April 28, 2004

به نام حقیقت هستی بخش

سلام

نشسته ام و هوا آفتابی است امروز صبح
هنوز گیجم از این همه ادبیات ناب، از پنج روز پیش که فرشته ی بال دار خال خالی دستم را گرفت و بردم نشاند درست وسط یک اتاق که چند تا آدم عجیب غریب داشتند توش شب شعر برگزار می کردند تا دیروز ظهر که جلسه نقد تولدی دیگر فروغ فرخزاد را در دانشگاه برگزار کردیم و بعد هم بدوبدو خانه و نهار را عجله ای ریختن تو حلق و دویدن تا سه راه راهنمایی – که تازگی ها یک طرفه شده و باعث بدبختی- و ساعت 4 تا 6 و نیم هم جلسه داستان خوانی که با حضور هوشنگ مرادی کرمانی در دانشگاه ادبیات پردیس – دانشگاه فردوسی- برگزار شد و آمدم خانه یادم آمد که باید یک تلفن به گوته بزنم ولی خوابم برد، نصف شب بیدارم کردند که شام و نمازت و من هم نشستم به خواندن فایل های اینترنتی م و تازه ساعت نزدیک 2 نیم شب برای این که نور علی نور بشه شروع کردم به خواندن "سلوک"، فکر می کنم تا یک هفته تلو تلو بخورم. حالا هم می دانم باید به سورئال زنگ بزنم که برنامه این هفته دانشگاه جلسه داستان خوانی باشد نه نمایش فیلم، یک لیست هم دارم از کلی چرت و پرت دوست داشتنی ادبی که باید به انجام داد، مهم ترینش هم ادامه ترجمه "جاناتان مرغ دریایی – یک داستان" است که دارم برای درس اصول و روش ترجمه_اسم دیگر این واحد چرت زدن در فضای ملکوت است_ انجام می دهم.
اول ازهمه این که دو تا مطلب می خواهم روی وب لاگ بگذارم، اولی نقدگونه ای ست که در معرفی "چراغ ها را من خاموش می کنم" زویا پیرزاد نوشته ام برای اولین برنامه نقد و بررسی یک کتاب ِ کانون شاعران و نویسندگان انجمن علمی زبان خیام که مسئولش منم – هه هه – و دومش هم معرفی تولدی دیگر خانوم فرخزاد است مال برنامه دیروز است، امیدوارم برایتان مفید باشد و برای دانشجویان خیام هم جذاب باشند که لطف کنند بیایند و در جلسات توچولوی ما شرکت کنند، لطفا، مرسی.

* * * *

دیروز سر کلاس بیان شفاهی داستان به زبان فصیح انگلیسی اعلام کردم که ما امروز جلسه نقد و بررسی تولدی دیگر فروغ را داریم و استادمان خانوم تائبی – از بهترین خانوم های دنیا- هم گفت که امروز ساعت چهار هوشنگ مرادی کرمانی می آید پردیس. آقای کرمانی را از بچگی می شناسم، از قصه های مجید که از تلویزیون پخش می شد تا اولین کتاب های مجید را که خواهرم برایم خرید وقتی اوایل دوران راهنمایی بودم – البته این حافظه من کمی فراموش کار است- و کتاب های دیگرش، از همه بیشتر "مشت بر پوست" ش را دوست دارم و "مهمان مامان" ش کمی اذیتم می کند. ساعت یک ربع به چهار – حدودا- توی دانشگاه ادبیات و علوم انسانی دکتر علی شریعتی پردیس بودم و پرستو و حاچ خانوم که گفته بودند می آیند نیامده بودند و نیامدند، در عوض دو تا از پسرهای کلاس آمدند. سالن ساعت 4 و 5 دقیقه کاملا پرشد و هرکی بعد آمد گوشه دیوارها و یا روی زمین و هرجای دیگری که ممکن بود نشست و ایستاد، حدود یکربع تاخیر آقای کرمانی عزیز و دوست داشتنی با تشویق حاضران آمد – برای عباس کوثری توی خیام ما بیشتر دست زدیم، خوشم نیامد از این کوتاه دست زدن های پردیسی ها – اول 5 نفر 5 تا داستان خواندند که درباره شان حرف دارم و بعد هم آقای کرمانی ما را کلی کیفور کرد.
یک مطلب در مورد ادبیات ایران است که برای من مسئله است و دیروز در این جلسه به طرز آزار دهنده ای واضح بود این اشکال: نویسندگان ما آن طور که من خوانده ام به جز چند نفر حرفه ای به سه دسته تقسیم می شوند: اول آن ها که فقط می نویسند و یک چیزی با الطاف بی شائبه خداوند یکتا در می آید، دوم آن ها که طرفدار مکتب گلشیری اند و چسپیده اند به فرم و تکنیک و خودشان را خفه کرده اند و سوم آن ها که می خواهند به مفوم و معنای آن چه که می نویسند توجه کنند و فضا و داستان خلق کنند که نگاه نمی کنند جمله هایشان چگونه روی کاغذ رژه می روند، مثل یک ارتش شکست خورده . دیشب دو تا ماجرا بود، یا جمله بندی های توپ و محتوای کسل کننده – ما یک اصل 1 قشنگ در ادبیات داریم که می گوی شخصیت داستان باید نمونه اش در زندگی اطراف ما باشد و یا احساس شود شخصیت داستان از تجربیات شخصی نویسنده بیرون امده است – و از طرف دیگر داستان قابل قبول با "دید" 2 از هم گسیخته، عدم استفاده از تکنیک های ادبی 3، و عدم فرم و شکل قابل قبول در داستان ها و . . .
1 – Plausible
2 – Point of View
3 – Figurative Language

الان صدای آدم ها بلند می شود که همه قرار نیست ارنست همنیگوی باشند و من هم اخم می کنم و می گویم یعنی چه؟ اگر می نویسید باید بداند که دارید برای آدم های روی زمین می نویسید و این آدم ها شعور دارند و این آدم ها داستان های شما را می خوانند. کار بدون توجه به تخصص و تخصص بدون توجه به واقعیت وجود هویت درونی هر داستان یعنی وقت تلف کردن. حالا هر کی هر چی می خواهد بگوید.

* * * *
آقای مرادی کرمانی همانی بود که می شد تصور کرد، جدا از ظاهر کت شلواری اطو کشیده و تخصصشان در گرفتن ژست _ یک فتوژنیک خالص_ واقعا دوست داشتنی هستند، شنگول و راحت و واژه ها را همان طور که لازم است استفاده می کنند، قشنگ بلدند جلسه را اداره کنند و همان هستند که در داستان هاشان پیدا می شود.
دیشب آقای کرمانی حرفی زد که به دلم نشست. لیستی داشت از یاس داستان هایی که خوانده شد: خودکشی، افتادن از پشت بام در عید، محرومیت یک زن، یک مرد بدبخت و . . . و گفت : (نقل به مضمون) فکر می کنید حافظ کی زندگی می کرد؟ وقتی راحت گردن می زدند و شعرش آدم را به رقص در می آورد. آقای مرادی گفت همه حرف های ما را در مورد جامعه و مشکلات و . . . می پذیرد ولی امیدوار است ما هم بتوانیم خودمان را جمع و جور کنیم و واقعی بنویسیم( هر کی تو جلسه بوده احتمالا فکر می کنه خواب بودم این طوری شنیدم)

دیروز شاهکار بود. امیدوارم باز هم از این روزهای پر از ادبیات داشته باشم.

2004-04-29