September 24, 2006

دست هایت مثل خنجری میان تنهایی های
. . .
تجریش؟
و چقدر تهران خوب است. تهران شهری که کسی به کار کسی کاری ندارد. تهران
. . .
سلام
و قرار داد سه نسخه است. هر کدام پنج صفحه. هر صفحه را باید امضا کنی
و کتاب را می گذارد رو به رویم. ورق می زنم. بویش می کنم. لبخند می زنم. کتاب جدیدم
و
چشم هایت روشن بود. چشم هایت مثل خورشید می درخشید. در شبی که
من خوب نبودم. یعنی وقتی سیگار کمونیستی کشیدیم باید می دانستی که من خوب نیستم
یعنی از همان موقع که وسط آن همه دختر پسر های جلف نگاهت رو به رویم قرار گرفت و گفتم سلام و توی دلم می گفتم که از اینجا باید برویم و رفتیم و
سر دولت؟
شهر خرناس می کشید. من که دور می شدم همه چیز رنگ های تازه می گرفت. توی چمدان پر بود از کتاب های جدید. موقع رفتن و موقع برگشتن. کتاب ها را بر دوش می کشیدم و تصویر ها و تاکسی سوار شدن ها و
سر میرداماد؟
و هنوز گیج می خورم. هنوز دارم نماز های قضا شده را می شمارم. هنوز
مشهد چقدر خلوت شده است. مشهد خوب است. راننده تاکسی هایش منگ اند. تهران راننده آژانس ها خوش اخلاق بودند. کلی با هم رفیق می شدیم. مشهد خواب بود. مشهد
. . .

دست هایت مثل یک آرامش روی دست هایم
و صدایم می زنی: مصطفی
و من
. . .

برگشته ام. خواب ام. تهران خوب بود. قرار داد کتاب ام را بستم. یک کتاب دیگر بهم دادند کار کنم. کلی کتاب که بخوانم. و
. . .

سلام

سودارو
2006-09-24
چهار و سی و سه دقیقه ی صبح