیم این قدر روزمره نمی شدیم
بمب ها هم دارند تکراری می شوند
به جنگ عادت کرده بودیم، حالا هم داریم عادت می کنیم به بمب ها و تروریست ها، نیویورک، مادرید و حالا هم لندن و عراق و فلسطین و افغانستان هم که اگر نسوزند انگار دنیا خوابش برده باشد
داشتم فکر می کردم که اگر زنبور های عسل به جای ما آدم ها عقل داشتند چقدر همه چیز نوچ می شد و زرد رنگ و شیرین و تمیز
چرا زنبور های عسل عقل را قبول نکردند که ما بیشعور ها همه چیز را به گند بکشیم؟
سودارو ی عصبانی
2005-07-08
یک و بیست و پنج دقیقه صبح
ممنون که به من لینک دادید
http://barooooon.blogfa.com/