September 01, 2006

Harmonium

و همه چیز در اندیشه ها غوطه می خورد. حتا زمان. و اندیشه ها همه سر بر گرداندند، آهنگ عجیب بود، آهنگ چیزی داشت که . . . همه چیز در آغاز سکوت بود. و سکوت میان دست ها نقش بسته بود. سکوت از دست ها به میان فضای اطراف موج بر می داشت. و در این سکوت هیچ چیزی نبود، تنها تنهایی ِ تنهای بی کس و غریب و یتیم باقی. گفته شد که عشق وجود ندارد. گفت اگر بگویی دوستت . . . پسرک خندید. پسرک داشت می خندید

Balance

مثل راه رفتن روی طناب می مانست. و طناب را بسته بودند بالای یک کپه ی آتش. گفته بودند یک قدم منحرف بشوی بس است. برای ابد . . . پسرک هر چه داد زد که من ترس از ارتفاع دارم، مگر کسی هم گوش می کرد؟ هگل فقط کورنومتر را دست اش را گرفته بود و این پا و آن پا می کرد و آخر سر گفت مسخره بازی را بس می کنی؟ و خدای زمان هنوز بچه هایش را می بلعید. زئوس را هم می خواست ببلعد. گفته بود آخه من خیلی گشنمه. پسرک گفت واقعا؟ کرنوئوس گفت هووم. و ساعت مچی اش را باز کرد و گفت زئوس را کی برد؟ گفت تو هم خوشمزه ای. گفت هووم. و نگاه ش ترسناک بود. پسرک گفت مرگ یک بار، شیون یک بار. قدم را که برداشت
. . .

Closer

نوای غمگینی بود. از آن آهنگ ها که سر خم کنی، چشم ها را ببندی و فقط گوش کنی که
. . .
داشتند گیتار شان را می زدند. حتا به کسی محل هم نمی دادند. آهنگ شان شش دقیقه و
خوب طول می کشید. یعنی شروع می شد و روان ات را بهم می ریخت و توی تاریکی فکر می کردی سایه ها دارند زنده می شوند و چشم هایت را می بستی و چیزی عوض نمی شد. نه، چیزی عوض نمی شد. مرد همسایه ی بغلی هر شب به همسرش تجاوز می کند. دیوار های اتاق هر لحظه به کتاب های توی قفسه ی خاکستری تجاوز می کنند. حتا به رمان های داستایوفسکی. حتا به ترجمه ی انگلیسی اش هم تجاوز می کنند. چشم هایت را که ببندی سایه ها
. . .
گفته بود که چیزی عوض نمی شود، مگر باور می کردی؟ مگر می شد باور کرد؟

Are You There

و آن جا بود. سرش پایین و مو هایش ریخته بود روی پیشانی اش. گفتم چرا اینجا نشستی؟ جواب نداد. داشت فلسفه ی باور را تمرین می کرد. گفته بودم بودا اذیتت می کند. مگر قبول می کرد؟ حالا هر چه برف ببارد همین طور نشسته و تمرکز
تمرکز
تمرکز
مثل یک روح. سرگردان. عریان. تنها. مدت ها است که دیگر حرف هم نمی زند
ولی، ولی مگر نگفته بودم؟ مگر نگفته بودم؟

Childhood Dream

و همه چیز تمام شد. دست هایش را بستند، چشم هایش را بستند. وقتی از طناب آویزان می شد هنوز داشت فکر می کرد مگر تمام رویای کودکی وقتی نبود که آفتاب غروب می کند؟ میان تمام آن رنگ های نارنجی. و خودش را رها کرد. بی هیچ مقاومتی. یعنی هیچ کسی ندید که داشت می خندید؟

یعنی کسی ندید؟
هیچ کس؟
پس چرا هنوز اینجا ایستاده اید؟ مگر نمایش تمام نشده است؟

سودارو
2006-08-31
یازده و سی و شش دقیقه ی شب

اسم های انگلیسی متعلق به آهنگ های کاست ِ یک فاجعه ی طبیعی اثر آنتما است