سلام الهام میزبان. دوباره خوش آمده ای
http://elm1362.persianblog.com/
.
.
.
توی وبلاگ که همین بالا اسم اش هست نوشته در باز است. ولی ساتر گفته بود در بسته است. ساتر نشسته بود روی صندلی های یک کافه – خیابان آن طرفی همینگوی نشسته داره یکی از داستان هاش را ادیت می کند – و همین طور که برای سیمون دوبووار عشوه می آید – البته از نوع فمینیستی اش که یک وقت آسمان و زمین روی مسئله ی مربوطه نریزند و جایی از خشم منفجر نشود – در مورد آزادی انتخاب یا در وقایع بلایی به اسم انتخاب کنفراس گذاشته است و این دانشجو های مو فرفری رپ ِ نشئه هم چقدر خوب گوش می کنند: سال 1967 گند می زنند به همه چیز. شما که فیلم دریمرز را دیده اید که، همان جا که آقای برتولوچی نشان مان می دهد چگونه منطق یک جوان امریکایی از مشنگول بازی دو جوان فرانسوی جدا می شود: حالا هر چقدر هم دختره خوف باشه
در هر صورت نوشته شده در باز است و شعر یک در باز است و بعد فلسفه را کوبیده اند به دیوار و نشسته اند یک شعر پسا پست مدرنیسم گذاشته اند زیر پست و بعد هم رفته اند. وبلاگ شان کامنت هم قبول نمی کند. می گوید تو نه. از قیافه ات خوشم نمی یاد. تو خارجی هستی. من هم شکلک در آوردم به درک. گفتم خودم یک وبلاگ دارم اون تو می نویسم دلت و دماغت و بقیه ی جا هات بسوزه. خیط شی
ولی آدم ساعت پنج و بیست و شش دقیقه ی صبح همراه یک آهنگ کوبنده ی انگلیسی وبلاگ کسی را خیط نمی کند: سعی می کند از خواب بیدار شود. و بعد یک فایل باز می کند که یک معرفی کتاب بنویسد و فکر می کند که اون کتاب چی بود؟ طرح جلد فوق ش یادت هست و بیشتر خواب های دیشب را داری مرور می کنی، خوبه حالا سه ماه پیش کتاب را خواندی. خمیازه. بعد می گی خوب. من از سه ماه پیش تا الان پنجاه تا کتاب دیگه هم خواندم. بعد همین جوری که تصویر های کتاب می گویند ما این شکلی بودیم می آیی و این چیز ها را می نویسی که یعنی مبارک باشد آمده ای توی این تنبل خانه – اینترنت سابق – و داری می نویسی: خوفه. سلام
هر چند من می دانم که این کار مونا است که توی یکی از پست های آخرش تو و دو سه نفر دیگه را گفته بود اگه جرات دارید وبلاگ نزنید. کلا مونا خیلی توتالیتریته در میان جامعه ی کمونیست های مقیم شرق قدم بر می دارد. کلا چکمه هم می پوشد. همان اول که آمده بود اول زد توی دهن وبلاگ نویسی و بعد نوشت. الان هم
هووم
لابد الان هم من یک کامنت نوش جان می کنم
ولی همه چیز به کنار. دقت کرده اید این وبلاگ های غزل های پست مدرن چقدر پست های شان شبیه به هم است؟ اول یک مسئله ی فلسفی و بعد یک خاطره و بعد می گوید حالا یک شعر. یا و اما یک شعر. و یا خیلی وقت بود شعری نگذاشته بودم به این خاطر و . . . حالا یک شعر. و بعد یک شعر. فرم پست ها خیلی شبیه به هم است. نمی دانم، شاید من خیلی نسبت به این موضوعات حساسیت دارم مگر نه اصل نوشته است و نه چیز دیگری
در هر صورت. کسی بی خودی فکر نکند من با جنبش پست مدرن های مشهد مشکلی دارم. کلا نصف بیشتر شان را وقتی ببینیم برای هم دست تکان می دهیم. مثلا همین مونا خانوم که یک سال است دنبال این هستم با ایشان قرار بگذارم کتاب ش را برایم امضا کند و بقیه ی موارد. کلا هنوز خواب هستم. کلا ساعت پنج صبح آدم مغزش پاره سنگ داره که می یاد وبلاگ بنویسه، بعد کتابش رو ادیت کنه، یعنی ادیت هایی که کرده را وارد کامپیوتر کنه، که کلا چقدر وقت کم دارم. که فکر کنم یک کم از مهر برنامه هام سبک تر بشه. چون فقط پنج شش تا برنامه ی دنباله دار منظم دارم و بقیه چیز ها کنار می رود
یعنی
یعنی صبح بود و دلم برایت تنگ شده بود و تو می دانی من وقتی دلتنگ باشم چقدر غر غرو می شوم
همین
سودارو
2006-09-07
پنج و سی و هفت دقیقه ی صبح
راستی، من هنوز هم یک چپ محافظه کارم
http://elm1362.persianblog.com/
.
.
.
توی وبلاگ که همین بالا اسم اش هست نوشته در باز است. ولی ساتر گفته بود در بسته است. ساتر نشسته بود روی صندلی های یک کافه – خیابان آن طرفی همینگوی نشسته داره یکی از داستان هاش را ادیت می کند – و همین طور که برای سیمون دوبووار عشوه می آید – البته از نوع فمینیستی اش که یک وقت آسمان و زمین روی مسئله ی مربوطه نریزند و جایی از خشم منفجر نشود – در مورد آزادی انتخاب یا در وقایع بلایی به اسم انتخاب کنفراس گذاشته است و این دانشجو های مو فرفری رپ ِ نشئه هم چقدر خوب گوش می کنند: سال 1967 گند می زنند به همه چیز. شما که فیلم دریمرز را دیده اید که، همان جا که آقای برتولوچی نشان مان می دهد چگونه منطق یک جوان امریکایی از مشنگول بازی دو جوان فرانسوی جدا می شود: حالا هر چقدر هم دختره خوف باشه
در هر صورت نوشته شده در باز است و شعر یک در باز است و بعد فلسفه را کوبیده اند به دیوار و نشسته اند یک شعر پسا پست مدرنیسم گذاشته اند زیر پست و بعد هم رفته اند. وبلاگ شان کامنت هم قبول نمی کند. می گوید تو نه. از قیافه ات خوشم نمی یاد. تو خارجی هستی. من هم شکلک در آوردم به درک. گفتم خودم یک وبلاگ دارم اون تو می نویسم دلت و دماغت و بقیه ی جا هات بسوزه. خیط شی
ولی آدم ساعت پنج و بیست و شش دقیقه ی صبح همراه یک آهنگ کوبنده ی انگلیسی وبلاگ کسی را خیط نمی کند: سعی می کند از خواب بیدار شود. و بعد یک فایل باز می کند که یک معرفی کتاب بنویسد و فکر می کند که اون کتاب چی بود؟ طرح جلد فوق ش یادت هست و بیشتر خواب های دیشب را داری مرور می کنی، خوبه حالا سه ماه پیش کتاب را خواندی. خمیازه. بعد می گی خوب. من از سه ماه پیش تا الان پنجاه تا کتاب دیگه هم خواندم. بعد همین جوری که تصویر های کتاب می گویند ما این شکلی بودیم می آیی و این چیز ها را می نویسی که یعنی مبارک باشد آمده ای توی این تنبل خانه – اینترنت سابق – و داری می نویسی: خوفه. سلام
هر چند من می دانم که این کار مونا است که توی یکی از پست های آخرش تو و دو سه نفر دیگه را گفته بود اگه جرات دارید وبلاگ نزنید. کلا مونا خیلی توتالیتریته در میان جامعه ی کمونیست های مقیم شرق قدم بر می دارد. کلا چکمه هم می پوشد. همان اول که آمده بود اول زد توی دهن وبلاگ نویسی و بعد نوشت. الان هم
هووم
لابد الان هم من یک کامنت نوش جان می کنم
ولی همه چیز به کنار. دقت کرده اید این وبلاگ های غزل های پست مدرن چقدر پست های شان شبیه به هم است؟ اول یک مسئله ی فلسفی و بعد یک خاطره و بعد می گوید حالا یک شعر. یا و اما یک شعر. و یا خیلی وقت بود شعری نگذاشته بودم به این خاطر و . . . حالا یک شعر. و بعد یک شعر. فرم پست ها خیلی شبیه به هم است. نمی دانم، شاید من خیلی نسبت به این موضوعات حساسیت دارم مگر نه اصل نوشته است و نه چیز دیگری
در هر صورت. کسی بی خودی فکر نکند من با جنبش پست مدرن های مشهد مشکلی دارم. کلا نصف بیشتر شان را وقتی ببینیم برای هم دست تکان می دهیم. مثلا همین مونا خانوم که یک سال است دنبال این هستم با ایشان قرار بگذارم کتاب ش را برایم امضا کند و بقیه ی موارد. کلا هنوز خواب هستم. کلا ساعت پنج صبح آدم مغزش پاره سنگ داره که می یاد وبلاگ بنویسه، بعد کتابش رو ادیت کنه، یعنی ادیت هایی که کرده را وارد کامپیوتر کنه، که کلا چقدر وقت کم دارم. که فکر کنم یک کم از مهر برنامه هام سبک تر بشه. چون فقط پنج شش تا برنامه ی دنباله دار منظم دارم و بقیه چیز ها کنار می رود
یعنی
یعنی صبح بود و دلم برایت تنگ شده بود و تو می دانی من وقتی دلتنگ باشم چقدر غر غرو می شوم
همین
سودارو
2006-09-07
پنج و سی و هفت دقیقه ی صبح
راستی، من هنوز هم یک چپ محافظه کارم