September 09, 2006

میان سایه های این شب
میان تصویر های غریبه ی این روز ها که
میان هی دویدن ها هی دویدن ها هی دویدن های احمقانه
میان هی روی کاغذ ها سر خم کردن
میان هی صفحه ها را شمردن
میان هی نگاه کردن به اینکه چند روز مانده به
بشمار هشت. بشمار هفت. و بگو عید ات مبارک. و بگو سلام
و میل باکس را که باز کنی بعد . . . خوب روز ها می گذرند. تو ی پیرمرد نشسته رو به روی این صفحه و هی به خودش می گویی که . . . نه. چیزی نمی گویی. حوصله اش را نداری. خیلی وقت است حوصله نداری. خسته ای. نشسته بودی و داشتی یک منتخب از آهنگ های که دوست داشتی جمع می کردی. چهارده تا آهنگ را انتخاب کردی و شماره زدی و
بگذار . . . بی خیال باش . . . و فکر نکن. شعار های جاودان این روز های تابستانی که دیگر دارند می روند، که

که بیست دقیقه است هی اینجا و آنجا می پلکی و هیچ کاری
نه. یک کار مهم کردی. یک متن انتخاب کردی. یک متن برای
برای ها دیگر مهم نیست. خوابم. توی خواب آدم خواب می بیند. توی خواب وبلاگ می نویسم. توی خواب آهنگ وست لایف گوش می کنم. توی خواب دارم فکر می کنم که نشسته ام و دارم ادای آلن رب گریه را در می آورم و در مورد پسری می نویسم که دارد در خیالش وبلاگ می نویسد که که
که می تواند بگوید این وبلاگ. این رویا. این شب یا روز یا هر چه که هست
مثل خورخه لوئیس بورخس که برگشت و گفت آخر زمان که وجود ندارد
گفت می دانید که. من مرده بودم از خنده. من کلا از پیرمرد خوشم می آید. فکر کن اول بروی دور دنیا سفر کنی و بعد با منشی ات که باهاش رفته بودی دور دنیا سفر کنی بعد از تمام شدن سفر دور دنیا ازدواج کنی و بعد هم سر سال نشده بگذاری بمیری. تازه نابینا هم باشی. تازه کلی هم هشتاد سالت باشه
به این می گویند نویسنده. به این می گویند خلاقیت. آدم ها کلا فکر می کنند خلاقیت یعنی گابریل گارسیا مارکز. طفلک سرطان دارد. طفلک نشسته همین جوری آخرین حرف هایش را وراجی می کند. آخه آخر سر دید صد سال تنهایی هم کافی نیست. که زنده ام که روایت کنم کافی نیست. که باید روسپی غمگین من را هم بنویسد. من گوش نمی کنم
به گارسیا هم گوش نمی کنم. این روز ها همه اش دارم با این کتاب سر و کله می زنم. امشب ادیت فصل چهار هم تمام شد. میم مقیم تهران می داند این یعنی چه. من
من خوابم. من توی خواب دارم
. . .
ولش کن

ولش می کنم. کتاب را می بندم. صفحه ها را جمع می کنم. دور و برم را خالی می کنم. حالا دارم منسن گوش می کنم. روانی وار داد می زند توی گوش هایم و گوش نمی کنم. نه، به هیچ چیز گوش نمی کنم. فردا قرار است تار عنکبوت ها را کنار بزنم و بعد از یک عمر بروم به یک جشن تولد خانوادگی. فردا لابد
. . .

صفحه ورد را هم می بندم
چرا فکر می کنند من زندگی خصوصی ندارم؟
این ها احمق اند، می دانی
احمق اند

سودارو
2006-09-09
یک دقیقه ی صبح