April 28, 2004

به نام حقیقت هستی بخش
خانوم فرخزاد

نقطه ها، نقطه های سرد و دیوار ها، دیوار ها که از همه جا سر بلند می کنند رو به در روی قدم هایت . . . چقدر سخت بوده است زندگی وقتی آنان که دوستت می دارند بزرگترین دشمنان زندگانی ات باشند، پدری که خانه را کرده است پادگان سکوت و و حشت و مادری که فرزندانش را به مانند عروسکان غم های تنهایی ش دوست می دارد و همسر، آن که مانند خدا دوستش می داری و یک سراب تلخ است، سرابی که نمی دانی عروسک کوچک خانواده اش است، یا مرد متعصب جامعه که دارد ادای روشن فکرها را در می آورد، یا آن مردی است که با دیدن زنی که دارد در زندگی و در همه چیز از او جلو می زند فقط حسادت می کند، حسادت تلخ ِ بنیان شکن ؟
چقدر سخت بوده است زندگی، تا به آن حد که تو را از تمام واقعیت ها دور کرد، فقط گریه می کردی و در بیمارستان روانی بستری بودی: افسردگی شدید. ولی زندگی نمی تواند آن کس را تصمیم گرفته دور بیاندازد، تو بزرگ شدی، بزرگ شدی و ما به احترام ایستاده ایم در برابر عظمت شعر هایت، خانوم فرخزاد.
از "اسیر" اولین مجموعه شعر خانوم فرخزاد تا "دیوار" و " عصیان" او فقط دیوار ها و زنجیر ها و نقطه های زجز دهنده زندگی اش را رها می کند، اسیر که شامل شعرهای موزون اوست ، نشان دهنده دختر کم سن و سالی که شعر می گوید، آرزوهایش، احساس هایش . . . و جامعه پوچ آزار دهنده چه کرد؟ اولین شعر مجموعه دیوار "گناه" نام دارد، شعری که در مجموعه های مجاز موجود سانسور می شود، شعری که فروغ را از تمام زندگی اش جدا کرد، ایرادهای خانواده ی همسرش _ خاندان معظم شاپور_ را به حاکثر رساند و جدایی را برایش به ارمغان آورد. "دیوار" اشاره می کند به زنی که اینک در همه جا محدود است، و این زن، زن آرامش نیست عصیان می کند، عصیانی خداگونه:

بر لبانم سايه ای از پرسشی مرموز
در دلم درديست بی آرام و هستی سوز
راز سرگردانی اين روح عاصی را
با تو خواهم در ميان بگذاردن، امروز


گر چه از درگاه خود می رانيم، اما
تا من اينجا بنده، تو آنجا، خدا باشی
سرگذشت تيرهء من، سرگذشتی نيست
کز سرآغاز و سرانجامش جدا باشی

و سرانجام به نقطه های باور خویشتن می رسد، این زمانی است که کسی به نام گلستان پیدا شده است که او را همان طور که هست دوست می دارد؛ دوباره خون جاری می شود، دوباره نفس پر می شود و این انسان است که به پا می خیزد: تولدی دیگر. این چهارمین مجموعه شعر فروغ است و یکی از مهم ترین مجموعه های تاریخ شعر نو ایران.
ابتدا او هم چنان غمگین است، هم چنان رانده، هم چنان ساکت، ولی بیدار می شود، بلند می شود و به آن جا می رسد که هیچ کس نرسیده. اینک زمستان 1343 است که کتاب به بازار می آید و چقدر ایران وقت دارد تا روز سرد بیست و چهار بهمن سال 1345 که زندگی تمام می شود، صدای ترمز و اشک های گورستان ظهیرالدوله . . .
امروز اینجا جمع شده ایم که نگاهی کوتاه بیاندازیم به شعرها و زندگی خانوم فروغ فرخزاد با نگاهی به کتاب تولدی دیگر.

می خواهیم نگاه کنیم، به گذشته . . . به تصاویر، و به حضور دست های همیشه تنهای تو بر میانه ی لحظه های بی کسی هامان . . . می خواهیم دوباره برگردیم و این بار لحظه ای بیایستیم، میان تاریکی ها جایی است که پروانه ها پرواز می کنند . . . می خواهم لحظه ای سکوت آشفته را بر هم زنیم و آرام آرام زمزمه کنیم یاد تو را . . .

"تولد سایه ها"
به فروغ فرخزاد

در نوازش انگشتانت __________________________________________________________
طلوع را می بینم:____________________________________________________________
پشت ابرهای مواج چون دریا ناآرام__________________________________
روح پرفروغ تو ______________________________________________
ایستاده است به __________________________________
تماشا_____________________________________________________
سرزمینمان را . . .________________________________

و در میان بادهای سرد و_______________________________________________________
سخت که می وزند بر جسم نحیف مان،_______________________________________________

با سرودهای روشنی، چشم______________________________________________________
باز می شود پشت پنجره را:_____________________________________________________
برگ ها فرو می ریزند،_________________________________________________________

و در انتهای جاده، ستاره ها طلوع__________________________________________________
می کنند، وصدا______________________________________________________________
صدا رویاهایم را________________________________________________
با چشم هایم یکی می کند:_______________________________________________________
اشک می شوم و زمانه را_______________________________________________________
می گریم:_________________________________________________________________
تنها_______________________________________________________
چون تو______________________________________________
زیبا . . .______________________________________

" اینک صداست که می ماند . . .__________________________________________________

و این منم____________________________________________________
زنی تنها_____________________________________________________

در آستانه فصلی سرد . . ._________________________________________










به نام حقیقت هستی بخش

آدم تنهاست و این تنهایی بزرگ می شود در میان لحظه های غریب با وجود آدمی در شهرهای غریب و بی پایان مان. آدم تنهاست و می بایست با لبخند هایش بگوید: من چقدر خوشبختم، چون شهرهای ما مردمان زمین این را از ما می خواهد. آدم درد را در همه هستی اش حس می کند و این زجر مشترک چقدر لذت بخش می شود ان زمان که در میان خطوط کاغذ در گوش هایت زمزمه می کند: من هم می دانم.
"چراغ ها را من خاموش می کنم" لحظه های ساده و آرام زندگی زنی میان سال است که دارد مثل همه زندگی اش را در نماد های خوشبختی می گذارند. این کتاب ما را به میان تکه های ساده و آرام این زندگی دعوت می کند. می آیی و در میان جملات آراسته و کلمات با دقت تمام انتخاب شده تصویر خودت را پیدا می کنی، و اطرافیانت را، تمام لحظه ها که می گذرند.
کتاب بازگویی آرامش است، و همین آرامش است که در درون خواننده نفوذ می کند و او را در رمانی که می شود گفت داستانی به پیچیدگی کتاب های دیگری که این روزها به بازار می آید، ندارد، غرق می کند. این آرامش از دست رفته مجذوبمان می کند، تا آن جا پیش می برتمان که در دلت می گویی: کاش تمام نشود، کاش چند جلد دیگر هم در دنبالش باشد، من هنوز هم می خواهم با کلاریس بخندم و با تمام وجودم قهوه ها و چای هایش را مزه مزه کنم و دور شوم از تمام این زندگی شهری. این زجر مشترک ما است، و همین موضوع است که کتاب را هم پرفروش می کند و هم منتقد سخت گیر را راضی نگه می دارد، این داستان نیست که ما را با خود می برد، خودمان هستیم که در میان کتاب با نام های مختلف مان آمده ایم . آبادان ی که تعریف می شود مثل نوعی اتوپیا است، طوری که با خودت می گویی من هم می توانم این جوری زندگی کنم؟ و فراموش نمی کنی که مثل آرمن عاشق شده ای، مثل کلاریس تنهایی هایت را دوست داری و مثل خانم عبداللهی هنوز هم داری مبارزه می کنی، فقط برای یک زندگی معمولی با کمی آرامش.
کتاب نثر پیراسته ای دارد، جایی خوانده ام که خانم پیرزاد با دقت کتاب را ویرایش کرده و نسخه حروف چینی شده را هم خودش با نسخه دست نویس مطابقت داده است. کتاب در جمله ها و فصل های کوتاهش فضاسازی را به راحتی انجام می دهد و قواعد رمان نویسی مارکز را رعایت می کند: موقع نوشتن تپق نزنید که خواننده از خواب نپرد.
و خانم پیرزاد می تواند به عنوان یکی از معدود مثال های ادبیات ایران باشد که ادبیات را پله پله پیش رفته است.
سال 1370 اولین مجموعه داستان کوتاهش را با عنوان " مثل همه عصرها" منتشر می کند و نشان می دهد که می داند داستان کوتاه چیست و چگونه باید آن را جمع و جور کرد. بعد از 6 سال سکوت دومین مجموعه داستان را به بازار کتاب می آورد " طعم گس خرمالو" که ثابت می کند تمام داستان های جذاب و خواندنی کتاب اول فقط تمرین های اولیه بوده اند، در دومین کتاب نویسنده فضاسازی را به خوبی یاد گرفته، داستان هایش طولانی تر شده اند و طرح ها تمیز تر و منسجم تر از کتاب اول اند، و خواننده را به راحتی مجذوب خود می کنند، این کتاب در سال 1376 برنده ی جایزه بیست سال ادبیات داستانی می شود. به فاصله یک سال کتاب سوم " یک روز مانده به عید پاک" منتشر می شود، سه داستان کوتاه عرضه شده در این کتاب را می شود فصل های از هم گسیخته یک رمان به حساب آورد، ادموند راوی داستان هاست که در اولین داستان تازه دارد کودکی را پشت سر می گذارد و در دومین سال میان سال است و در سومین پیرمردی ست که همسرش مرده و تنهاست و تمام داستان ها در نزدیکی های عید پاک اتفاق می اتند، این اولین کتاب خانم پیرزاد است که تکیه می کند روی زندگی ارامنه مقیم ایران و آن ها را بازگو می کند. "یک روز مانده به عید پاک" در هفدهمین دوره کتاب سال تشویق می شود سال "1378" ، و حالا خانم پیرزاد آماده است اولین رمانش را به چاپ برساند" چراغ ها را من خاموش می کنم" در سال 1380 منتشر می شود و به فاصله کوتاهی به چاپ سوم می رسد و این آغاز بردن چهار جایزه معتبر ادبی است، و 12 بار تجدید چاپ پیاپی در طول کمتر از سه سال.
رمان خانم پیرزاد جدا از داستان و محتوای جذب کننده اش پر است از نشانه های زندگی ارمنی ها، جدا از تلخی 24 آوریل مابقی زندگی ارامنه در نوعی طنز ارئه می شود، و این هم در دنباله ِ همان طی کردن پله پله ادبیات است، خانم پیرزاد توانسته است خودش را از تمام تلخی های زندگی سنت گرای ارامنه خالی کند، در یک روز مانده به عید پاک خانم پیرزاد هر چه غم از این سبک زندگی داشته کنار گذاشته و به این طنزگونه عنوان کردن رسیده است: زنی برای اینکه عاشق یک پسر مسلمان می شود عنوان نانجیب می گیرد و از شهرش بیرون می شود و دختر راوی چون با یک غیر ارمنی ازدواج می کند مادرش دق می کند و می میرد و . . .

کلاریس زن ارمنی راوی داستان زنی معمولی است، راحت می شود نمونه هایش را در اطراف خودمان پیدا کنیم، مشکلاتش در محدوده زندگی امروزی است، خانواده و خانواده و خانواده، تا آن جا که خودش هم خسته می شود و دلش می خواهد به زندگی اش، به هستی اش احترام بگذارند. ولی ما نمی توانیم فراموش کنیم کلاریس همان کلاریس است: حرف زدن با تو راحت است، انگار آدم سالهاست می شناسدت، می دانی کلاریس، به من هم بگ خر، ولی بگذار چراغ ها را من هم خاموش کنم.


سودارو - 2004-04-21 - 2 و 29 نیم شب
به نام حقیقت هستی بخش

سلام

نشسته ام و هوا آفتابی است امروز صبح
هنوز گیجم از این همه ادبیات ناب، از پنج روز پیش که فرشته ی بال دار خال خالی دستم را گرفت و بردم نشاند درست وسط یک اتاق که چند تا آدم عجیب غریب داشتند توش شب شعر برگزار می کردند تا دیروز ظهر که جلسه نقد تولدی دیگر فروغ فرخزاد را در دانشگاه برگزار کردیم و بعد هم بدوبدو خانه و نهار را عجله ای ریختن تو حلق و دویدن تا سه راه راهنمایی – که تازگی ها یک طرفه شده و باعث بدبختی- و ساعت 4 تا 6 و نیم هم جلسه داستان خوانی که با حضور هوشنگ مرادی کرمانی در دانشگاه ادبیات پردیس – دانشگاه فردوسی- برگزار شد و آمدم خانه یادم آمد که باید یک تلفن به گوته بزنم ولی خوابم برد، نصف شب بیدارم کردند که شام و نمازت و من هم نشستم به خواندن فایل های اینترنتی م و تازه ساعت نزدیک 2 نیم شب برای این که نور علی نور بشه شروع کردم به خواندن "سلوک"، فکر می کنم تا یک هفته تلو تلو بخورم. حالا هم می دانم باید به سورئال زنگ بزنم که برنامه این هفته دانشگاه جلسه داستان خوانی باشد نه نمایش فیلم، یک لیست هم دارم از کلی چرت و پرت دوست داشتنی ادبی که باید به انجام داد، مهم ترینش هم ادامه ترجمه "جاناتان مرغ دریایی – یک داستان" است که دارم برای درس اصول و روش ترجمه_اسم دیگر این واحد چرت زدن در فضای ملکوت است_ انجام می دهم.
اول ازهمه این که دو تا مطلب می خواهم روی وب لاگ بگذارم، اولی نقدگونه ای ست که در معرفی "چراغ ها را من خاموش می کنم" زویا پیرزاد نوشته ام برای اولین برنامه نقد و بررسی یک کتاب ِ کانون شاعران و نویسندگان انجمن علمی زبان خیام که مسئولش منم – هه هه – و دومش هم معرفی تولدی دیگر خانوم فرخزاد است مال برنامه دیروز است، امیدوارم برایتان مفید باشد و برای دانشجویان خیام هم جذاب باشند که لطف کنند بیایند و در جلسات توچولوی ما شرکت کنند، لطفا، مرسی.

* * * *

دیروز سر کلاس بیان شفاهی داستان به زبان فصیح انگلیسی اعلام کردم که ما امروز جلسه نقد و بررسی تولدی دیگر فروغ را داریم و استادمان خانوم تائبی – از بهترین خانوم های دنیا- هم گفت که امروز ساعت چهار هوشنگ مرادی کرمانی می آید پردیس. آقای کرمانی را از بچگی می شناسم، از قصه های مجید که از تلویزیون پخش می شد تا اولین کتاب های مجید را که خواهرم برایم خرید وقتی اوایل دوران راهنمایی بودم – البته این حافظه من کمی فراموش کار است- و کتاب های دیگرش، از همه بیشتر "مشت بر پوست" ش را دوست دارم و "مهمان مامان" ش کمی اذیتم می کند. ساعت یک ربع به چهار – حدودا- توی دانشگاه ادبیات و علوم انسانی دکتر علی شریعتی پردیس بودم و پرستو و حاچ خانوم که گفته بودند می آیند نیامده بودند و نیامدند، در عوض دو تا از پسرهای کلاس آمدند. سالن ساعت 4 و 5 دقیقه کاملا پرشد و هرکی بعد آمد گوشه دیوارها و یا روی زمین و هرجای دیگری که ممکن بود نشست و ایستاد، حدود یکربع تاخیر آقای کرمانی عزیز و دوست داشتنی با تشویق حاضران آمد – برای عباس کوثری توی خیام ما بیشتر دست زدیم، خوشم نیامد از این کوتاه دست زدن های پردیسی ها – اول 5 نفر 5 تا داستان خواندند که درباره شان حرف دارم و بعد هم آقای کرمانی ما را کلی کیفور کرد.
یک مطلب در مورد ادبیات ایران است که برای من مسئله است و دیروز در این جلسه به طرز آزار دهنده ای واضح بود این اشکال: نویسندگان ما آن طور که من خوانده ام به جز چند نفر حرفه ای به سه دسته تقسیم می شوند: اول آن ها که فقط می نویسند و یک چیزی با الطاف بی شائبه خداوند یکتا در می آید، دوم آن ها که طرفدار مکتب گلشیری اند و چسپیده اند به فرم و تکنیک و خودشان را خفه کرده اند و سوم آن ها که می خواهند به مفوم و معنای آن چه که می نویسند توجه کنند و فضا و داستان خلق کنند که نگاه نمی کنند جمله هایشان چگونه روی کاغذ رژه می روند، مثل یک ارتش شکست خورده . دیشب دو تا ماجرا بود، یا جمله بندی های توپ و محتوای کسل کننده – ما یک اصل 1 قشنگ در ادبیات داریم که می گوی شخصیت داستان باید نمونه اش در زندگی اطراف ما باشد و یا احساس شود شخصیت داستان از تجربیات شخصی نویسنده بیرون امده است – و از طرف دیگر داستان قابل قبول با "دید" 2 از هم گسیخته، عدم استفاده از تکنیک های ادبی 3، و عدم فرم و شکل قابل قبول در داستان ها و . . .
1 – Plausible
2 – Point of View
3 – Figurative Language

الان صدای آدم ها بلند می شود که همه قرار نیست ارنست همنیگوی باشند و من هم اخم می کنم و می گویم یعنی چه؟ اگر می نویسید باید بداند که دارید برای آدم های روی زمین می نویسید و این آدم ها شعور دارند و این آدم ها داستان های شما را می خوانند. کار بدون توجه به تخصص و تخصص بدون توجه به واقعیت وجود هویت درونی هر داستان یعنی وقت تلف کردن. حالا هر کی هر چی می خواهد بگوید.

* * * *
آقای مرادی کرمانی همانی بود که می شد تصور کرد، جدا از ظاهر کت شلواری اطو کشیده و تخصصشان در گرفتن ژست _ یک فتوژنیک خالص_ واقعا دوست داشتنی هستند، شنگول و راحت و واژه ها را همان طور که لازم است استفاده می کنند، قشنگ بلدند جلسه را اداره کنند و همان هستند که در داستان هاشان پیدا می شود.
دیشب آقای کرمانی حرفی زد که به دلم نشست. لیستی داشت از یاس داستان هایی که خوانده شد: خودکشی، افتادن از پشت بام در عید، محرومیت یک زن، یک مرد بدبخت و . . . و گفت : (نقل به مضمون) فکر می کنید حافظ کی زندگی می کرد؟ وقتی راحت گردن می زدند و شعرش آدم را به رقص در می آورد. آقای مرادی گفت همه حرف های ما را در مورد جامعه و مشکلات و . . . می پذیرد ولی امیدوار است ما هم بتوانیم خودمان را جمع و جور کنیم و واقعی بنویسیم( هر کی تو جلسه بوده احتمالا فکر می کنه خواب بودم این طوری شنیدم)

دیروز شاهکار بود. امیدوارم باز هم از این روزهای پر از ادبیات داشته باشم.

2004-04-29
به نام حقیقت هستی بخش

سلام

نشسته ام و هوا آفتابی است امروز صبح
هنوز گیجم از این همه ادبیات ناب، از پنج روز پیش که فرشته ی بال دار خال خالی دستم را گرفت و بردم نشاند درست وسط یک اتاق که چند تا آدم عجیب غریب داشتند توش شب شعر برگزار می کردند تا دیروز ظهر که جلسه نقد تولدی دیگر فروغ فرخزاد را در دانشگاه برگزار کردیم و بعد هم بدوبدو خانه و نهار را عجله ای ریختن تو حلق و دویدن تا سه راه راهنمایی – که تازگی ها یک طرفه شده و باعث بدبختی- و ساعت 4 تا 6 و نیم هم جلسه داستان خوانی که با حضور هوشنگ مرادی کرمانی در دانشگاه ادبیات پردیس – دانشگاه فردوسی- برگزار شد و آمدم خانه یادم آمد که باید یک تلفن به گوته بزنم ولی خوابم برد، نصف شب بیدارم کردند که شام و نمازت و من هم نشستم به خواندن فایل های اینترنتی م و تازه ساعت نزدیک 2 نیم شب برای این که نور علی نور بشه شروع کردم به خواندن "سلوک"، فکر می کنم تا یک هفته تلو تلو بخورم. حالا هم می دانم باید به سورئال زنگ بزنم که برنامه این هفته دانشگاه جلسه داستان خوانی باشد نه نمایش فیلم، یک لیست هم دارم از کلی چرت و پرت دوست داشتنی ادبی که باید به انجام داد، مهم ترینش هم ادامه ترجمه "جاناتان مرغ دریایی – یک داستان" است که دارم برای درس اصول و روش ترجمه_اسم دیگر این واحد چرت زدن در فضای ملکوت است_ انجام می دهم.
اول ازهمه این که دو تا مطلب می خواهم روی وب لاگ بگذارم، اولی نقدگونه ای ست که در معرفی "چراغ ها را من خاموش می کنم" زویا پیرزاد نوشته ام برای اولین برنامه نقد و بررسی یک کتاب ِ کانون شاعران و نویسندگان انجمن علمی زبان خیام که مسئولش منم – هه هه – و دومش هم معرفی تولدی دیگر خانوم فرخزاد است مال برنامه دیروز است، امیدوارم برایتان مفید باشد و برای دانشجویان خیام هم جذاب باشند که لطف کنند بیایند و در جلسات توچولوی ما شرکت کنند، لطفا، مرسی.

* * * *

دیروز سر کلاس بیان شفاهی داستان به زبان فصیح انگلیسی اعلام کردم که ما امروز جلسه نقد و بررسی تولدی دیگر فروغ را داریم و استادمان خانوم تائبی – از بهترین خانوم های دنیا- هم گفت که امروز ساعت چهار هوشنگ مرادی کرمانی می آید پردیس. آقای کرمانی را از بچگی می شناسم، از قصه های مجید که از تلویزیون پخش می شد تا اولین کتاب های مجید را که خواهرم برایم خرید وقتی اوایل دوران راهنمایی بودم – البته این حافظه من کمی فراموش کار است- و کتاب های دیگرش، از همه بیشتر "مشت بر پوست" ش را دوست دارم و "مهمان مامان" ش کمی اذیتم می کند. ساعت یک ربع به چهار – حدودا- توی دانشگاه ادبیات و علوم انسانی دکتر علی شریعتی پردیس بودم و پرستو و حاچ خانوم که گفته بودند می آیند نیامده بودند و نیامدند، در عوض دو تا از پسرهای کلاس آمدند. سالن ساعت 4 و 5 دقیقه کاملا پرشد و هرکی بعد آمد گوشه دیوارها و یا روی زمین و هرجای دیگری که ممکن بود نشست و ایستاد، حدود یکربع تاخیر آقای کرمانی عزیز و دوست داشتنی با تشویق حاضران آمد – برای عباس کوثری توی خیام ما بیشتر دست زدیم، خوشم نیامد از این کوتاه دست زدن های پردیسی ها – اول 5 نفر 5 تا داستان خواندند که درباره شان حرف دارم و بعد هم آقای کرمانی ما را کلی کیفور کرد.
یک مطلب در مورد ادبیات ایران است که برای من مسئله است و دیروز در این جلسه به طرز آزار دهنده ای واضح بود این اشکال: نویسندگان ما آن طور که من خوانده ام به جز چند نفر حرفه ای به سه دسته تقسیم می شوند: اول آن ها که فقط می نویسند و یک چیزی با الطاف بی شائبه خداوند یکتا در می آید، دوم آن ها که طرفدار مکتب گلشیری اند و چسپیده اند به فرم و تکنیک و خودشان را خفه کرده اند و سوم آن ها که می خواهند به مفوم و معنای آن چه که می نویسند توجه کنند و فضا و داستان خلق کنند که نگاه نمی کنند جمله هایشان چگونه روی کاغذ رژه می روند، مثل یک ارتش شکست خورده . دیشب دو تا ماجرا بود، یا جمله بندی های توپ و محتوای کسل کننده – ما یک اصل 1 قشنگ در ادبیات داریم که می گوی شخصیت داستان باید نمونه اش در زندگی اطراف ما باشد و یا احساس شود شخصیت داستان از تجربیات شخصی نویسنده بیرون امده است – و از طرف دیگر داستان قابل قبول با "دید" 2 از هم گسیخته، عدم استفاده از تکنیک های ادبی 3، و عدم فرم و شکل قابل قبول در داستان ها و . . .
1 – Plausible
2 – Point of View
3 – Figurative Language

الان صدای آدم ها بلند می شود که همه قرار نیست ارنست همنیگوی باشند و من هم اخم می کنم و می گویم یعنی چه؟ اگر می نویسید باید بداند که دارید برای آدم های روی زمین می نویسید و این آدم ها شعور دارند و این آدم ها داستان های شما را می خوانند. کار بدون توجه به تخصص و تخصص بدون توجه به واقعیت وجود هویت درونی هر داستان یعنی وقت تلف کردن. حالا هر کی هر چی می خواهد بگوید.

* * * *
آقای مرادی کرمانی همانی بود که می شد تصور کرد، جدا از ظاهر کت شلواری اطو کشیده و تخصصشان در گرفتن ژست _ یک فتوژنیک خالص_ واقعا دوست داشتنی هستند، شنگول و راحت و واژه ها را همان طور که لازم است استفاده می کنند، قشنگ بلدند جلسه را اداره کنند و همان هستند که در داستان هاشان پیدا می شود.
دیشب آقای کرمانی حرفی زد که به دلم نشست. لیستی داشت از یاس داستان هایی که خوانده شد: خودکشی، افتادن از پشت بام در عید، محرومیت یک زن، یک مرد بدبخت و . . . و گفت : (نقل به مضمون) فکر می کنید حافظ کی زندگی می کرد؟ وقتی راحت گردن می زدند و شعرش آدم را به رقص در می آورد. آقای مرادی گفت همه حرف های ما را در مورد جامعه و مشکلات و . . . می پذیرد ولی امیدوار است ما هم بتوانیم خودمان را جمع و جور کنیم و واقعی بنویسیم( هر کی تو جلسه بوده احتمالا فکر می کنه خواب بودم این طوری شنیدم)

دیروز شاهکار بود. امیدوارم باز هم از این روزهای پر از ادبیات داشته باشم.

2004-04-29
خطوط در سیاهی راه ها گم می شوند، گم می شوند و پیدا و دوباره گم . . . و کم کم ک می بینی که این جا تصویر محو پنجره ای هست و پشت پرده را که بنگری من نشسته ام. سلام، اینجا پنجره من است و امشب برای اولین بار دارم برای این می نویسم که خودم را بگذارم در وب لاگی که می بینید و احساس کنم که زنده ام.
اینجا مشهد است، من یک پسر بچه بیست ساله ام که دارم در موسسه آموزش عالی خیام مشهد ادبیات انگلیسی می خوانم، اسمم مصطفی است، ولی شما مرا به اسم هنری ام خواهید شناخت: سودارو، تمام اسم هایی که اینجا می آیند و اشاره به آدم های اطراف من خواهند داشت اسامی مستعار خواهند بود. می خواهم توی این پنجره بی انتها برای هر کسی که می خواهد از زندگی ام بگویم، از اتفاق هایی که برای یک پسر جوان ایرانی می افتد، از کتاب هایی که می خوانم، آهنگ هایی که گوش می کنم، از سینما، ادبیات، دانشگاه، سیاست و. . . اینجا می خواهم کمی نفس بکشم.

دیروز وقتی گوته مرا برد کافی نت روبه روی دانشگاه و برایم یک وب لاگ باز کرد و من 300 تومان دادم برایم انگار نه یک اتفاق خیلی مهم، که رسیدن به یک آرزوی دیرنه بود: من الان توی اینترنت هستن، پس وجود دارم و می توانم لمس شوم، باور شوم، لبخند بزنم و گریه کنم و شما ببینید.

اینجا دنیای من است .

اینجا سرزمینی است که من می آیم و با کمک ژوزفینا ( کامپیوترم) می گویم سلام، باز هم سلام، و باز هم سلام

دیشب کتاب "حافظ به روایت شاملو" را باز کردم و به نیت این که شعری که می آید را در وب لاگ بگذارم فال گرفتم، به احترام حافظ بزرگمان سکوت کنید و در قلب با من زمزمه کنید آرام آرام

نفس باد ِ صبا مشک فشان خواهد شد
عالم ِ پیر دگرباره جوان خواهد شد
ارغوان جام ِ عقیقی به سمن خواهد داد
چشم ِ نرگس به شقایق نگران خواهد شد.
ز این تطاول که کشید از غم هجران، بلبل
تا سراپرده ی گل نعره زنان خواهد شد.

گل عزیز است، غنیمت شمریدش صحبت ! –
که به باغ آمد از این راه و به آن خواهد شد.


* * *

گر ز مسجد به خرابات شدم عیب مکن :
مجلس ِ وعظ دراز است و زمان خواهد شد.
ای دل ! ار عشرت ِ امروز به فردا فکنی
مایه ی نقد ِ بقا را که ضمان خواهد شد ؟
ماه شعبان منه از دست قدح ! کاین خورشید
از نظر تا شب ِ عید ِ رمضان خواهد شد.
مطربا ! مجلس ِ انس است ؛ غزل خوان و سرود !
چند گوئی که چنین رفت و چنان خواهد شد ؟

حافظ از بهر تو آمد سوی اقلیم وجود،
قدمی نه به وداعش که روان خواهد شد.

سودارو - 2004-04-27

به نام حقیقت هستی بخش

نیم شب است، باید بگذارم حروف در همان مسیری که می خواهند جاری شوند . . .سه کتاب زویا پیرزاد را بسته ام و دنیا دارد در سکوت نیم شب لبخند می زند. نمی دانم چه می خواهم بگویم و اصلا چیزی برای گفتن هست یا نه . . . این روزها که دارد می گذرد مثل یک حس مغموم دارم درون خودم خرد می شوم . . . چه اهمیتی دارد؟ مهم ترین چیزی که برایم مانده همین احساس های مغموم است که تمامی ندارند . . . این روزها . . . صبح ها بیدار می شوم و می بینم که دنیا هنوز وجود دارد. من هنوز می بینم، و در تمام لحظه ها زندگی جاری است. می نشینم و بعد مسیر آغاز می شود. من اغاز می شوم و میان ثانیه ها می دوم. با تمام حس های گنگ و لبخند های پریشان و در حضور تمام آدم هایی که دوست شان دارم و نمی بینند که دارم می سوزم و می سوزم . . . تمام خطوط میل هایی که هر هزار سال در خطوط سیاه برایم می رسد را می بلعم . . . و تمام واژگان را . . . و بعد باید شروع کنم، دانشگاه هست و حجم پایان ناپذیر کارهایی که روی هم انبار می شوند و پوچی شان پوچی دنیا را از یادم می برد . . . و باید نگاه کنم میان تصویر محو صورت آدم ها که از مقابلم می گذرند . . . و من یادم می رود همه چیز . . . همه چیز و می شود خندید و همه چیز، همه چیز را فراموش کرد و . . . بعد که می آیی خانه ژوزفینا حاضر است و من می نشینم روی صندلی و لبخند می زند و لبخند می زنم و کلمه ها روی کیبورد ظاهر می شوند و من می بینم که در صورت ژوزفینا همه دورنم جاری است . . . و من زنده ام، زنده ام و دنیا ادامه دارد و می شود لبخند زد و با تمام این حس های گنگ و مغموم در تمام شهر راه رفت و هیچ کس نفهمد . . .

سودارو - 2004-04-13
2 و 25 نیم شب

هیچ چیز نیست، وقتی انسان اراده می کند که کاری را بکند، هیچ چیز نیست که بتواند جلوی او را بگیرد. پیش می رود و می تازد و تا نابودی همه چیز هم پیش می رود و بعد می آید می نشیند نفس راحتی بر می آورد و . . .
گویی هیچ.
و من نشسته ام امروز فکر می کنم بر تمام آن چه گذشت . . . این ارداه من نبود، ولی وقتی پیش می روی، نمی دانی همه چیز را داری نابود می کنی. پیش می روی و لبخند می زنی و می گویی: این منم، انسان.

سودارو - 2004-04-15
9 و 9 دقیقه شب

April 26, 2004

Hello

I am Sooaroo- English Literature student of Kayaam University of Mashhad