September 30, 2006

جورج دبلیو بوش. مایکل مور
رفیق، کشور من کجاست؟
یادداشت من بر کتاب آقای مور را در جشن کتاب بخوانید
ژوزفینا – کامپیوترم، آشنا هستید که – امشب منگ شده بود. برگشت گفت مصطفی تو حالت خوبه؟ داشتم تایپ می کردم. چیز هایی که می نوشتم برایش مثل حرف های یک آدم مست بود. خندیدم و گفتم عزیزم این فقط اسم های خاص کتاب ِ زندگی نامه است که دارم رویش کار می کنم. گفت اوهووم. هر چند مطمئن هستم که هنوز داره فکر می کنه من خل شدم. البته یک کم بیشتر خل. چون داشت فکر می کرد زنگ بزنه بیان من رو ببرن تیمارستان. من گفتم عزیزم صبر کن، آخرش خوب می شه. باز هم گفت اوهووم. نشسته داره موهاش رو شانه می کنه. فایل ورد را بستم. پیشگفتار کتاب کچل ام کرد. ولی واقعا جالبه. خیلی کتاب عجیب غریب ِ وحشتناک ِ خوشگلیه

یعنی واقعیت رو بگم، توی غرب یک کتاب خیلی نو و جدید محسوب می شه. فرم ی که کار کرده محشره. من واقعا توی عمق کتاب درگیر شدم. کاملا توی گروه خونی خودمه. طرف اصلا حالیش نیست. از زمین و زمان می گه و همه چیز رو بهم ربط می دهه و کلی هم روانی ات می کنه. ولی واقعا خوف می گه. هر چند کتاب یک کم کت و کلفت تشریف دارن – حدود چهار صد و هفتاد صفحه – ولی وقتی در بیاد چی می شه. کلی پز اش را خواهم داد. حالا این خط و این نشان
.
.
.

دیشب. نه و بیست و چهار دقیقه ی شب

* * * *

من این را هی یادم می رود بگویم. تهران، موزه ی هنر های معاصر یک نمایشگاه گروهی از نقاشان معاصر ایران گذاشته به اسم مشرق ِ خیال. اگر تهران هستید حتما بروید. کلی تابلو های خوب آن جا هست. یکی از تابلو های معروف سهراب سپهری آنجا بود. کلی تکانم داد. کلی اسم های جدید بود. مثل همیشه هیچی از ایران درودی نمی فهمیدم. مرتضی محصص هم یک تابلو داشت من گفتم عجب. تصویر یک زن عریان بود. مرتضی ممیز هم جالب بود. یک آقایی بود که اسمش یادم رفته ولی خیلی تابلو هایش محشر بود. کلا نمایشگاه محشر بود. کلی آدم را می تکاند. بروید به تماشایش

* * * *

می خواستم چه بگویم؟ یادم رفته. امشب یک کاست ِ 1999 از رِکسوته کشفیدم که کلی جالب هستش. بعد هم اینکه کتاب آندریا لوی را تمام کردم. آخرش تکان دهنده بود. از آن کتاب ها که نویسنده دست هایش را می گذارد روی شانه ات و تکان تکان تکان ات می دهد و بعد می پرسد خوب بود؟ سر تکان می دهی. خوب بود. استیفن کینگ هر جا حوصله اش سر می رود فحش می دهد. بچه است خوب. یک کتاب خوشمزه ی هزار صفحه ای هم گذاشته ام توی نوبت. یعنی فردا صبح لابد شروع اش می کنم. از آن کتاب های خوش بوی دیوانه است. خانوم وقتی گفت دارد این کتاب را ترجمه می کند، من شخصا کف کردم. ولی حالا که امروز نشسته ام به بو کشیدن کتاب، گفتم هووم، حق داری

من اصلا یادم نیست چی می خواستم بگویم. فقط می دانم که همچنان در نقاهت بعد از پایان تعطیلات و برای اولین بار در سال های جاری نرفتن به سر کلاس هستم: یعنی ساعت های ممتد در شب، صبح و بعد از ظهر خواب تشریف دارم. و کلا کار خاصی نمی کنم. فارسی هم کتاب نمی خوانم. فقط خارجیکی می خوانم و هیچ کار دیگری نمی کنم. دروغ چرا، به ترجمه ام ناخونک می زنم

امیدوارم همین روز ها یک نفر از خواب بیدارم کند. خودم هم دارد حوصله اش سر می رود طفلک
من چقدر امروز تکان خورده ام
من بروم باز هم بخوابم
شب بخیر
.
.
.

سودارو
ده و چهل و چهار دقیقه ی شب

September 28, 2006

نه اینکه فکر کنی خل شدم، نه، کلا فقط یک کم، یک ذره روانم بهم ریخته. دارم روی کتاب جدیدم کار می کنم. کتاب جدیدم که نه، همان زندگی نامه که اول قرار بود ترجمه کنم و هی عقب می افتاد، به این نتیجه رسیده ام که کاغذ را چپه بگیرم، چون از نگاه کردن معمولی که به نتیجه ای نمی رسم. یک بار حتا کاغذ را تکان تکان دادم، چون فکر می کردم کلمه ها با من بازی شون گرفته و هیچ کدام جای خودشان نیستند. بعد معلوم شد طفلک ها داشتند چرت می زدند، کلی فحش بارم کردند، آن هم با لهجه ی بریتیش ِ غلیظ ِ آب نکشیده
من هم گفتم مرسی
سرم را خم کردم و جمله را ترجمه کردم. گفتم آخی. جمله اش خیلی ناز بود. کلا یک جور هایی احساس می کنم من همین آقاهه هستم که دارم روش کار می کنم. فقط این آقاهه رو همه ی جای دنیا می شناسند و من رو خودم هم درست نمی دونم که چی و کی و چرا
بعد هم کتاب را گذاشتم روی تخت همین جوری بماند و نشستم و توی اتاق تاریک داشتم درباره ی مفهوم کلمه ی کمونیست فکر می کردم. اولین بار توی گود بای پارتی بچه های دانشگاه بود که مفهوم کمونیست را با یک سیگار تیر کشف کردیم. دوره نشستیم و سیگار کمونیستی کشیدیم و کلی آه های خوشگل درون وجود مان به غلیان افتاد. بعد ها یک مدتی با کمونیست قهر بودم. چون یک دختر چینی توی دانشگاه فردوسی هست که خیلی کلاس با چتر و لباس تمام سفید وسط آفتاب می آید دانشگاه سرش را هم بالا می گیرد. این دختره یک دوست چینی دیگر هم دارد که با هم یک دوست پسر دارند. کمونیست اند خوب. می گویند با هم می سازیم. تازه وقتی که پسره نیست هم بیکار نمی مانند، مزایا و امتیاز دارد دیگر
بعد فکر کردم که من نمی توانم این گروپ سکس های کمونیستی را تحمل کنم. بعد گفتم قهر
بعد چند ماه گذشت و توی یک رستوران نزدیک هفت تیر با یک مالبرو دوباره با کمونیست دوست شدم. نصف اش مال من بود و نصف اش مال تو. خوب بود، مثل تیر کارگری نبود. مثل کاپیتان بلک آقای نویسنده هم خیلی بورژوا نبود که نفس ات بند بیاید و بگویی مست شدم
خوب، راستش من مست بودم
مست از غم. از ساعتی که توی بیمارستان گذشته بود. تو منگ بودی. از غیر قانونی شب پیش. از پارک اطراف شهر. منگ بودی و سرت را گذاشته بودی روی میز و من
. . .
من نمی دانم چرا تصمیم گرفتم توی همان ساعت بمانم
و خوب، بعد چند روزی گذشته بود و من همین جوری سیگار را توی دستم می چرخواندم و تو داشتی برای خودت لالایی می خواندی و من نمی دانم بحث چی می کردم و رستوران پر از آینه بود و دوست نداشتم توی آینه ها تو را ببوسم. دوست داشتم که
خوب نمی شد. نه، نمی شد
تو به لب هات یک ماتیک بنفش زده بودی – یا یک رنگ دیگه؟ من شب ها خیلی بد می بینم و من به رد ماتیک روی سیگار، روی فنجان چایی و روی قاشق نگاه می کردم
نشسته بودیم و تو سوپت را دوست نداشتی. ولی باید می خوردی، معده ات خالی بود. من
من
من چی؟ یادت نمانده؟ داشتم فکر می کردم چقدر خوابم می آید
آن شب یادته چقدر پول تاکسی دادیم؟ نمی دانم، کیف ام خالی شد فقط
. . .


این روز ها دارم یک کتاب از استیفن کینگ می خوانم و یک کتاب از آندریا لوی. دو تاش ماه. دو تاش دیوانه کننده. شاید یکی اش را شد بدهم به آقای دوست ترجمه کند. یکی اش را هم باید گذاشت برای بعد ها که شاید جوی پیدا بشود که این جور کتاب ها را بشود ترجمه کرد. این روز ها بجز وقت های که خواب باشم دارم روی مسائل معمولی زندگی فکر می کنم. به فلسفه گفته ام چند روزی برود مرخصی. این روز ها هی منتظر ام کتاب جدید را از تهران بفرستند. نمی دانم چرا تهران با حلزون ها خیلی دوست هستند. مامان می گوید اگه این زندگی نامه به زبان فراعنه نوشته شده خوب پسش بده. من گفتم طفلکی خوشگله، من
. . .

من همین جوری سرم را خم کردم و بعد از ظهر بود و منگ بودم و خطوط را می خواندم و چقدر این خانوم انگلیسه ناز حرف می زد و راوی کتاب چقدر خنگ بازی در می آره و خوب پسره دوستت داره خره، چرا نمی فهمی؟

خودم هم نمی فهمم، کتاب را می بندم. چراغ ها را خاموش می کنم. سرم را می گذارم روی بالشت و تا وقتی که صدای تلفن بیدارم نکند خواب انگشت های صورتی ترا می بینم. خواب لبخند هایت را. و صدای آرامی که می گوید مصطفی
. . .

بعد از ظهر ها چقدر خوب شده اند
می دانی
خیلی خوب شده اند
خیلی
.
.
.


سودارو
2006-09-27
نه و بیست و هفت دقیقه ی شب

September 26, 2006

یادداشت من بر کتاب دنیای سوفی را در جشن کتاب بخوانید

http://www.bookfiesta.ir/modules/fa/book_criticism_details.aspx?id=172

* * * *

تهران وبلاگ آقای نوید را که دیدم، گفتم جزو اولین کار هایم در برگشتن معرفی این وبلاگ است. نویسنده ی وبلاگ یکی از مترجم های استخوان دار جوان ایران است. خیلی خیلی خوش آمده اید آقا

http://navid.ketablog.com/

* * * *

خواب
انگار گذاشته بودم تمام ساعت های نخوابیده را توی این دو روز بخوابم. از قطار برگشتن شروع شد. چشم هایم سنگین شد و ولو شدم روی تخت و صبح اش که بیدار شدم تمام موهایم شکسته بود و صورتم پف کرده بود و کلی منگ بودم. آمدم خانه و خوابیدم و خوابیدم
و خوابیدم
بینش بیدار می شدم و یک کتاب می خواندم و باز می خوابیدم. تمام خستگی کتاب اول و تمام خستگی تهران – که روزی شش ساعت هم نمی رسیدم بخوابم – و تمام خستگی
. . .
می دانی، هنوز هم چشم هایم را می بندم فکر می کنم توی ترافیک تجریش کنار تو هستم
هنوز هم فکر می کنم که همان شب است. که جلوی هتل منتظر هستم که بیایی. که هوا سرد است. که بیرون ایستاده ام و فکر می کنم که مالبرو هم هیچ کمکی نکرد. فکر می کنم فقط دست های نازنین تو
. . .
فکر می کنم و
هنوز چشم هایت می درخشد. و من سرم را بر می گردانم و می گذارم شب سنگین میان خطوط اتوبان ها تا دور دست ها می درخشد
با ترافیک در هم گره خورده ی عوضی
. . .
و چشم هایت می درخشد
چشم هایت مثل ماه می درخشد
. . .

* * * *

یک وقتی روی این موضوع فکر می کردم که توی وبلاگ انگلیسی ام در مورد کتاب های انگلیسی که می خوانم بنویسم. تنبل ام خوب. این کار را نکردم. در واقع دو جور کتاب های مامان دستم می آید و می خوانم که می شود در مورد شان نوشت: کتاب هایی که قبلا ترجمه شده اند، کتاب هایی که نمی شود ترجمه شان کرد. کتاب هایی که می شود ترجمه کرد را به خاطر رقابتی که بین ناشرین هست کنار می گذارم. مثلا توی تابستان کتاب فوق العاده ی جزیره ی کوچک اثر آندریا لوی را خواندم که برنده ی اورنج دو هزار و چهار هم بود. ماه بود این داستان. فقط به خاطر استفاده ی بیش از حد سکس در داستان نمی شد ترجمه اش کرد. حدود ده صفحه از پانصد صفحه حذف می شد و به کل داستان لطمه ی شدیدی وارد می آمد. ولی داستان ماه بود. هنوز نمی دانم این کار را بکنم یا نه. اگر کسی فکر می کند به درد می خورد یک کامنت بگذارد شاید من تنبلی ریشه دار را کنار گذاشتم و وبلاگ انگلیسی هم بعد از ماه ها به روز شد

. . .

من هنوز خوابم
یکی من رو بیدار نمی کنه؟

سودارو
2006-09-26
سه و پنج دقیقه ی صبح

September 24, 2006

دست هایت مثل خنجری میان تنهایی های
. . .
تجریش؟
و چقدر تهران خوب است. تهران شهری که کسی به کار کسی کاری ندارد. تهران
. . .
سلام
و قرار داد سه نسخه است. هر کدام پنج صفحه. هر صفحه را باید امضا کنی
و کتاب را می گذارد رو به رویم. ورق می زنم. بویش می کنم. لبخند می زنم. کتاب جدیدم
و
چشم هایت روشن بود. چشم هایت مثل خورشید می درخشید. در شبی که
من خوب نبودم. یعنی وقتی سیگار کمونیستی کشیدیم باید می دانستی که من خوب نیستم
یعنی از همان موقع که وسط آن همه دختر پسر های جلف نگاهت رو به رویم قرار گرفت و گفتم سلام و توی دلم می گفتم که از اینجا باید برویم و رفتیم و
سر دولت؟
شهر خرناس می کشید. من که دور می شدم همه چیز رنگ های تازه می گرفت. توی چمدان پر بود از کتاب های جدید. موقع رفتن و موقع برگشتن. کتاب ها را بر دوش می کشیدم و تصویر ها و تاکسی سوار شدن ها و
سر میرداماد؟
و هنوز گیج می خورم. هنوز دارم نماز های قضا شده را می شمارم. هنوز
مشهد چقدر خلوت شده است. مشهد خوب است. راننده تاکسی هایش منگ اند. تهران راننده آژانس ها خوش اخلاق بودند. کلی با هم رفیق می شدیم. مشهد خواب بود. مشهد
. . .

دست هایت مثل یک آرامش روی دست هایم
و صدایم می زنی: مصطفی
و من
. . .

برگشته ام. خواب ام. تهران خوب بود. قرار داد کتاب ام را بستم. یک کتاب دیگر بهم دادند کار کنم. کلی کتاب که بخوانم. و
. . .

سلام

سودارو
2006-09-24
چهار و سی و سه دقیقه ی صبح

September 17, 2006

من امشب مشهد را برای یک سفر شش روزه ترک می کنم. توی این مدت تمام سعی ام را می کنم که از وبلاگ دور باشم. خیلی خسته ام. از این هی آپ دیت نکردن وبلاگ لابد می دانید. دوست دارم این پنج روز و نیم توی تهران را فقط بی برنامه باشم و فقط هی این ور و آن ور بروم. می خواهم تا می توانم خودم را توی موزه ها و سینما ها و تئاتر ها و کافه ها خفه کنم. به امید دیدار در مهر ماه. معنای این حرف این است که تا هفته ی اول مهر ماه سایت جشن کتاب هم آپ دیت نخواهد شد

* * * *

همه چیز از
آره. مرده است. من کتاب سفید رنگ را بستم. پنه لوپه به جنگ می رود. پنه لوپه به جنگ رفته است. پنه لوپه مرده است. شاید اگر هنوز بودی زنگ می زدم و می گفتم شنیدی؟ رفت
نیستی. میان تمام سایه های اتاقم را هم نگاه کنم نیستی
و من
. . .
همه چیز از مرگ شروع شد و من چشم هایم را بستم و به اولین باری فکر کردم که نام اوریانا فالاچی را شنیده بودم، به روز هایی که زندگی، جنگ و دیگر هیچ را می بلعیدم و دانه دانه مصاحبه های گفتگو با تاریخ، که همین چند روز پیش بود، وقتی جنگ لعنتی لبنان مرگ آسا شده بود و من فقط داشتم به دانه دانه کلمات گلد اسمیت فکر می کردم – همان زن توی فیلم مونیخ، نخست وزیر اسرائیل در دهه ی هفتاد – و اینکه چقدر تحلیل های آن موقع آن مصاحبه به همین الان مرتبط است و
همه چیز از مرگ شروع شد. رفته است. می دانی، آخر خورشید هم می میرد. پنه لوپه هم می میرد. و کودکی هرگز زاده نمی شود
و
. . .
خبر را لمس می کردم. چشم هایم را بسته بودم و کلد پلی گوش می کردم و فکرم پر بود و بعد یک دفعه به سرم زد ببینم توی فایل یانی چه دارد و
شش سال بود گوش نکرده بودم. از یانی فرار می کردم. یانی یعنی تمام سال های لعنتی دبیرستان. یعنی تمام غم ها. اندوه ها. اولین عاشق شدن ها. اولین
. . .
یانی یعنی خودکشی. یعنی سرما. یعنی تمام شب هایی که برف می بارد و چراغ خاموش است و به خش خش نشستن برف ها روی زمین
به آب شدن برف ها هی گوش می کنی و چشم هایت را می بندی و
. . .
وقتی به خودم آمدم که اشک ها داشتند روی لباسم می ریختند و به خودم آمدم و آهنگ را هی زدم که تکرار شود که
You Only Live Once
و چشم هایم را
. . .
به خودم آمدم و منفجر شده بودم. به خودم آمدم و داشتم می نوشتم. با چشم های خیس خیس داشتم می نوشتم و به خودم آمدم و دیدم بخش دوم رمان را تمام کرده ام. پرده ی سوم را باز کردم. نوشتم رویایی ِ نیم روزی. و چشم هایم را
. . .
می دانی اگر بودی
یعنی اگر بودی زنگ می زدم
می گفتم چقدر دلم تنگ شده است
نبودی. نه، نبودی. توی رمانم نوشتم و دلم
. . .
حالا یک روزی، این رمان که چاپ بشود، خودت می خوانی، خودت می فهمی که چقدر دلم
. . .

* * * *

خواهر زاده هایم را برده بودم سینما. فیلم های ساده عوام پسند انتخاب می کنم که مناسب سن خواهر زاده ها باشد. شام عروسی را رفتیم. چرت. اند ِ مسخره گی. کلیشه. تنها حسن اش بازی خیره کننده ی امین حیایی بود و گریم نیکی کریمی که پانزده سال جوانش کرده بود.و مارال فرجام هم بازی خوبی داشت. کل صحنه های جالب فیلم همان هایی بود که توی تیزر ش قبل به نام پدر دیده بودم. خدایش برای دو ساعت وقت دور ریختن انتخاب خوبی است

هر چند به هدف رسیدم؛ خواهر زاده ها که خیلی خوششان آمده بود

سودارو
2006-09-17
یک دقیقه ی صبح

September 15, 2006

گرینگو گفت که نه، نمی دانسته. او فقط این را می دانست که پدران شب ها و بر پشت اسب به چشم پسرهاشان می آیند، شکلی روشن بر بالای صخره ای، در خدمت ِ لشکر دشمن، و از پسر ها می خواهند: به وظیفه تان عمل کنید، شلیک کنید به پدرهاتان
. . .

صفحه ی نود

یادداشت من بر کتاب گرینگوی پیر. نوشته ی کارلوس فوئنتس با ترجمه ای از عبدالله کوثری را در جشن کتاب بخوانید
دیشب
. . .
هووم. خیلی بد خوابیدم
. . .
مثل همیشه؟ فکر می کردی که می میری. که دارد تمام می شود. که باز . . . سر چی باز غمگین شده بودی؟
. . .
نمی دونم. شاید فقط میگرن داشتم
. . .
فقط میگرن؟
. . .
نمی دونم. چرا اذیتم می کنی؟ خوب بد بودم. بد اخلاق بودم. سرم درد می کرد. حوصله نداشتم. نور و صدا اذیتم می کرد. عصر رفته بودم دیدن یکی از بچه های قدیمی. بعد
. . .
هووم
. . .
یاد گذشته ها افتاده بودم. یاد
ولش کن
. . .
ولی تو همیشه می خواهی وقتی به یک جایی رسیدی، ولش کنی، پووف، برود، نباشد
پووووووووووف
. . .
شاید فقط دارم فراموش می کنم. شاید همین
چرا ول نمی کنی آیدین؟
. . .
من . . . من که نبودم. تو گفتی باش. تو داری من رو می نویسی
. . .
من فقط می خواستم تنهایی پر بشه. از همان یک سال و خورده ای پیش که نوشتن رمان را شروع کردم همین را می خواستم. تازه من تو رو درست نکردم. از تو رمان معروفی کشیدم ات بیرون. گذاشتم ات اینجا. بعد شکل جدید دادم بهت. بعد
انگار که قرار است تو ویران ترین نقش را داشته باشی
. . .
خیلی کند می نویسی
. . .
آره. خیلی بد. ولی
نوشتن برام عذابه. کلی روی هر خطش اذیت می شم
خوب خلم، آدم اگه کله اش پاره سنگ بر نداشته بود که می رفت تو خیابان دختر بازی کنه. که به جاش بیاد خودش رو حبس کنه توی زندگی اش که کار ادبیات بکنه
. . .
می دونی. فکر می کردم که کتاب ات رو ترجمه اش رو تمام کنی خوشحال می شی، ولی
. . .
نه. هر کاری رو که تمام می کنم کلی غمگین می شوم. کلی، بهم می ریزم. احساس پوچی می کنم. فکر می کنم این هم تمام شد. که چی؟
. . .
حالا کتاب خوب شده است؟
. . .
آره. هنوز یک کم کار داره. ولی خوب شده. می شه خوندش. ولی
می گن مار از پونه بدش می یاد، دم لونه اش سبز می شه. من هر چی از ریاضی و فیزیک و فرمول متنفرم این کتاب پر بود از این ها. ولی محشر بود. دیوانه است این کتاب. خوب، حداقل تو می دانی چقدر من جذب حرف های نو می شوم و این تصویر های جدید که این کتاب از دین و زندگی می دهد
. . .
یعنی چاپ می شود؟
. . .
شاید بشود، شاید نشود. چه فرقی می کند؟ من کارم را می کنم. همیشه همین طور بوده، هیچ وقت نمی شود به آخر کار مطمئن باشی، فقط کارت را می کنی، مگه نه؟
. . .
نمی دونم
. . .
هووم
. . .
هنوز سر دردی؟
. . .
شاید
نمی دونم
. . .
. . .

سودارو
2006-09-15
پنج و چهل و دو دقیقه ی شب

September 13, 2006

. . .
خوب، شاید به استراحت نیاز داری
. . .
چی؟
. . .
می گویم شاید باید یک کم استراحت کنی. شاید باید یک کم وقت بگذاری، یعنی برای خودت، فقط برای خودت وقت بگذاری، که یک کم سرت را بالا بگیری، که دنیا هنوز وجود داره، یک آسمان هنوز
. . .
ولی من که پنج روز دیگه می روم سفر. تو که
. . .
خودت هم می دانی آن سفر بیشتر برای کار است تا
. . .
نه، سفر برای زندگی است. نمی دانی وقتی توی قطار، دوازده ساعت مجبور ام هیچ کار خاصی نکنم چقدر خوب است، همین جوری فقط می شینی و از بی کار بودن لذت می بری، از اینکه هیچ برنامه ی مشخصی نداری، هیچ کار خاصی، نگران هیچ چیزی هم نیستی، هیچی، فقط خودتی و چند نفر دیگه توی کوپه و
. . .
مطمئنی؟
. . .
چیزی گفتی؟
. . .
می گویم مطمئنی؟ من خیلی
. . .
مهم نیست
. . .
چی؟
. . .
مطمئن بودن. برنامه داشتن. برای خودت بودن. همه ی این ها چه اهمیتی داره؟ چه اهمیتی؟
. . .
پس چرا هستی؟ چرا هنوز هستی؟ چرا هنوز هر روز در هر ساعت در هر لحظه دست و پا می زنی، که می خوانی، که می نویسی، که فکر می کنی، که
. . .
خوب، شاید
شاید چون کار دیگه ای نمانده. شاید چون همیشه می ترسم که مگر چقدر وقت مانده است؟
چقدر وقت مانده؟ واقعا چقدر مانده؟
. . .
از مرگ می ترسی؟
. . .
شاید بیشتر از بیهودگی می ترسم. از تنهایی می ترسم. و از سکوت. سکوت خالی بی هیچ چیز. که ویرانم می کند
. . .
تو که ویران هستی
. . .
شاید
. . .
شاید
. . .
می دانی، امروز بعد از ظهری دوباره همان خواب را دیدم. خواب دیدم که رفتم سفر. خواب دیدم که همان تپه بود که باید ازش بالا می رفتی. که به اتوبان می رسیدی. که باز وقتی به اتوبان رسیدم. دیدم ساک هایم را جا گذاشته ام. برگشتم و گم شدم. دنبال اتوبوسی می گشتم که از آن پیاده شده بودم. خسته بودم. و کوفته. و چقدر داغ بود. کم کم داشتم راه را پیدا می کردم که از خواب پریدم
. . .
قبلا هم همین را دیده بودی؟
. . .
آره. توی خواب می گفتم اینجا این جوری می شود. می دانی، اولش ولی یک جور دیگه بود. اولش، یعنی قبل از اینکه راهی سفر شوم. توی یک خانه بودم. خانه زیر دریا بود. هیچ منفذی نداشت. هوا داشت تمام می شد. داشتیم خفه می شدیم. داشتیم . . . یک دفعه دیواری ریخت. یک راه پیدا شد. گریختیم. توانستیم به خیابان برسیم و
. . .
تو خوبی؟
. . .
چیزی گفتی؟
. . .
نه
. . .
می دانی، رمانم
. . .
چی؟
. . .
هیچی
. . .
هیچی
. . .

سودارو
2006-09-13
هشت و بیست و نه دقیقه ی شب

September 12, 2006

از توقیف روزنامه ی شرق و ماهنامه ی نامه متاسفم. مخصوصا که ماهنامه ی نامه به جرم چاپ شعری از سیمین بهبهانی توقیف شده است

* * * *

من هنوز در شوک اتفاقی هستم که افتاده. می خواستم ننویسم، ولی فکر می کنم که گفتن آن لازم است، هر چند توی خانه اصلا از این موضوع خوششان نخواهد آمد

داستان از این قرار است که برادرم سال قبل کنکور ارشد مجاز شد و چون سرباز بود به سربازی هم رفت. هفته ی اول آموزشی تمام نشده بود که روزنامه ی کنکور آمد و چون قبول شده بود، کار هایش را کرد و رفت دانشگاه. دانشگاه هم تمام استعلام های مربوطه را انجام داد و نامه نگاری ها هم تمام شد و آقای برادر سال اول تحصیل را هم گذراند
. . .

یکشنبه صبح زنگ در خانه را زدند. من در را باز کردم، یک ستوان دوم نیروی انتظامی پشت در بود. برادرم را خواست و گفتم چند لحظه صبر کند

وقتی آقای برادر رفت، یک حکم جلب به خاطر غیبت از سربازی بهش تحویل دادن. آن به توهین آمیز ترین شکل ممکن – هر چند که خوشحال باشیم که با دست بند نبردند ش

حالا از آن موقع همین جوری دنبال این هستیم که چه کار می شود کرد. حکم می گوید که بلافاصله بعد از رویت باید برادرم خودش را به یک مرکز قضایی معرفی کند. حتا ننوشته بود کدام شهر، کسی که تحویل داد گفت در تهران است. یک امضای بی نام دارد. تاریخ معرفی ندارد. در بخش علت جلب هیچ چیزی نوشته نشده است. پرس و جو های تلفنی گفته پادگان برای برادرم غیبت زده – بعد از تمام اطلاع رسانی ها که بابا این بچه کنکور قبول شده، که خود تان با دست خودتان از پادگان بیرون فرستادید ش – و حالا هم حکم جلب صادر کرده اند، فقط نوشته اگر حضور نیابد بازداشت خواهد شد
. . .

دیگر چه فرقی می کند

مسئله ساده است. باید با مدارک ش برود تهران و مشکل را رفع کند. از آن زمان یک سوال ساده در ذهن من شکل گرفته: اگر بعد از گرفتن ارشد، برادر من که در دوره ی لیسانس شاگرد اول کل دوره بوده و در فوق لیسانس تا الان برترین دانشجوی دانشگاه است، تصمیم بگیرد که از ایران برود و پشت سرش را هم نگاه نکند و هیچ وقت هم بر نگردد و بگوید هر چه می خواهد بشود، به درک، بشود، کسی جرات دارد به او بگوید چرا؟

نمی خواهم بیشتر بنویسم
نمی خواهم به چیزی فکر کنم
من عصبانی ام

* * * *

ممنون از لینک تان

http://zolalparast.parsiyar.com/

روشنای ِ کاریز هم وب سایت شد. مبارک باشد

http://www.kaariz.com/

سودارو
2006-09-12
هشت و چهل دقیقه ی شب
تمام نام ها

شعری از حسین منزوی

بی هیچ نام
می آیی
اما تمام نام های جهان
با تست
وقت غروب
نامت
دلتنگی ست
وقتی شبانه چون روحی عریان
می آیی
نام تو وسوسه است
زیر درخت سیب
نامت حوا ست
و چون به ناگزیر
با اولین نفس که سحر
می زند
می گریزی
نام گریزناکت رویا ست

*

بادی که از شمال غربی
می آید
و بوی شانه های ترا دارد
دیوار های سیمانی را
ویران می کند
آنگاه
با گردبادی از نام هایت
می چرخم
و چرخ چرخ چرخزنان
با شوق و با غبار
و با امید و شب
می آمیزم
و در هوای تو
از خاک و خار
کنده
می شوم
نامت
این بار
آبی تر و زلال ترین نام
در بین نام های جهانست
این بار
ای یار
نام تو آسمانست

. . .

یادداشت من بر کتاب از ترمه و تغزل، منتخب اشعار حسین منزوی را در جشن کتاب، اینجا بخوانید

September 09, 2006

نویسندگا قرن بیستم فرانسه. انتشارات ماهی. نگاه من به دو کتاب این مجموعه: میلان کوندرا و میشل فوکو
میان سایه های این شب
میان تصویر های غریبه ی این روز ها که
میان هی دویدن ها هی دویدن ها هی دویدن های احمقانه
میان هی روی کاغذ ها سر خم کردن
میان هی صفحه ها را شمردن
میان هی نگاه کردن به اینکه چند روز مانده به
بشمار هشت. بشمار هفت. و بگو عید ات مبارک. و بگو سلام
و میل باکس را که باز کنی بعد . . . خوب روز ها می گذرند. تو ی پیرمرد نشسته رو به روی این صفحه و هی به خودش می گویی که . . . نه. چیزی نمی گویی. حوصله اش را نداری. خیلی وقت است حوصله نداری. خسته ای. نشسته بودی و داشتی یک منتخب از آهنگ های که دوست داشتی جمع می کردی. چهارده تا آهنگ را انتخاب کردی و شماره زدی و
بگذار . . . بی خیال باش . . . و فکر نکن. شعار های جاودان این روز های تابستانی که دیگر دارند می روند، که

که بیست دقیقه است هی اینجا و آنجا می پلکی و هیچ کاری
نه. یک کار مهم کردی. یک متن انتخاب کردی. یک متن برای
برای ها دیگر مهم نیست. خوابم. توی خواب آدم خواب می بیند. توی خواب وبلاگ می نویسم. توی خواب آهنگ وست لایف گوش می کنم. توی خواب دارم فکر می کنم که نشسته ام و دارم ادای آلن رب گریه را در می آورم و در مورد پسری می نویسم که دارد در خیالش وبلاگ می نویسد که که
که می تواند بگوید این وبلاگ. این رویا. این شب یا روز یا هر چه که هست
مثل خورخه لوئیس بورخس که برگشت و گفت آخر زمان که وجود ندارد
گفت می دانید که. من مرده بودم از خنده. من کلا از پیرمرد خوشم می آید. فکر کن اول بروی دور دنیا سفر کنی و بعد با منشی ات که باهاش رفته بودی دور دنیا سفر کنی بعد از تمام شدن سفر دور دنیا ازدواج کنی و بعد هم سر سال نشده بگذاری بمیری. تازه نابینا هم باشی. تازه کلی هم هشتاد سالت باشه
به این می گویند نویسنده. به این می گویند خلاقیت. آدم ها کلا فکر می کنند خلاقیت یعنی گابریل گارسیا مارکز. طفلک سرطان دارد. طفلک نشسته همین جوری آخرین حرف هایش را وراجی می کند. آخه آخر سر دید صد سال تنهایی هم کافی نیست. که زنده ام که روایت کنم کافی نیست. که باید روسپی غمگین من را هم بنویسد. من گوش نمی کنم
به گارسیا هم گوش نمی کنم. این روز ها همه اش دارم با این کتاب سر و کله می زنم. امشب ادیت فصل چهار هم تمام شد. میم مقیم تهران می داند این یعنی چه. من
من خوابم. من توی خواب دارم
. . .
ولش کن

ولش می کنم. کتاب را می بندم. صفحه ها را جمع می کنم. دور و برم را خالی می کنم. حالا دارم منسن گوش می کنم. روانی وار داد می زند توی گوش هایم و گوش نمی کنم. نه، به هیچ چیز گوش نمی کنم. فردا قرار است تار عنکبوت ها را کنار بزنم و بعد از یک عمر بروم به یک جشن تولد خانوادگی. فردا لابد
. . .

صفحه ورد را هم می بندم
چرا فکر می کنند من زندگی خصوصی ندارم؟
این ها احمق اند، می دانی
احمق اند

سودارو
2006-09-09
یک دقیقه ی صبح

September 07, 2006

یادداشت من بر رمان آبی تر از گناه نوشته ی محمد حسینی را در جشن کتاب بخوانید
سلام الهام میزبان. دوباره خوش آمده ای

http://elm1362.persianblog.com/

.
.
.


توی وبلاگ که همین بالا اسم اش هست نوشته در باز است. ولی ساتر گفته بود در بسته است. ساتر نشسته بود روی صندلی های یک کافه – خیابان آن طرفی همینگوی نشسته داره یکی از داستان هاش را ادیت می کند – و همین طور که برای سیمون دوبووار عشوه می آید – البته از نوع فمینیستی اش که یک وقت آسمان و زمین روی مسئله ی مربوطه نریزند و جایی از خشم منفجر نشود – در مورد آزادی انتخاب یا در وقایع بلایی به اسم انتخاب کنفراس گذاشته است و این دانشجو های مو فرفری رپ ِ نشئه هم چقدر خوب گوش می کنند: سال 1967 گند می زنند به همه چیز. شما که فیلم دریمرز را دیده اید که، همان جا که آقای برتولوچی نشان مان می دهد چگونه منطق یک جوان امریکایی از مشنگول بازی دو جوان فرانسوی جدا می شود: حالا هر چقدر هم دختره خوف باشه

در هر صورت نوشته شده در باز است و شعر یک در باز است و بعد فلسفه را کوبیده اند به دیوار و نشسته اند یک شعر پسا پست مدرنیسم گذاشته اند زیر پست و بعد هم رفته اند. وبلاگ شان کامنت هم قبول نمی کند. می گوید تو نه. از قیافه ات خوشم نمی یاد. تو خارجی هستی. من هم شکلک در آوردم به درک. گفتم خودم یک وبلاگ دارم اون تو می نویسم دلت و دماغت و بقیه ی جا هات بسوزه. خیط شی

ولی آدم ساعت پنج و بیست و شش دقیقه ی صبح همراه یک آهنگ کوبنده ی انگلیسی وبلاگ کسی را خیط نمی کند: سعی می کند از خواب بیدار شود. و بعد یک فایل باز می کند که یک معرفی کتاب بنویسد و فکر می کند که اون کتاب چی بود؟ طرح جلد فوق ش یادت هست و بیشتر خواب های دیشب را داری مرور می کنی، خوبه حالا سه ماه پیش کتاب را خواندی. خمیازه. بعد می گی خوب. من از سه ماه پیش تا الان پنجاه تا کتاب دیگه هم خواندم. بعد همین جوری که تصویر های کتاب می گویند ما این شکلی بودیم می آیی و این چیز ها را می نویسی که یعنی مبارک باشد آمده ای توی این تنبل خانه – اینترنت سابق – و داری می نویسی: خوفه. سلام

هر چند من می دانم که این کار مونا است که توی یکی از پست های آخرش تو و دو سه نفر دیگه را گفته بود اگه جرات دارید وبلاگ نزنید. کلا مونا خیلی توتالیتریته در میان جامعه ی کمونیست های مقیم شرق قدم بر می دارد. کلا چکمه هم می پوشد. همان اول که آمده بود اول زد توی دهن وبلاگ نویسی و بعد نوشت. الان هم
هووم
لابد الان هم من یک کامنت نوش جان می کنم

ولی همه چیز به کنار. دقت کرده اید این وبلاگ های غزل های پست مدرن چقدر پست های شان شبیه به هم است؟ اول یک مسئله ی فلسفی و بعد یک خاطره و بعد می گوید حالا یک شعر. یا و اما یک شعر. و یا خیلی وقت بود شعری نگذاشته بودم به این خاطر و . . . حالا یک شعر. و بعد یک شعر. فرم پست ها خیلی شبیه به هم است. نمی دانم، شاید من خیلی نسبت به این موضوعات حساسیت دارم مگر نه اصل نوشته است و نه چیز دیگری

در هر صورت. کسی بی خودی فکر نکند من با جنبش پست مدرن های مشهد مشکلی دارم. کلا نصف بیشتر شان را وقتی ببینیم برای هم دست تکان می دهیم. مثلا همین مونا خانوم که یک سال است دنبال این هستم با ایشان قرار بگذارم کتاب ش را برایم امضا کند و بقیه ی موارد. کلا هنوز خواب هستم. کلا ساعت پنج صبح آدم مغزش پاره سنگ داره که می یاد وبلاگ بنویسه، بعد کتابش رو ادیت کنه، یعنی ادیت هایی که کرده را وارد کامپیوتر کنه، که کلا چقدر وقت کم دارم. که فکر کنم یک کم از مهر برنامه هام سبک تر بشه. چون فقط پنج شش تا برنامه ی دنباله دار منظم دارم و بقیه چیز ها کنار می رود

یعنی
یعنی صبح بود و دلم برایت تنگ شده بود و تو می دانی من وقتی دلتنگ باشم چقدر غر غرو می شوم
همین

سودارو
2006-09-07
پنج و سی و هفت دقیقه ی صبح

راستی، من هنوز هم یک چپ محافظه کارم




September 06, 2006

کنت دراکول می گفت چیزی نیست. می گفت خوب می شوی. می گفت و توی خیابان شلوغ آدم ها مثل سنگ بودند. کنت دراکول می گفت باید سمت راست ِ من راه برود. می گفت مگر نه احساس بدی توی وجودش رشد پیدا می کند. کنت هی یادش می رفت کدام سمت است. من فقط فکر می کردم یک چیزی هست که

بانک ها مثل مجموعه ای دیو های خواب آلو توی خیابان احمد آباد صف کشیده بودند. می توانستی همین جوری که رد می شوی و هی یک بانک یک جایی هست برای شان شکلک هم در بیاوری. خود بانک ها . . . مثل دیو هایی بودند که شکم شان پر شده باشد از . . . آره. مشتریان تر و تازه. چقدر هر کدام شان شلوغ بود و مسخره. من رفته بودم روحم را به یک حساب بانکی بفروشم. فعلا که شلوغ بود. روحم چند ساعتی هنوز مال خودم است. بعد به جمع موجودات ملالت باری می پیوندم که حساب بانکی دارند: پیف

کنت دراکول نظر بهتری داشت: می گفت بیا بانک را بزنیم. کلی روی این مسئله نقشه کشید. تمام دوربین ها را شمرد. و سه تا گاو صندوق. گفت پنجاه میلیونی گیر مان می آید. من خیلی علاقه نداشتم. می گفتم این بانک ها به درد نمی خورد. برویم یک بانک واقعی بزنیم: شعبه های مرکزی شان را. کنت می گفت نوچ. می گفت احساس مهمه. می گفت بانک زدن به خاطر بانک زدن ( ادبیات به خاطر ادبیات، فرقه ای ادبی در اوایل قرن بیستم، مترجم. ) می گفت با کلاشینکوف می رویم تو و پنجاه نفر. می خواست کار پست پسا مدرنیته انجام شود

آخر سر قبول کردیم که به جایش برویم شیر موز بخوریم. یک لیوان پلاستیکی با قطعه های موز و بستنی و مایع سفید رنگ و ترکیبی از هزار چیز در ته لیوان: گردو، کنجد و این جور چیز ها. فکر کنم برگ درخت خشک شده و خرد شده هم قاطی اش داشت. نشستیم و چقدر خوب بود. دور و بر مان مگس پرواز می کرد

بعد هم کتابفروشی آقای سپهری پشت لپ تاپ دو تا کتاب از سری نویسندگان قرن بیستم فرانسه خریدیم. نشر ماهی چاپ کرده. خدا است. من میلان کوندرا خریدم. کنت را یادم نیست

هووم

سودارو
2006-09-06
پنج و شش دقیقه ی صبح

September 04, 2006

یادداشت من بر کتاب قلبم را با قلبت میزان می کنم، مجموعه ی کامل کاریکلماتور های پرویز شاپور را در جشن کتاب بخوانید
به خاطر فردا است، یعنی وقتی که صبح منتظر ات بایستم که بیایی، که بعد از . . . خدایا، دو ماه؟ بعد از شصت روز سرد به دیدن هم برویم، که یک ساعتی با هم باشیم، که
یعنی به خاطر فردا است؟ یا امروز پیش از ظهر که یک دفعه ای دیدم تنها هستم و تلفن ات را گرفتم و این بار خانه بودی و جواب دادی و صدایت
یا به خاطر این است که خواهر زاده دومی در اتاق را بهم کوفت و باد هم می آمد و بد جوری صدا کرد و یک ساعت و خورده ای بعد اش همین جوری ضربان ام بالا بود یا
نمی دانم
خوب نبودم. نشستم و سعی کردم خطوط را بخوانم و سعی کردم کار کنم و چقدر کند پیش می رفتم و چقدر همه چیز منگ بود و چقدر هوا
هوا خوب شده است. یک کم می لرزی. یک کم پنجره ها را کمتر باز می کنی. یک کم فکر و خیال می کنی. یک کم پای کامپیوتر کار هایت را جمع و جور و
باز همان آهنگ را گوش می کنی. آهنگ راب توماس را دیشب کشف کردی. یک آهنگ چهار دقیقه و
همان. کشف اش کردی و بعد هر جا که بروی جاده ها به رم ختم می شوند و رم همین آهنگ است که هی می زنی تکرار
تکرار می شود. بعد چشم هایت را می بندی و گوش می کنی و هی داد می زند و نفس اش چقدر قوی است و تو
توی خودت جمع می شوی. توی خودت مچاله می شوی. توی خودت به صدای نا آرامی گوش می کنی که
نه گوش نمی کنی. هی به خودت می گویی امروز
و بعد حساب می کنی چند روز مانده به سفر تهران. دو تا بلیط لای تقویم امسال گذاشته ای. یک سفر یک هفته ای برای
تئاتر. سینما. خرید کتاب. ترافیک. دیدار های دوستانه. کار. برنامه های شلوغ پلوغ. ترافیک. کشف خیابان های جدید و
و
یادم نیست. مثل آن نمایشنامه ی آداموف شده که اولش نوشته بود: اسم این دو تا شخصیت یادم رفته. من مردم. بعد زنده شدم و نمایشنامه را خواندم و بعد
بعد نشسته بودم و هوای سردی که
صدایت پر از هیجان
صدایت زیبا
صدایت خندید و گفتی سلام و گفتم چقدر کم وقت دارم و هی تند تند همه چیز را گفتم که هی
گفتی تو همین جوری اش خوب نیستی، وقتی که می گویی فکر می کنم خوب هستم که معلوم است چقدر حالت بد است
من گفتم فردا صبح ساعت
. . .

سودارو
2006-09-04
یازده و پنجاه و نه دقیقه ی شب

September 03, 2006

یادداشت من بر کتاب معمای هویدا نوشته ی دکتر عباس میلانی را در جشن کتاب بخوانید
لوکیشن: چهار راه دکتری. رو به روی کتاب فروشی امام

عصر. کوله پشتی را بعد از روز ها همراهم برداشته ام. روزنامه ی شرق در دستم به عکس نیم سوخته ی هواپیما ی توپولوف مشهد که تمام نیم صفحه ی اول را پوشانده نگاه می کنم. صفحه را بر می گردانم و خبر رسانی شرق را می خوانم، جمله های غیر خبری توصیفی، اگر توی کلاس صنم بود به این خبر صفر می دادند. هوای سرد، یک نفس عمیق می کشم. بیست دقیقه زود رسیده ام، این عادت که همیشه می گوید به خاطر ترافیک زود تر راه بافت، این عادت که همیشه کلی زود می رسم. عنوان کتاب های کتابفروشی را نگاه می کنم. زمان می گذارد. عادت های شهر سه و نیم میلیون نفری مشهد. آدم ها همین جوری عجله دارند. انگار نه انگار که بعد از هفته ها هوا ماه شده

هدف: به نام پدر. آخرین فیلم ابراهیم حاتمی کیا. مکان: سینما دایاموند ( هویزه ی فعلی ) سالن شماره ی یک. سالن لبریز از آدم می شود. تقریبا تمام سالن پر می شود. سیانس هفت تا نه روز شنبه

چخوف وقتی فیلم تمام شد تمام تنش می لرزید. یک بار یک جایی پرانده بود وقتی توی صحنه یک تفنگ می گذاریم، باید تا آخر نمایش تفنگ شلیک شود. حالا فیلم که تمام شده بود یک لحظه مکث کرد، بسته ی پاپ کورن را توی دستش جا به جا کرد، آخرین پاپ کورن های سفید ول وول می خوردند، برگشت و گفت: ابراهیم؟ تو هم؟

البته این جمله را جولیس سزار وقتی داشت می مرد به یکی دیگه داشت او رو می کشت گفته بود، ولی در اینجا می شود این موضوع را نادیده گرفت

چخوف بعد سرش را انداخت پایین و خواست بلند شه، ولی دید تمام استخوان هایش توی قبر پودر شده اند. مجبور شد همان جا بماند سیانس بعدی را هم ببیند. طفلک چخوف. ما برایش دست تکان دادیم و آمدیم بیرون و نظرمان یکی بود: یک ایده ی خیلی خوب با یک پرداخت مزخرف. میم شماره ی یک گفت طفلک ابراهیم فکر کرده فیلم فقط ایده است. میم شماره ی دو گفت: ولی بازی مهتاب کرامت پور فوق العاده بود. این زن حتا فیلم بد را هم خوب بازی می کند

چهل و پنج دقیقه بعد، روی نیمکت یک پارک نیم تاریک و خلوت، زمان لذت بردن از هوای پاک، میم شماره ی سه یعنی خودم دو تا نظریه از خودش صادر کرد، اول اگر آقای حاتمی کیا وقتی جوان تر بود یک کم، فقط یک کم دختر بازی می کرد وضع اش بهتر می شد. این چرندیات چیه این دو تا جوان توی فیلم بهم می گویند؟ فکر کنم آخرین باری که دو تا جوان ِ عاشق هم این جوری با هم حرف زدند، بگذار حساب کنم، بگذار از انگشت های پا هم کمک بگیرم، هووم، آره، حدودا چهل سال پیش بود. اون هم جد پدری من بود که طفلک الان کلی ساله که مرده. تمام. دیگه ایران را بگردی هیچ کی این جوری صحبت نمی کنه

دوم اینکه آقای حاتمی کیا لطفا یک کم کمتر فیلم امریکایی نگاه کنند. این چی بود به اسم فیلم به خورد ملت دادن؟ فیلم نامه که فقط ایده بود و همین. کلا سه چهار تا سکانس خوب توی فیلم بود. بقیه اش یک فیلم برداری ابتدایی، دیالوگ های چرت و پرت، خیلی از جا ها هم از شدت شعاری شدن پلاکارد دست شان می گرفتند سنگین تر بود

در اینجا میم شماره ی دو خندید و گفت جایی خوانده یک منتقد در مورد این فیلم گفته من جدا به آقای حاتمی کیا توصیه می کنم یک کم بیشتر کتاب بخوانند، یک کم بیشتر فیلم نگاه کنند، اتفاقا من چند تا فیلم خوب جدیدا دستم رسیده آقای حاتمی کیا زنگ بزنند با پیک می فرستم خدمت شان، اتفاقا خدایش چند تاش خدا هستند، مثل آژانس شیشه ای، مثل روبان قرمز، مثل بوی پیراهن یوسف

یک بار دوستی گفته بود تنها نکته ی مثبت فیلم ِ کافه ترانزیت اینه که پرویز پرستویی ثابت کرد که می تونه بد هم بازی کنه. این فیلم رو ندیده بود. آقای پرستویی وقتی شما انتظار ایجاد کرده اید که من هنرپیشه ی خوبی هستم نمی توانید با یک شکم گنده یک بازی آبکی داشته باشید. آن دختر – حبیبه – که ماجرا حول پا روی مین رفتن اش بود که خدایش اگر سنگ جایش می گذاشتی بهتر بازی می کرد

ولی چند تا سکانس واقعا خوب توی فیلم بود. یکیش اون جا که پرویز پرستویی روی تپه شاهد می فهمه پای دخترش روی مین ی رفته که خودش توی جنگ کاشته. اون جاش خیلی خوب بود. مخصوصا که توی غروب گرفته شده بود. یکی هم آخرین صحنه ی فیلم که پرویز پرستویی ِ توبه کرده می ره مین خنثی کنه، اولین مین را که پیدا می کنه، سرش را بالا می گیره و سه تا جنگنده رو می بینه که به سمت خاک ایران می آیند، تصویر سیاه می شه و فیلم تمام می شود. به خاطر همین صحنه هم شده فیلم را باید دید. وقتی این را دیدم به میم شماره ی دو گفتم یعنی ابراهیم حاتمی کیا هم اخبار نگاه می کند؟ خیلی خیلی خوب است که هنوز کسانی هستند که می گویند اگر جنگ شود خون آشام است، فاجعه است، غیر قابل تصور است

نمی دانم چخوف همین جوری نشسته توی سالن یا نه، ولی یک عصر خیلی خوب بود، آن هم برای من که مدت ها است چسبیده ام توی خانه، میم تهرانی هم همین را نوشته بود، میل زده بود که چقدر خوب است داری می روی بیرون داداش. گفتم هووم. گفتم آره، داشتم چسب ها را باز می کردم بروم بیرون. تمام بدنم بد جوی پر از چسب های نقره ای رنگ بود

فکر کن اسپری ام چقدر خوشحال شد من می روم بیرون یکی می آید گرد و خاک اش را می گیرد و ازش استفاده می کند. تمام بعد از ظهری داشت می خندید

سودارو
2006-09-03
شش صبح

روزنامه ی شرق پنجشنبه ی گذشته دومین ویژه نامه ی داستانی خویش را منتشر کرد. نسخه ی اینترنتی آن را اینجا بخوانید

http://www.sharghnewspaper.com/850609/html/spc1.htm

September 01, 2006

Harmonium

و همه چیز در اندیشه ها غوطه می خورد. حتا زمان. و اندیشه ها همه سر بر گرداندند، آهنگ عجیب بود، آهنگ چیزی داشت که . . . همه چیز در آغاز سکوت بود. و سکوت میان دست ها نقش بسته بود. سکوت از دست ها به میان فضای اطراف موج بر می داشت. و در این سکوت هیچ چیزی نبود، تنها تنهایی ِ تنهای بی کس و غریب و یتیم باقی. گفته شد که عشق وجود ندارد. گفت اگر بگویی دوستت . . . پسرک خندید. پسرک داشت می خندید

Balance

مثل راه رفتن روی طناب می مانست. و طناب را بسته بودند بالای یک کپه ی آتش. گفته بودند یک قدم منحرف بشوی بس است. برای ابد . . . پسرک هر چه داد زد که من ترس از ارتفاع دارم، مگر کسی هم گوش می کرد؟ هگل فقط کورنومتر را دست اش را گرفته بود و این پا و آن پا می کرد و آخر سر گفت مسخره بازی را بس می کنی؟ و خدای زمان هنوز بچه هایش را می بلعید. زئوس را هم می خواست ببلعد. گفته بود آخه من خیلی گشنمه. پسرک گفت واقعا؟ کرنوئوس گفت هووم. و ساعت مچی اش را باز کرد و گفت زئوس را کی برد؟ گفت تو هم خوشمزه ای. گفت هووم. و نگاه ش ترسناک بود. پسرک گفت مرگ یک بار، شیون یک بار. قدم را که برداشت
. . .

Closer

نوای غمگینی بود. از آن آهنگ ها که سر خم کنی، چشم ها را ببندی و فقط گوش کنی که
. . .
داشتند گیتار شان را می زدند. حتا به کسی محل هم نمی دادند. آهنگ شان شش دقیقه و
خوب طول می کشید. یعنی شروع می شد و روان ات را بهم می ریخت و توی تاریکی فکر می کردی سایه ها دارند زنده می شوند و چشم هایت را می بستی و چیزی عوض نمی شد. نه، چیزی عوض نمی شد. مرد همسایه ی بغلی هر شب به همسرش تجاوز می کند. دیوار های اتاق هر لحظه به کتاب های توی قفسه ی خاکستری تجاوز می کنند. حتا به رمان های داستایوفسکی. حتا به ترجمه ی انگلیسی اش هم تجاوز می کنند. چشم هایت را که ببندی سایه ها
. . .
گفته بود که چیزی عوض نمی شود، مگر باور می کردی؟ مگر می شد باور کرد؟

Are You There

و آن جا بود. سرش پایین و مو هایش ریخته بود روی پیشانی اش. گفتم چرا اینجا نشستی؟ جواب نداد. داشت فلسفه ی باور را تمرین می کرد. گفته بودم بودا اذیتت می کند. مگر قبول می کرد؟ حالا هر چه برف ببارد همین طور نشسته و تمرکز
تمرکز
تمرکز
مثل یک روح. سرگردان. عریان. تنها. مدت ها است که دیگر حرف هم نمی زند
ولی، ولی مگر نگفته بودم؟ مگر نگفته بودم؟

Childhood Dream

و همه چیز تمام شد. دست هایش را بستند، چشم هایش را بستند. وقتی از طناب آویزان می شد هنوز داشت فکر می کرد مگر تمام رویای کودکی وقتی نبود که آفتاب غروب می کند؟ میان تمام آن رنگ های نارنجی. و خودش را رها کرد. بی هیچ مقاومتی. یعنی هیچ کسی ندید که داشت می خندید؟

یعنی کسی ندید؟
هیچ کس؟
پس چرا هنوز اینجا ایستاده اید؟ مگر نمایش تمام نشده است؟

سودارو
2006-08-31
یازده و سی و شش دقیقه ی شب

اسم های انگلیسی متعلق به آهنگ های کاست ِ یک فاجعه ی طبیعی اثر آنتما است