September 03, 2006

لوکیشن: چهار راه دکتری. رو به روی کتاب فروشی امام

عصر. کوله پشتی را بعد از روز ها همراهم برداشته ام. روزنامه ی شرق در دستم به عکس نیم سوخته ی هواپیما ی توپولوف مشهد که تمام نیم صفحه ی اول را پوشانده نگاه می کنم. صفحه را بر می گردانم و خبر رسانی شرق را می خوانم، جمله های غیر خبری توصیفی، اگر توی کلاس صنم بود به این خبر صفر می دادند. هوای سرد، یک نفس عمیق می کشم. بیست دقیقه زود رسیده ام، این عادت که همیشه می گوید به خاطر ترافیک زود تر راه بافت، این عادت که همیشه کلی زود می رسم. عنوان کتاب های کتابفروشی را نگاه می کنم. زمان می گذارد. عادت های شهر سه و نیم میلیون نفری مشهد. آدم ها همین جوری عجله دارند. انگار نه انگار که بعد از هفته ها هوا ماه شده

هدف: به نام پدر. آخرین فیلم ابراهیم حاتمی کیا. مکان: سینما دایاموند ( هویزه ی فعلی ) سالن شماره ی یک. سالن لبریز از آدم می شود. تقریبا تمام سالن پر می شود. سیانس هفت تا نه روز شنبه

چخوف وقتی فیلم تمام شد تمام تنش می لرزید. یک بار یک جایی پرانده بود وقتی توی صحنه یک تفنگ می گذاریم، باید تا آخر نمایش تفنگ شلیک شود. حالا فیلم که تمام شده بود یک لحظه مکث کرد، بسته ی پاپ کورن را توی دستش جا به جا کرد، آخرین پاپ کورن های سفید ول وول می خوردند، برگشت و گفت: ابراهیم؟ تو هم؟

البته این جمله را جولیس سزار وقتی داشت می مرد به یکی دیگه داشت او رو می کشت گفته بود، ولی در اینجا می شود این موضوع را نادیده گرفت

چخوف بعد سرش را انداخت پایین و خواست بلند شه، ولی دید تمام استخوان هایش توی قبر پودر شده اند. مجبور شد همان جا بماند سیانس بعدی را هم ببیند. طفلک چخوف. ما برایش دست تکان دادیم و آمدیم بیرون و نظرمان یکی بود: یک ایده ی خیلی خوب با یک پرداخت مزخرف. میم شماره ی یک گفت طفلک ابراهیم فکر کرده فیلم فقط ایده است. میم شماره ی دو گفت: ولی بازی مهتاب کرامت پور فوق العاده بود. این زن حتا فیلم بد را هم خوب بازی می کند

چهل و پنج دقیقه بعد، روی نیمکت یک پارک نیم تاریک و خلوت، زمان لذت بردن از هوای پاک، میم شماره ی سه یعنی خودم دو تا نظریه از خودش صادر کرد، اول اگر آقای حاتمی کیا وقتی جوان تر بود یک کم، فقط یک کم دختر بازی می کرد وضع اش بهتر می شد. این چرندیات چیه این دو تا جوان توی فیلم بهم می گویند؟ فکر کنم آخرین باری که دو تا جوان ِ عاشق هم این جوری با هم حرف زدند، بگذار حساب کنم، بگذار از انگشت های پا هم کمک بگیرم، هووم، آره، حدودا چهل سال پیش بود. اون هم جد پدری من بود که طفلک الان کلی ساله که مرده. تمام. دیگه ایران را بگردی هیچ کی این جوری صحبت نمی کنه

دوم اینکه آقای حاتمی کیا لطفا یک کم کمتر فیلم امریکایی نگاه کنند. این چی بود به اسم فیلم به خورد ملت دادن؟ فیلم نامه که فقط ایده بود و همین. کلا سه چهار تا سکانس خوب توی فیلم بود. بقیه اش یک فیلم برداری ابتدایی، دیالوگ های چرت و پرت، خیلی از جا ها هم از شدت شعاری شدن پلاکارد دست شان می گرفتند سنگین تر بود

در اینجا میم شماره ی دو خندید و گفت جایی خوانده یک منتقد در مورد این فیلم گفته من جدا به آقای حاتمی کیا توصیه می کنم یک کم بیشتر کتاب بخوانند، یک کم بیشتر فیلم نگاه کنند، اتفاقا من چند تا فیلم خوب جدیدا دستم رسیده آقای حاتمی کیا زنگ بزنند با پیک می فرستم خدمت شان، اتفاقا خدایش چند تاش خدا هستند، مثل آژانس شیشه ای، مثل روبان قرمز، مثل بوی پیراهن یوسف

یک بار دوستی گفته بود تنها نکته ی مثبت فیلم ِ کافه ترانزیت اینه که پرویز پرستویی ثابت کرد که می تونه بد هم بازی کنه. این فیلم رو ندیده بود. آقای پرستویی وقتی شما انتظار ایجاد کرده اید که من هنرپیشه ی خوبی هستم نمی توانید با یک شکم گنده یک بازی آبکی داشته باشید. آن دختر – حبیبه – که ماجرا حول پا روی مین رفتن اش بود که خدایش اگر سنگ جایش می گذاشتی بهتر بازی می کرد

ولی چند تا سکانس واقعا خوب توی فیلم بود. یکیش اون جا که پرویز پرستویی روی تپه شاهد می فهمه پای دخترش روی مین ی رفته که خودش توی جنگ کاشته. اون جاش خیلی خوب بود. مخصوصا که توی غروب گرفته شده بود. یکی هم آخرین صحنه ی فیلم که پرویز پرستویی ِ توبه کرده می ره مین خنثی کنه، اولین مین را که پیدا می کنه، سرش را بالا می گیره و سه تا جنگنده رو می بینه که به سمت خاک ایران می آیند، تصویر سیاه می شه و فیلم تمام می شود. به خاطر همین صحنه هم شده فیلم را باید دید. وقتی این را دیدم به میم شماره ی دو گفتم یعنی ابراهیم حاتمی کیا هم اخبار نگاه می کند؟ خیلی خیلی خوب است که هنوز کسانی هستند که می گویند اگر جنگ شود خون آشام است، فاجعه است، غیر قابل تصور است

نمی دانم چخوف همین جوری نشسته توی سالن یا نه، ولی یک عصر خیلی خوب بود، آن هم برای من که مدت ها است چسبیده ام توی خانه، میم تهرانی هم همین را نوشته بود، میل زده بود که چقدر خوب است داری می روی بیرون داداش. گفتم هووم. گفتم آره، داشتم چسب ها را باز می کردم بروم بیرون. تمام بدنم بد جوی پر از چسب های نقره ای رنگ بود

فکر کن اسپری ام چقدر خوشحال شد من می روم بیرون یکی می آید گرد و خاک اش را می گیرد و ازش استفاده می کند. تمام بعد از ظهری داشت می خندید

سودارو
2006-09-03
شش صبح

روزنامه ی شرق پنجشنبه ی گذشته دومین ویژه نامه ی داستانی خویش را منتشر کرد. نسخه ی اینترنتی آن را اینجا بخوانید

http://www.sharghnewspaper.com/850609/html/spc1.htm