November 30, 2004

There are some people who think love is sex and marriage and six o’clock-kisses and children, and perhaps it is, Miss Lester. But do you know what I think? I think love is a touch and yet not a touch.

J. D. Salinger
The Heart of a Broken Story

آشفته به دور همه چیزی می گردم، ذهنم پر شده است از واژه ها، از زمزمه ای که مرتب می گوید برای وب لاگ باید در مورد رفراندوم بنویسی، در مورد رفراندوم باید بنویسی، رفراندوم ... چشم هایم را می بندم و فکر می کنم که هنوز هم خیلی خوابم می آید، که نمی دانم چرا کامپیوتر صدای آهنگ را درست پخش نمی کند، که ... امروز کنفرانس را تمام کردم، دو جلسه حرف زدم و تمام شد، الان نشسته ام و ذهنیت تنها امتحان میان ترم و کنفرانسی که در مورد تاریخچه داستان کوتاه در انگلستان خواهم داشت می آیند، توی ذهنم رژه می روند و می روند

آخرین پست ام را عصبی نوشتم، از واژه هایش معلوم است، خسته شده ام از هر چیزی و زود عصبی می شوم، دوست دارم بتوانم وقت و انرژی ام را جمع کنم و حرف هایم را منطقی تر ادامه دهم، امشب می خواستم در مورد رفراندوم بنویسم، و این قدر خسته ام بعد از کنفرانس که نمی توانم تمام واژه هایم را جمع کنم

امروز یک وب لاگ قشنگ پیدا کردم که فقط معرفی اش می کنم، اول ش صفحه بندی ساده اش مرا گرفت، بعد که شروع کردم به خواندن، مخصوصا نامه هایی خطاب به فرانچسکو – چه اسم قشنگی – محسور کلمات زن ِ روزهای ابری شدم

وب لاگ ش را از دست ندهید، وب لاگ های ساده که حرف های یک انسان معمولی را می زنند دوست دارم، خیلی زیاد

http://tighmahi.blogspot.com

خوش باشید و خوب بخوابید و دعا کنید، برای هر چیزی که دوست دارید

سودارو
2004-11-29
یازده و چهل و هشت دقیقه شب

شنیده ام که پری صابری در تهران زندگی نامه فروغ مان را روی صحنه تئاتر برده است. کاش بودم و می دیدم


November 28, 2004

جایی میان ظلمات، این تمام چیزی است که از زندگی می دانم، گشتن میان نادانسته ها، همیشه نا آرام، همیشه مجروح، همیشه بیمار

می خواستم زود تر از این بنویسم و ماند برای امشب، جایی میان تاریکی اتاق و تنها نور مانیتور، همانند تمام روزهایی که می گذرانیم، تنهایی و افسوس و مرگ های مکرر که تمام وجود مان را فرا گرفته اند و بوی گند گرفته ایم و خودمان را به نفهمی می زنیم

ماجرا از همین اینترنت شروع شد، از یک موسسه در ایالات متحده و از یک جنگ قدیمی، مدت ها است می دانم بیشتر نشریات عرب زبان می گویند خلیج عرب به جای خلیج فارس، درست یادم نیست ولی در اینترنت خوانده بودم که حتا در تهران هم بیل برد هایی که یک شرکت عرب زبان اجاره کرده بوده برای نمایشگاهی هم نوشته بوده خلیج عرب به جای خلیج فارس

خواندم و روزها است که می بینم که وب لاگ ها به جنگ نشنال جوئوگراف رفته اند، یا به قول خودمان بمباران گوگلی اش کرده اند و نامه های مختلف که خودم هم مهم ترین آن را از وب لاگ هودر لینک گرفتم و امضا کردم

همه ی این ها گذشت، موجی برخواسته بود و خاموش دارد می شود در این لحظات که من نشسته ام توی این اتاق نیم تاریک و آواز خشن مایکل جکسون را گوش می کنم و می نویسم

حالا وقتی است که من سوال بپرسم، سوال های مهم ام را

تا کی، تا کی می خواهیم به دنبال وصله کردن دیوارهای پوسیده ای باشیم که هر لحظه ترک های جدید بر می دارند؟ تا کی؟ تا کی می خواهیم از اعدام دخترکی در نکا رنج بکشیم و از تعطیلی مطبوعات و از نبودن حق نفس کشیدن و از اینکه آدم ها حق همدیگر را رعایت نمی کنند، که نمی توانی با امنیت در خیابان راه بروی، که ... از تمام بحران هایی که هر لحظه چون سیل از میان ترک ها فرو می بارند

تا به کی؟

یک ترک را پوشاندید، بعدی را چه، و بعدی را، و بعدی را

حتما الان می خواهید همه چیز را ربط دهید به چهار باری که در انتخابات رای دادید و انتظار داشتید بهشت بشود که جهنم شد

لابد می خواهید چهار تا روزنامه ای را که خوانده اید بگویید دوران اصلاحات

ننگ بر شما
ننگ

ننگ بر تمام کسانی که خودشان را وقف کرده اند برای سکوت و برای سکون و برای حداکثر ایستادن و وصله کردن این دیوار تماما ترک خورده ی زندگی هامان

ننگ بر تمام تان

خیلی دوست دارم بدانم یک نفر از تمام کسانی که از بوش حمایت می کنند چون فکر می کنند حکومت ایران را عوض می کند و یا یک نفر از طرفداران اصلاحات درون حکومتی و یا یک نفر از اسلام گرایان افراطی را پیدا کنم که برای یک روز فردای این سرزمین یک برنامه و یک طرح دارد، آینده پیشکش

دوست دارم کسی را پیدا کنم که دارد سعی می کند زندگی را بهتر کند، که خودش را پیدا کند، دیگران را قبول داشته باشد، راحت بگویم، مسخره نباشد، هست، کسی هست؟





از این لینک می توانید به سایت ی بروید که یک نامه را در آن قرار داده اند، با امضای قابل قبول ترین کسانی که هنوز با آبرو مانده اند، محمد محسن سازگارا، مهر انگیز کار، محمد ملکی و دیگران، که نامه ای را نوشته اند در فراخان برای تلاش برای برگزاری رفراندوم برای تشکیل حکومت بر مبنای حقوق بشر، بخوانید و این سوال را بپرسید که خودشان می دانند از چه حرف می زنند؟

این بهترین چیزی است که در این سال ها به میان آمده است، همین هم محتوا ندارد

من نابود شدن خودم را دیده ام و نابودی دیگران را هم، و می بینید از دانه دانه کلمات این پست که چقدر عصبانی ام، عصبانی ام که خوشحال اید که یک ترک را کمی پوشاندید، پوف، خدا را، بقیه را چه می کنید، برای همه چیزی می خواهید نامه بنویسید و بیانیه امضا کنید و بمباران گوگلی؟

اگر وضع مملکت همین بماند، اگر اصلاحات دوباره رو بیاید، اگر حکومت عوض شود، چه چیزی قرار است اتفاق بیافتد، یک نفر جواب بدهد اگر جرات دارد بگوید که در ذهن اش توانایی به وجود آوردن یک برنامه را دارد، چه برنامه ای دارید؟ چه چیزی قرار است اتفاق بیافتد؟

بهترین اقتصاددانان مان کارشان شده نامه نوشتن به نامزد های ریاست جمهوری و به التماس افتادن که به فکر باشید، این حداکثر تلاش شان است

دیگران هم
.
.
.
دلشان خوش است که وب لاگ شان فیلتر نیست و توی لیست آن بیست و پنج نفری که بازداشت شده اند نیستند

خودمان هم که آن قدر زنده نمانده ایم که حداقل پوزخند بزنیم و افسوس بخوریم

خوش باشید، که حالا وقتی توی گوگل بزنید خلیج عرب می آید خلیج فارس، خوش باشید و هنوز آمار مطالعه ی این سرزمین ده دقیقه در سال باشد و هنوز در تمام مکان های این مملکت توده های فساد بزرگ شوند و فقر بیداد کند و از آن بدتر جهل که تمامان را فراگرفته و می پوساندمان، از آن بدتر این بیماری خود بزرگ بینی که تمام مان داریم، خود خواه های پوچ بی مصرف

دلم می خواهد وقتی مردم این قدر زمان در آن دنیا سریع بگذرد که ندانم دیگر چه گذشت، و دیگر چه و دیگر چه، که در این دنیا هم هر آن گریه ام می گیرد پشت همین مانیتور، همین تنهایی؛ همین زندگی
زندگی
افسوس

سودارو
2004-11-28
یک و چهل و هفت دقیقه شب


November 27, 2004

There is a difference between teachers of university, some of them are Masters, and the rest are Misters.

چهار شنبه کنفرانس را شروع کردم و هنوز تمام نشده است، ذهنم نا آرام است، هنوز هم که روز ها گذشته است، هنوز هم دلم می خواهد خودم را در نوشته ای غرق کنم، شاملو، حافظ، شکسپیر، سلینجر و جبران خلیل جبران، از هر کدام چند خطی می خوانم و مجله هفت هم، تا یادم نیاید، از اینکه کار کرده باشم و آماده باشم و آخر سر نفهمم که من قرار بود کنفرانس بدهم و یا استاد که مرتب حرفم را قطع می کرد تا مواردی را اضافه کند و حس می گرفت می رفت چند قرن جلو تر، و من که مرتب باید حرف های گفته شده را از کنفرانس جدا کنم و لجم در آمده بود

فقط یک پنجم کنفرانس ارائه شد و بقیه اش ماند برای دوشنبه، روزی که دلم می خواهد نباشد، دوباره تحمل آن فضا را ندارم، خسته و آشفته باشم و بیایم خانه شب آشفته بخوابم و بیدار شوم، آهنگ های تند مایکل جکسون گوش کنم و فایل هایم را بخوانم و بعد هم سلینجر پرینت کنم و شام هم نتوانم بخورم و ... دوست دارم فراموش شود و دوباره با آرامش بروم سر مکبث، دوباره بروم سر داستان جیمز جویس، که چقدر آزارم می دهد هر خط اش، و داستان خانوم صابر که آن طوری جواب ندهم، سرم خم روی یک کتاب و بگویم هیچ نظری ندارم و خسته ام و حرفی نزنم

آن هم برای یک داستان از پرل باک

What’s the use of being superior, when both men and women are completely idiot?

Soodaroo
2004-11-27
6:05 AM

November 26, 2004

How shall I go in peace and without sorrow? Nay, not without a wound in the spirit shall I leave the city.

Long were the days of pain I have spent within its walls, and long were nights of aloneness; and who can depart from his pain and his aloneness without regret?

The Prophet – Kahlil Gibran

هنوز هم هوا سرد است و هواشناسی مرتب می گوید استان خراسان شمالی ... جبهه هوای جدید و سرمای بیشتر، دیشب تمام تنم یخ زد و چقدر آرام میان یک مسیر قدیمی قدم زدم، از کتابفروشی امام، کتاب و مجله به دست تا خانه در راهنمایی، تمام طول خیابان سلمان فارسی، خلوت و آرام و ساکن، با ماشین های هو هو کنان و پیاده روی همیشه بدون آدم های شتابان ِ گذران، رفته بودیم تا زیست خاور و آن جا من گفتم که دنبال کتابی هستم و کتاب را پیدا نکردم و پیامبر ِ جبران خلیل جبران را خریدم، نسخه ترجمه دکتر الهی قمشه ای که متن انگلیسی هم دارد و کلی عکس های باحال، من کلا میانه ام با جبران خلیل جبران هیچ وقت خوب نبوده است، هوار روز پیش یک دوست عزیر یک نسخه از پیامبر را برایم هدیه آورد و من چند صفحه ای بیشتر نخواندم و گذاشتم کنار

دیشب همین طوری که می آمدم، توی تاریک روشن خیابان کتاب را باز کرده بودم و متن انگلیسی اش را زمزمه می کردم، مجله هفت هم که نمی دانم چرا توی دکه های خیابان راهنمایی توزیع نشده بود را هم خریده بودم، زنده باد تئاتر، خدا را شکر فیلم هایی که نمی شه هیچ جایی گیر آورد و نقد کردن را فعلا گذاشتن کنار

* * * *

لینک های جدید می خواهم اضافه کنم، فکر می کنم یک کم توضیح بد نباشد

اول اینکه من چند روز پیش لینک سایت جدید سید ابراهیم نبوی را گذاشتم، ولی نمی دونم چرا با وجودی که آقای داور خان آپ دیت هم می کند توی لیست آخرین نام مانده

http://www.doomdam.com

این سایت، وب لاگ خیلی باحال نوشته می شود و من هر بار کلی کیفور می شوم که نوشته هایش را بخوانم

بعد اینکه جناب آقای اسدالله امرایی را من خیلی وقت است می خواهم اضافه کنم و نمی دانم چرا همیشه یادم می رود، این آقا یکی از مترجم های خوب ما است که من از مجله کارنامه می شناسمشان، توی این وب لاگ هم فقط داستان ترجمه می گذارند، از دست ندهید، آرشیو وب لاگ را هم بخوانید

http://asadamraee.persianblog.com

این وب لاگ را هم من از همان اویل که به اینترنت دسترسی داشتم می خواندم و الان هم جزو وب لاگ های محبوب ام هست، به لینک هایی که دارد توجه کنید و کتاب هایش را هم اگر خواستید بگیرید، از همان لینک ها، نمی گویم کدام لینک که میان لینک های تصویری به شما هم خوش بگذرد

اسم اش هم اگر اشتباه نکنم خوخانوف است

http://yashar.persianblog.com

آخرین وب لاگ را هم دیروز دیدم و جذب شدم، خیلی با حال نوشته بود، الیته ممکنه این وب لاگ را فقط برای چند هفته توی لیست وب لاگ ها بگذارم و بعد حذف شود، هنوز نمی دانم، بستگی به نوشته های بعدی اش دارد

http://ruhollah.persianblog.com

جالبی این وب لاگ اسم اش است: خوزه آرکیوی اول، عمرا که من بتوانم این اسم را در انگلیسی بنویسم برای همین هم به همین اسم روح الله لینک می دهم، متن های قوی و جالبی نوشته است، خدا خیرش دهاد

تعطیلات سه روزه آخر هفته و کلی کار و چند تا فیلم و اینترنت، به شما هم خوش بگذرد

سودارو
2004-11-26
شش و چهل و سه دقیقه صبح

بین نوشتن این پست رفتیم با بابا بخاری را از زیر زمین آوردیم و الان دست های بوی زیر زمین می دهد، فکر کن، من هنوز هم وقتی بهم بگن آچار پیچ گوشتی می خواهیم باید بپرسم همون آچاره که دو تا سو داره، یا همون یک تیغه ه دیگه، ها

November 25, 2004

ساعت صفر و آهنگی غمناک که توی گوش هایم آرام می خواند، صفحه را باز می کنم و دوباره مسعود بهنود و دوباره تمام وجودم یخ می زند و مثل خیلی وقت ها اشکی صورتم را پر می کند، واژه ها را آرام محبوس می کنم در قلبم و صفحه را باز می کنم وروزنوشت های سید ابراهیم نبوی در تبعید را می خوانم و می خندم، تلخ، سیاه، نا آرام، چشم هایم را می بندم و می گذارم جایی میانه قلب تنها دریچه روشن آواز سر دهد، مغموم و آرام

چو آفتاب ِ می از مشرق ِ پیاله بر آید
ز ِ باغ ِ عارض ِ ساقی هزار لاله بر آید
نسیم ِ بر سر ِ گل بشکند کلاله سنبل
چو از میان ِ چمن بوی آن کلاله بر آید

آهنگ عوض می شود و چقدر سرد است امشب، در اتاق بسته، مثل تمام لحظه های همیشه و محبوس در میان صفحه های ویندوز و کتاب ها، کتاب ها، کتاب ها و آهنگی که عوض می شود در مدیا و حالا یک نفر دیگر شروع می کند به خواندن، حالا یک فیلم دیگر، شعری دیگر و منتظر بودن برای اتوبوس، خیابان های بی حالت ِ شلوغ پر از بو های کسل

همه چیزی محو شده است

یک جزوه دیگر، یک متن دیگر، یک کنفرانس دیگر، و ترجمه داستان چخوف، و انتظار، انتظار که صفحه های جدید از پرینتر بیرون بیاید، لابد داستان های جی دی سلینجر، دوباره آن و دوباره صفحه های جدید و دوباره پیغام هایی که منتظر مانده اند و لابد یک نفری یک گوشه لبخند می زند، آینه است یا بیابان گرد و لحظه ای صبر برای نفسی بر آمدن و یا
.
.
.
ساعت صفر و تنها نشسته ام توی اتاق

مثل همیشه
مثل همیشه
مثل همیشه
عادت می کنیم

سودارو
2004-11-25
هفده دقیقه صبح

پیوست: صبح تا ظهر، ده آذر، سه شنبه، هر جا تو بخواهی
سودارو

November 24, 2004

به زودی یک دوست عزیز به جمع وب لاگ نویسان فارسی اضافه خواهد شد
این را می دانم و پیشاپیش تبریک می گویم
به امید روزی آزاد برای نفس کشیدن زیر ابرهای سفیدی که خدا آفریده است تا بدون کینه زیر آن نفس بکشیم

خسته ام
امروز بالاخره روز کنفرانس است و من حوصله هیچ چیزی را ندارم

برای سومین بار آن لاین پست می نویسم

سودارو

November 22, 2004

ی که ه

به تنها کسی که می دانست
و نبود

هیچ وقت نبود
هیچ وقت

November 21, 2004

If you really want to hear about it, the first thing you'll probably want to know is where I was born, an what my lousy childhood was like, and how my parents were occupied and all before they had me, and all that David Copperfield kind of crap, but I don't feel like going into it, if you want to know the truth. In the first place, that stuff bores me, and in the second place, my parents would have about two hemorrhages apiece if I told anything pretty personal about them. They're quite touchy about anything like that, especially my father. They're nice and all--I'm not saying that--but they're also touchy as hell. Besides, I'm not going to tell you my whole goddam autobiography or anything.

J D. Salinger – The Catcher in the Rye

مرد تنها، مرد تنهای دوران مادرنیست، عصر تکنولوژی، عصر سلول های مسلول به هم چسبیده، چیزی شبیه به ماتریکس که دنیایی را سرگرم می کند برای ساعتی چند، میان تمام این مردان خاموش من جی دی سلینجر را بیشتر دوست دارم، و تمام فریاد گونه یادداشت هایش را، تمام لبخند ها و خشم ها و افسوس ها و زیبایی ها و غم هایش را، تمام داستان های اش را
.
.
.
اولین بار ترم اول دانشگاه بود که ترجمه ناطور ِ دشت را از میان کتاب های کتابخانه کشیدم بیرون و محو کلمات ش شدم، هالدن کلیف و عصیان پسری که تنها هستی اش تنهایی است، سال دوم بودیم که رونالد یک نسخه اصلی از کتاب را از خانوم صابر – از اساتید دانشگاه – گرفت و من یک نسخه از آن کپی زدم و میان زنگ های مزخرف اخلاق اسلامی شروع کردم به بلعیدن دانه دانه کلمات انگلیسی و هی بغل دستی ام را صدا کردن که این جمله را بخوان، چه می گوید و همیشه لبخندی که میان صورتم می ماند از کلمات و از تنهایی، تنهایی، تنهایی
.
.
.
دلتنگی های نقاش خیابان چهل و هشتم را هم پیدا کردم، ترجمه احمد گلشیری و شامل نه داستان اصلی جی دی سلینجر، بعد سقف را بالا ببرید نجاران و بعد هم فرانی و زویی، الان دوازده ساعت ی گذشته از آخرین بار که رفتم اینترنت و توانستم با یک کارت دیگر فیلتر را دور بزنم و کتاب های سلینجر را دانلود کنم، چه احساس خوبی تمام تنم را فرا گرفته، که بتوانی همینگوی بخوانی و ویرجینا ولف هم و حالا سلینجر هم در دسترس باشد

خدا را شکر

فقط من هم نمی گویم سلینجر، اگر لانگ من، دیکشنری زبان معاصر و فرهنگ را باز کنید در مورد سلینجر می نویسد: نویسنده رمان ناطور ِ دشت، از بهترین رمان های نوشته شده در طول تاریخ ایالات متحده امریکا

Don't ever tell anybody anything. If you do, you start missing everybody.

* * * *

Cold was a night when I passed through the dark
With my heart motionless and my lips silence,
Nothing was in front, but the city is damned
And the signs of dark lords, everywhere in hands
Frozen in every part of body, I passed,
I passed, and I passed
. . .

یک شعر که همین طوری وقتی منتظر سبز شدن چراغ راهنمای سه راه راهنمایی بودم در ذهنم آمد و الان آن را کامل کردم

سودارو
2004-11-21
پنج و پنجاه و سه دقیقه صبح

یک روز کامل برای کامل کردن کنفرانس چهارشنبه: ادبیات دوران ملکه الیزابت

November 20, 2004

همیشه این قدر بیراهه رو در روی مسیر قدم های یک آدم هست که چندان نیازی به دشمن نداری با این همه عذاب که خود بر خود می آفرینی
.
.
.
میانه ی این بیراهه گیر افتاده ام که حرف بزنم و راحت شوم و یا آن که تماشا کنم چه جوری رو در روی نگاهم فرو می افتی و خموش و لبخند زنان و هنوز هم در هر بحث ی پیش رو و هنوز هم زیبا لبان متبسم
.
.
.
هر بار که هنوز نیامده می روی و سر ات پایین و چشمان ات خیره به جایی که نمی دانم انگار کوهی درونم فرو می ریزد

انگار تمام هوا متوقف می شود

و تو هنوز هم پیش می روی و من تمام دست هایم دور می شوند و تمام صدا ها از حلقم محو که این چنین مرا دور می کنی از خود

اگر کمک ی نمی توانم بکنم، می توانم بدانم
می توانم نگذارم تنها بمانی در میانه ی بیراهه هایت
.
.
.
نمی دانم
نمی دانم و بیراهه تنگ تر می شود و من افسرده تر

* * * *

خوش به حال آدم هایی که خارج از مرزهای فیلترینگ ِ اینترنت نشسته اند، آقا می خواهید سانسور کنید خوب بکنید، دیگر چرا این قدر مزخرف، چند دفعه ای وقتی داشتم جستجوی درسی می کردم – مثلا آن روز که در مورد جنگ های داخلی ایرلند می خواستم برای کامل کردن داستانی که برای بیان شفاهی داستان دو ارائه دادم- که صفحه هایی که باز می کنم به این پیغام ختم می شود: مشترک محترم، این صفحه غیر قابل دسترسی است و یا چیزی شبیه به این می نویسد

دیروز بعد از یک سال جستجو داستان ها و رمان های جی دی سلینجر را در اینترنت پیدا کردم و هر صفحه ای را که می زنم این پیغام مسخره می آید

آقا من دانشجوی ادبیات انگلیسی ام، به من چه که آدرس این صفحه شبیه به یک سایت بی خود ابله هانه تان است

سودارو
2004-11-20
پنج و چهل و هشت دقیقه صبح

November 19, 2004

چی می شد ترم قبل بود، تو خوب بودی، پرستو خوب بود، فرشته خوب بود ... داشتی می گفتی و من خیره شده بودم جایی میان تصویر های خیابان هایی که می گذرد، داشتیم از دانشگاه بر می گشتیم و فکر می کردم که من از هر کدام از این خیابان ها که می گذریم خاطره دارم، از دانه دانه شان
.
.
.
همین روزها بود که جایی نوشتم دارم میان تصاویر خاطراتم پیر می شوم

یک جورهایی خیلی برنامه هامان شلوغ شده، تا آن جا که هر کلاسی که کنسل می شود من کلی خوشحال می شوم که زمانی هست که به خودم کمی برسم، یک رسمی از پارسال تو دانشگاه افتاد که بعد از عید فطر یک هفته ای دانشگاه نیمه تعطیل می شود چون تقریبا تمام شهرستانی ها می روند خانه، امسال سر لج بازی من، از فردای عید تمام کلاس هامان برگزار شد، تا جایی که توی کل دانشگاه یک بار فقط کلاس ما بود و بار دیگر فقط یک کلاس دیگر دایر، همه اش سر اینکه دوشنبه رفتیم دیدیم نصف کلاس هست، هیچ کس هیچی نگفت و نشستیم تا آخر زنگ فرانسه، بعد ما رفته بودیم کافه دانشگاه آپ دیت کنیم که موقع برگشتن یکی از بچه ها گفت کلاس سیر کنسل

من هم یک ساعت و نیم تمام چرندیات فرانسه را تحمل کرده بودم زدم به لج باری خفن خودم راهم را کشیدم رفتم توی کلاس نشستم و به حرف هیچ کسی هم گوش نکردم و پشت سرم کم کم تمام کلاس هم آمد نشست

چنان تو حس کلاس خورد این تعطیل نشدن که فعلا حالا حالا ها هیچ کدام حوصله حرف کنسل کردن ندارند

من یک موقع ای خیلی شر تر بودم، هنوز هم یک کم از این اثرات لج بازی هام توم مانده که بعضی موقع ها بروز می کند

این ها را گفتم چون امروز یک مسخره بازی پیش آمده بود و داشت گیس و گیس کشی و از این جور حرف ها می شد و من رسما تمام مسئولیت تعطیل نشدن کلاس ها از دوشنبه را قبول می کنم و هر کی اعتراض داره از این به بعد مثل بچه ی آدم اول هماهنگ کنند و بعد بروند خانه شان، و اینکه همینه که هست، من م خیلی بچه ی مثبت ام

و بعد اش هم مسئول دانشگاه دکتر بلوف – طیرانی سابق - یک بیانیه داده که هر کلاسی که کلا تعطیل بشه همه دانشجو هاش غیبت می خورند و مگر ندیده اند رادپور با لیست کلاس ها می رفت و می دید کی هست کی نیست، باسه همین دعوا برای چی می کنید؟

حالا، امروز خانوم تائبی دانشگاه نبودند و کلاس شان کنسل شد و ما هم بچه مثبت ها زدیم به ولگردی توپ، حرف زدن و چایی داغ و شکلات و وب گشتن – اول ش نیم ساعت نشستیم تو کافی نت مفت دانشگاه که کانکت نمی شد تا مسئول اش آمد گفت تنظیم دیش بهم خورده ما هم بور رفتیم کافی نت پروین که بسته بود و آخر سر از کافی نت خیام سر در آوردیم و نشستیم و من بودم و پرستو و پروانه و سرعت کند کافی نت

تا گوته که دو بار خداحافظی کرده بود با ماشین بابا جان دوباره آمد تا دم دانشگاه برای کاری – گوته غالبا پنج باری خداحافظی می کند تا رفتن اش بگیرد- و من و پرستو هم خراب شدیم سرش تا سر کوچه هامان

آرین سه و چی توز حلقه ای و ول گشتن تا خانه، دوست دارم این جور نفس کشیدن های کوتاه را

کاش ترم قبل بود . . . می گفتی و من داشتم فکر می کردم که ما حالمان خوب بود و یا فکر می کردیم که حالمان خوب است؟

نمی دانم، تصاویر مجهول، تصاویر مجهول

چشم هایم را دوختم به تصویری از کوهسنگی که دور می شد و خیابان های نیمه دیوانه مشهد، داشتم فکر می کردم که چقدر دلم می خواهد توی یک جای شلوغ خودم را گم کنم، مثل نیویورک، گوته گفت توی تهران هم می شود و فکر کردم که من، با این قلب که توی مشهد لنگر می اندازد تو تهران دودی می خواهم چی کار کنم؟

نمی دانم، نفس ی عمیق و نان داغ روی داشبود پژو و مشهد، شاپرک های آرین

* * * *

من نمی دانم پرا خودمان را مجبور می کنیم به ترجمه کردن متن هایی که از عهده ترجمه شان بر نمی آییم. توی تابستان بود که من پیرمرد و دریا اثر ارنست همینگوی را از کتابخانه گرفتم با ترجمه نجف دریابندری برای تجدید خاطره ای با همینگوی و فقط توانستم یک صفحه و نیم اول متن را بخوانم، فکر کردم شاید دارم اشتباه می کنم، متن اصلی را گذاشتم جلوم و ترجمه را و حسابی لجم گرفت

امشب دوباره نشستم و با عذابی کمتر و لی هنوز هم زیاد برف های کلیمانجارو دوباره ترجمه نجف دریابندری را خواندم، این بار دلم می خواست داد بزنم

متن اصلی را دو هفته ای پیش خوانده بودم و هنوز واژگان توی ذهنم بود

توی متنی که من خواندم قسمت عمده ای از متن ایتالایزد شده بود، توی فارسی ما این طوری نمی توانیم بنویسیم، ولی خداوند یکتا یک چیزی به اسم فونت های مختلف در اختیار آدم قرار داده که می شود گاهی اوقات از آن استفاده کرد، متن این قدر چسبیده بود به کلمات که تمام معنای داستان نابود شده بود، اصلا نتوانسته بود حس پوچی، نزدیک شدن مرگ، رابطه های بیخود زندگی های اشرافی را بیاورد، دیالوگ ها خوب ترجمه نشده بود، سانسور هم که خدا بود تو متن، اصل اش اینه که متن اصلی را بزارم جلو ام و ترجمه را هم و بشینم به اشتباه ها را در آوردند، ولی واقعیت اش اصلا حوصله ریز نگاه کردن را ندارم

نمی خواهم بگویم اقای دریابندری مترجم بدی هستند، همین چند روز پیش بود که شش داستان از ویلیام فالکنر را از ایشان خواندم: گل رزی برای امیلی، که البته فقط اصل داستان یک گل رز برای امیلی را از متن انگلیسی خوانده بودم، ولی ترجمه خوب بود، هر چند بر عکس آن چیزی که در مقدمه اورده شده بود، سه داستان اول که با فاصله سی سال قبل از سه داستان آخر ترجمه شده بودند، بهتر و روان تر بودند

سودارو
2004-11-18
یک زمانی در میانه ی شبی با ابرهای خاکستری باران زا


November 17, 2004

کم کم دارد یک سال به دو سال تبدیل می شود، و ما مثل یک موجود کوچک در یک گردنه بزرگ به دور خود می چرخیم و صحنه هایی که دیده بودیم تکرار می شوند، کی بود خدایا، فقط یادم هست که داشتیم از پله های دانشگاه پایین می آمدیم که صدایی گفت: آقای رضیئی می خواهم امروز چند دقیقه وقتتان را بگیرم، قرار گذاشتیم برای چند دقیقه بعد، و رفتیم و نشستیم توی کافه ی کوچک رو به روی دانشگاه و چای های پر رنگ داغ گرفتیم و منتظر برای سرد شدن شان و تو شروع کردی به حرف زدن، که نمی دانی چرا آمده ای پیش مصطفی رضیئی، و من، گوش کردم و وقتی دیدی که چقدر بی خیال با همه چیزی رفتار می کنم عوض شدی، انگار چیزی از روی دوشت برداشته شده بود

شب میان تصاویر زرد و سیاه خیابان تا نفس هایش لبریز از شلوغی راهنمایی سدریک را دیدم، لبخندی بر لب و پناه بردیم به تنهایی پارک دراز در امتداد خیابان احمد آباد کشیده شده تا دور دست، و جایی میان تصاویر همیشه تاریک شب پارک نشستیم، و من شروع کردم به حرف زدن، به درد و دل کردن، که دیگر تحمل هیچ رابطه احساسی را ندارم، که می ترسم از این گفتگوی امروز، و سر بر شانه ات گریستم

توی دانشگاه به ما چپ چپ نگاه می کردند، دانشجوهای هنوز سال اول شان تمام نشده قهقهه زنان در طول راهرو ها دوان، تو هم همیشه جوابی آماده، مثل آن روز که می خندیدیم و دخترهای کلاس چپ چپ نگاه مان می کردند و تو گفتی که پسرم ه، و یکی پرسید که پس چه جوری نزدیک به هم متولد شدین؟

رونالد پرسید خانوم ... چرا به جای راه رفتن همیشه می پره؟ و تو داشتی زود تر از ما پله ها را دو سه تا یکی می دویدی پایین، و من لبخندی زدم و جوابی سر بالا

چون تو یک پرستو یی، نه یک آدم معمولی، یک پرستو ی قشنگ با بال های کوچک عاصی ات

یادداشت دیروز ات را خواندم و آرام شدم و به بوی گل های رز دسته گل ات فکر کردم

خیلی چیز ها عوض شده، من عوض شدم، و تو، و همه چیز، دوست های جدیدی آمدند و هنوز دو سال هم کامل نشده، هنوز هم نه

ولی هنوز هم کاج جمع می کنی، هنوز هم من به پارک که بروم برایت یک کاج قشنگ پیدا می کنم، هنوز هم
.
.
.

* * * *

با رونالد دیروز رفتیم و من مکبث را خریدم، نسخه کامل به همراه هوار تا پانوشت در توضیح خطوط، و مقدمه اش را دیشب خواندم – 24 صفحه – و کمی از خود متن و مبهوت از این همه زیبایی، شاهکاری از ویلیام شکسپیر و من همه روحم در میانه چشم هایی که کلمات را می بلعد

سودارو
2004-11-17
پنج و پنجاه و سه دقیقه صبح

November 16, 2004

واقعیت دارند؟ تصاویر مجهول و مسخره که تمام دنیای اطراف را پوشانده، پس چرا من همه اش خواب های آشفته می بینم و هر روز بیشتر غرق می شوم در تمام چیزهایی که وجود ندارند؟

در همین روزهایی که گذشت بود که یک نفر میل زد و نوشت دنیا همه اش مسئله ی تصور است و نه واقعیت، و حالا، حالا زمانی برای غرق شدن

نشسته بودم توی حیاط دانشگاه دیروز و یک دفعه چهارده قطره باران سطح کتاب فرانسه را خیس کرد، چقدر دانشگاه خلوت را دوست دارم، ترسناک با اتاق های بزرگ تهی و نیمه تاریک مثل یک غول خفته در خواب

همان روزی که آخرین پست وب لاگ را منتشر کردم شب در یک خواب کوتاه فروغ فرخزاد ایستاده بود در یک راهرو و شاملو هم بود و من گوشه ای ایستاده بودم و فروغ خودش را به شاملو معرفی می کرد: که من فروغ فرخزاد هستم . . . و حق هم داشت شاملو که نشناسد فروغ را در یک مانتوی تیره و روسری ای که تمام موهای عاصی سیاه اش را پوشانده بود

دیشب خواب می دیدم که دارم یک کتاب درباره فروغ می خرم

شاید امروز یک سری به کتاب فروشی بزنم

خیلی آشفته ام، توی خواب هم بودم، همه اش از این جا به آن جا روان و هیچ جایی آرامش نمی یابی

تمام کتاب های قشنگ خواب دیشب شبیه کتاب نورتن بود
یک بار برای گذشته، برای تمام گذشته ای که رفت، یک شعر از دفتر های کهن خاک گرفته میانه ی این اتاقک کوچک دنیای ام
.
.
.

سودارو
2004-11-16

* * * *

تنهاترین لحظه
با امیدی در قلب
در پهنای دست های گرم و
کوچک تو
خشکید
و چشمان ، در فراسوی پنجره ها
به میله های سرد آهنی دوخته
شد

این بار هم اشک ها هجوم آوردند قلب کوچک خسته تن را
و در فراسوی پوست لرزان
غم را تپید در تمام لحظه ها

و بر لبانم، کلید جاوید قفل های
حصارهای خاکستری
زمزمه گشت: دوستت خواهم داشت
عاشق
گذشتم از میان عطر مبهوت
کننده ی گل هایی
که در آفتاب داغ این روزهای تابستان
می خشکند
در باد هایی که نمی آیند
که نمی آیند
.
.
.

و در انتظاری بی پایان
لبخند را بر لبانت به جستجو می ایستم

و در درون تنهای ام
بار تمام این غم کهنه را به دوش می گیرم

که تو را بر من یکی می کند
.
.
.

با گذر از پنجره
تو را خواهم یافت

می دانم
می دانم

سودارو
23/5/1381


November 14, 2004

به صدای ملایم یک آواز گوش می کنم و صفحه های مختلف را باز می کنم و چند خطی می خوانم و می بندم و آهنگ را عوض می کنم، گوش هایم درد می کند از فشار هد ست و چشم هایم خسته است، از یک سرماخوردگی که در تنم نفوذ کرده، نه چندان مهم برای فکر کردن

چند پست آخر این وب لاگ را اصلا دوست ندارم، کسل کننده و مسخره از دنیای به درد نخور انسان ها، دوست داشتم چشم هایم را می بستم و جایی پرواز می کردم و تصاویری را می دیدم که مدت ها است ندیده ام
.
.
.

ماه رمضان تمام شده است در ایران و الان یک ساعت و خورده ای است که روز عید فطر است، مبارک باشد، یک عالمه چیزهای شیرین خوردم و یک کم فیلم نگاه کردم و وقت تلف کردم، کنفرانس ها دارند رویم فشار می آورند، امیدوارم زود تر تمام شوند و من راحت بشوم از این همه اسم و مکان و واقعه که در ذهنم انباشته شده اند

دفترم را می آورم و میان خطوط را می گردم که شاید چیزی پیدا کنم و امروز بیاورم اینجا
چیزی نبود

پوچ شده ام

با هم چت کردیم و من چقدر فکر می کردم خسته ام وقتی فکر می کردم که هیچ کاری نتوانسته ام برایت بکنم
هیچ کاری

و داری مثل یک پرنده خسته همین جا رو به رویم پر پر می زنی و خسته می شوی، فرو می افتی و دوباره
.
.
.

صفحه سفید ژوزفینا و من که هیچ چیزی در درونم نیست
دیوانه ام
اولین ماه رمضانی بود که آمد و رفت و من به جز در نماز هیچ وقت قران نخواندم
اولین رمضانی بود که این قدر محو گذشت برایم

من خیلی وقت است که یک آدم مذهبی، یعنی آدمی که بخواهد به ظواهر مذهب اهمیتی بدهد نیستم، تقریبا هیچ وقت نبوده ام، و الان، الان احساس می کنم که سر در گمم

در میان دنیاها که احاطه ام کرده اند و من نمی دانم کدام راه را در پیش گرفته ام، فقط کتاب، کتاب، و اینترنت و فیلمی و صدای موسیقی و نمی دانم، چت، دانشگاه، نمی دانم کی قرار است برای خودم نفس بکشم

همین تازگی ها بود که پرستو توپید به من که تو که می دانی برای چی داری درس می خوانی و داری ناخونکی به درس هایت می زنی و تو که حداقل خودت می دانی چه آدم گند مسخره ای هستی و برای خودت حداقل نقش بازی نمی کنی، و نمی دانم دیگر چه چیزهایی گفت، ولی همه اش این بود که تو دیگر چرا داری می نالی دیوانه عوضی

البته پرستو عین این واژه ها را استفاده نکرد، ولی منظور اش این بود، نبود؟

خسته شده ام، همه اش از این آقای رضیئی، آقای رضیئی ها، همین پنچشنبه بود که آقای امیری سر کلاس حواسش نبود و گفت سودارو بخوان، و بالافاصله تصحیح کرد به رضیئی، و من چقدر احساس آرامش می کردم که یک نفر پیدا شده است دارد مرا از این القاب جدا می کند، آقای رضیئی متعلق به خاندان رضیئی که نصفشان مهندس اند و بقیه شان دکترایی در یک جا دارند، و نمی دانم، در جمع های خانوادگی شان یک حرف آدمی زادی نمی زنند

خسته ام و دارم سر همه چیزی داد می کشم

...

آنچنان آلوده ست
عشق غمناکم با بیم زوال
که همه زندگیم می لرزد

چون ترا می نگرم
مثل اینست که از پنجره ای
تکدرختم را، سرشار از برگ
در تب زرد خزان می نگرم

مثل اینست که تصویری را
روی جریانهای مغشوش آب روان
می نگرم

شب و روز
شب و روز
شب و روز

بگذار
که فراموش کنم
تو چه هستی، جز یک لحظه، یک لحظه
که چشمان
مرا
می گشادی به برهوت آگاهی ؟

بگذار
. که فراموش کنم

فروغ فرخزاد
تولدی دیگر – گذران

شما به فال فقط از حافظ اعتقاد دارید؟ نمی دانید فروغ چه جواب هایی به فال هایم می دهد، شاملو به گریه ام می اندازد، انگار روحم می داند کدام صفحه را باز کند که تمام تنم بلرزد

عیدتان مبارک
احتمالا هنوز هم در یک حس خود باوری مسخره که نمی گذارد چشم هاتان را باز کنید و دنیای لجن را ببینید

سودارو
2004-11-14
یک و چهل و چهار دقیقه صبح

اگر خدا نبود چه کار می خواستیم بکنیم؟

November 13, 2004

امروز فرصتی داشتم که آخرین قسمت ِ ارباب ِ حلقه ها: باز گشت پادشاه را تماشا کنم، دو فیلم اول را اوایل تابستان دیده بودم و فیلم سوم ماند برای چند ماهی بعد، فیلم را نگاه کردم و کار پیتر جکسون را پسندیدم، واقعا قوی کار کرده است، هر چند تا اسکار که این سه فیلم برده اند حقشان است، رمان ِ آقای جی. ار. ار. تالکین را هنوز نخوانده ام و منتظرم تا فرصتی پیش آید که از تهران متن اصلی به دستم برسد، نمی خواهم وقتم را توی ترجمه تلف کنم، کمی صبر و خطوط اصلی در مقابل ات

فیلم را نگاه کردم و دلمشغولی هایم هم به فیلم اضافه شد، تمام مدتی که داشتم جنگ بین خیر و شر را نگاه می کردم، فکر می کردم که همه ما خودمان را در سپاه روهان می بینیم، همه مان، چه همه کسانی که به بوش برای بار دوم رای داده اند، خود را در جنگی در برابر تروریسم در میان سواران روهان می بینند، هم چریک های فلسطین، هم بنیادگرایان مذهبی مثل طالبان، و نمی دانم، هر کس که ایده ای را دنبال می کند خود را تصویری روشن می بیند، قافل از اینکه که اکثر ما داریم از یک چشم اطاعت می کنیم، حالا چشم آروگان باشد یا چشم لرد ساراد، کور شده ایم و شمشیر به دست به جنگ همه چیزی بر خواسته ایم که زندگی نام داشت، حالا یکی ایدئولوژیک، یکی به دنبال راهی برای فراموشی

* * * *

به مرگ عادت دارم، به دور شدن و نابود شدن تمام چیزی که پایه در وجود کسی دارد عادت کرده ام، ولی امروز وقتی که صفحه وب لاگ تمدن را باز کردم و خط اول را خواندم و مرگ مانی را ... هنوز هم غمگین می شوم برای مرگ کسی، هر چند که می دانم مرگ چیز تلخی نیست

وب لاگ پدر مانی، ساده تر از آب را هر از چند گاهی می خوانم، هر چند جزو وب لاگ های محبوبم نیست، امروز که نوشته اش را در مرگ مانی ِ سی و پنج روزه اش خواندم، خوب، هر کس عقیده ای دارد و این مرد هم عصبانی است الان

یک بار دایی از ژنو برایم در نامه ای نوشته بود که آن جا وقتی کسی را از دست می دهی، روان شناسی می آید و کمک ات می کند که ماجرا را تحمل کنی، اگر پدر مانی این نوشته را می خواند، ول کند عقیده کلاسیک را که روان شناس همان روان پزشک است و فقط دیوانه ها به دیدارش می روند، من هنوز هم خاطره شیرین تنها باری که پیش روان شناس بوده ام را دارم، جزو مفید ترین دو ساعت های زندگی ام بود، حالا هم برود پی یک روان شناس و بگذارد آرام اش کند قبل از اینکه نا خواسته تمام غم اش را در زندگی اش وارد کند

* * * *

زندگی پر از تصاویر مجهول است. نمی توانم باور کنم که تمام آن چه در خاطرم می آید واقعا زمانی اتفاق افتاده باشد، می دانی، گیج شده ام این روز ها و کمتر چیزی درونم را آرام می کند

سودارو
2004-11-12
یازده و پنجاه و هفت دقیقه صبح

November 12, 2004

کتابی را یک دوست توصیه کرده بود خواندم: سه شنبه ها با موری، اثری واقعی از میچ آلبوم، با یک ترجمه متوسط و چاپ سال هشتاد و دو، با 185 صفحه، کتاب ماجرای مردی است، خبر نگار معروف نشریات و برنامه های رادیو و تلویزیونی ورزشی که در مورد استاد دوران دانشگاه اش می نویسد، فردی به نام موری، و دیدار ها و صحبت هایش را با او شرح می دهد، آن چه کتاب را مهم می کند، موری است که از یک بیماری ناعلاج ِ کشنده رنج می برد، و هنوز هم دارد بحث های فلسفی – جامعه شناسی می کند در حالی که حتا نمی تواند دست ش را ده سانت بالا ببرد

کتاب را خواندم، و خوب، باید بگویم اولین کتاب از این نوع کتاب ها بود که می خواندم، البته به جز یک جلد از راز کامیابی که از آن هم بیشتر مواخره ی طولانی مترجم اش را خواندم، این نوع کتاب ها را دوست ندارم، کتاب هایی که می خواهند زندگی را آموزش دهند، نمی دانم، شاید مشهورترین شان کتاب های اریک رفورم باشد، من تحمل این جور مطالب را ندارم، نمی فهمم چرا باید این چیز ها را خواند، یک بار سر کلاس گفت و شنود دو، استادمان به من گفت که تنبلی ام نمی گذارد سراغ این نوع کتاب ها بروم، و من فکر می کنم که وقتی این همه کتاب های خوب توی دنیا هست آدم چرا باید وقتش را صرف کتاب هایی کند که با تمام وجودشان دارند سعی می کنند چیزهایی بگویند، مثلا که روز خورشید در آسمان می درخشد، یا دیگر چیزهای واضح را

ولی این کتاب را دوست داشتم، چون مثل بقیه نبود، فقط یک سری گفتگو های ساده، البته فکر نمی کنم هیچ وقت دیگر بخواهم این کتاب را دوباره بخوانم، ولی همین یک بار خوب توانست وقت آزادم را پر کند، موری خوب حرف می زند، کوتاه، و نمی خواهد چیزی را آموزش دهد، فورمول هم نمی گوید، شعار هم نمی دهد، حداکثر داستانی واقعی از گذشته ی خودش می گوید و لبخندی می زند و موسیقی اش را گوش می کند

موری را به عنوان یک مرد صلح دوست احترام می گذارم، امیدوارم در آن دنیا هم در آرامشی باشد که در این دنیا به نظر می رسید در آن هست

* * * *

توی اتاقم نشسته بودم که بابا آمد و این بار هم خبری را آورد؛ مرگ عرفات را رسما اعلام کرده اند، چیزی نگفتم که برایم مرگ پیرمرد خبری کهنه بود، که هفته ای است دارم خبر هایش را در اینترنت می بینم که در مرگ مغزی است و منتظر مذاکرات با اسرائیلی ها هستند که کجا دفن شود و این که کی باید رهبر فلسطینیان شود و چگونه جلوی آشفتگی در سرزمین ها اشغالی را بگیرند و این جور حرف ها. تلویزیون ایران دیشب برنامه ای ویژه در مورد عرفات پخش کرد و تصاویر او را نشان داد، لابد همان طور که شبکه های مختلف در سراسر جهان این کار را کرده اند

او را در قاهر تدفین خواهند کرد و در رام الله دفن، لابد سران کشورهای جهان جمع خواهند شد، همان طور که رسم است در مراسم تدفین رهبری کهن سال جمع شوند

عرفات را محو به خاطر می آورم، زمانی که تحت تاثیر رسانه های ایران او را دشمن می پنداشتم – همان زمانی بود که اولین بار سر میز مذاکره با اسرائلی ها به نتیجه رسیده بودند، اسلو شاید و در ایران همه برنامه های دولتی مخالف او بودند، و من در زیر زمین مجله های قدیمی زمان اوایل انقلاب را پیدا کردم که در آن عکس عرفات بود در کنار مقامات ایرانی و جا خورده بودم که این مرد کی است؟

لابد تا الان بهنود یا نوری زاده در سایت های شان مقاله ای در مورد عرفات گذاشته اند، من نمی خواهم بدانم این مرد کی بود، ولی برایم سخت است باور کنم مردی که نمی گذاشته برایش قائم مقام مشخص شود، که مبادا سرنگون شود، برایم سخت است که او مردی آزاد بوده است

خدایش بیامرزد

سودارو
2004-11-12
چهار و سی و سه دقیقه صبح

November 10, 2004

چقدر من کسالت بارم، دیشب برای اولین بار قبول کردم که به افطاری بروم، و خوب، فکر کنید تمام آدم هایی که دور میز نشسته اند دارند به یک موضوع قهقهه می زنند و من، خوب، حداکثر یک لبخند مودبانه و این فکر در ذهنم که چقد موضوع کسل کننده ای است این بحث امروز

قبل تر ها یک دوست قدیمی می گفت که تو مهمانی ها مثلا به یک شعر سهراب فکر کن که قیافه ات یک کم جذاب باشد – روی مبل که می نشینم، به جلو خم می شوم و یا دست هایم را می گذارم زیر چانه و یا نشسته ام و صاف تکیه داده و دست ها روی هم انگار توی مراسم عزا نشسته ام و غالب جملات خطاب به خودم را با پاسخ های دو کلمه ای آره مرسی یا نه مرسی جواب می دهم، نمی دانم چرا با اردنگی از سالن نمی اندازنم بیرون که تو را چه به اینجا با این قیافه ی عبوس – و مثلا صورت اصلاح نشده و موهای به هم ریخته و یا دقیقا غرق ژل و سه تیغه و نمی دانم با لباس هایی که بنی بشری نمی پوشد

دیشب کلی زحمت کشیدم خانواده را بلند کردم که برویم – تماما غیر مستقیم و با کمک خواهر زاده ها – و بلند شدند و رفتند آن ور سالن نشستند، به قول شوهر خواهرم اگر توانستید به مصطفی میوه تعارف کنید

* * * *

فیلم مورچه های دریم ورکز را دیدم بالاخره، هزار سال پیش که علی پاشده بود از اوکلند آمده بود مشهد این فیلم اکران بود که دیده بود و تعریف می کرد، چقدر وودی آلن قشنگ صحبت می کرد، حال کردم از دیالوگ ها، ولی این فیلم کجایش به درد بچه ها می خورد من نمی فهمم، یک فیلم تقریبا ایدئولوژیک ِ سیاست زده، ولی صحنه ی آخر فیلم خیلی قشنگ بود، که تمام این دنیای بزرگ همه اش یک لانه ی مورچه ی کنار سطل آشغال در نقطه ای دور از نیویورک است

* * * *

این هم از هنر های جذاب دانشجوای است که کسلی و بی حوصله و تا فردا ظهر چهار تا کلاس داری و یعنی دو تا فصل زبان شناسی و یک شعر از جفری چوسر و یک داستان کوتاه از جیمز جویس و کلی واژگان ادبی که کوییز هم دارند و تو هم دست به هیچ کدامشان نزده ای، تمام ذهن ات درگیر کنفرانس هفته ی آینده ات هست در مورد ادبیات دوران الیزابت – که خوب قرار است رویش کار کنم، و ده بیست تا متن ادبی هم مانده که بخوانی و تو هم وقت پیدا کنی واژگان رمان خانوم دالووی را می بلعی که چقدر قشنگ می نویسد خانوم ولف

خدایا این زندگی مسخره ی قشنگ

* * * *

زان سبب پیچ و خم و تاب دهد گیسو را
تا بدان، قید ِ دل ِ عاشق ِ مدهوش کند
گر چه صد غصه کشد حافظ ِ مسکین ز فراق
چون ببیند رخ تو جمله فراموش کند


سودارو
2004-11-10
چهار و سی و نه دقیقه صبح

November 08, 2004

؟ نمی نویسی

چشم هایم را می بندم و خیره می شوم در میان تاریکی به تصویر رو به روی دیوار خالی، به تمام خاطرات، باید بخوابی، باید بخوابی، و چقدر خسته ام، خطی از درد از چشمانم شروع می شود و جایی میان مغزم تمام می شود، کجا، کجا بودم، و چشم هایم را می بندم

نفس هایم آرام می شود و جایی در دور دست یک نفر دارد ماشین ش را روشن می کند، تنها صدایی که در دنیا هست

؟ نمی نویسی

و پاراگراف اول در ذهنم شکل می گیرد، و بعد طرح داستان، کارکتر و نمی دانم کلی چیز دیگر، نمی نویسی؟ و نگاه می کنم به شعر بلند ِ سر گودین و شوالیه سبز پوش و مثلا نمی شنوم که، و این داستان هم تلنبار می شود جایی میان تمام خاطرات

می خواستم برای آقای امیری میل بزنم، نرسیدم، خوب احتمالا این متن را می خوانند
می خواستم برای آقای امیری میل بزنم و کلی تشکر کنم

روز پنجشنبه ای که گذشت آقای امیری کلاس واژگان ادبی را کنسل کردند و خوب، من هم مثل بچه های معصوم صبح پنجشنبه مثل تمام بچه های درس خوان وسایلم را جمع کردم و هنوز هفت نشده زدم بیرون، سوار اولین اتوبوس شدم و خودم را پرت کردم میان سکوت و تنهایی ِ زرد رنگ درختان پارک، چقدر پارک ملت خلوت بود و چقدر سرد، گذاشتم تمام تنم یخ بزند و میان شونصد کلاغ قار قار کنان نشستم و گاهی پرنده ای دیگر هم می آمد جیغ کشان، نشستم در تنها جایی که آرامش دارم، نشستم و به درخت دوست داشتنی خودمان نگاه کردم، هوای قشنگ را نفس های عمیق کشیدم، گوش کردم به صداهای اطراف، به کلاغ ها، پرنده هایی که دوست شان دارم، و چقدر قشنگ بود دور باشی از همهمه محو شهر که از دور می آمد، کسی در پارک نبود، جز چند آدم میان سال که هر از گاهی می گذشتند، نشستم و چیزهایی در دفترم نوشتم، مثل عادت جدیدم نه به فارسی که به زبان دوست داشتنی انگلیسی، چشم هایم را بستم و کلی خاطرات را زنده تصویر کردم، چقدر من در این قسمت پارک خاطره دارم
.
.
.
مرسی آقای امیری

یک سال بیشتر بود که نمی رفتم، که نمی توانستم، آماده نبودم، آخرین بار پارسال بود که پرستو را کشان کشان با خودم بردم که بیا بریم یه جای قشنگ، و کلی خوش گذشت به همون و آخر سر هم دوان دوان و ده دقیقه دیر خودمان را رساندیم کلاس روش های مطالعه و یادگیری ِ این بار هم آقای امیری، که پرستو یک کاج ناز پیدا کرده بود که بعد از کلاس داد به آقای امیری و مثل همیشه فکر نکرده برگشت گفت: امیدوارم درک این هدیه را داشته باشین، یا یک چنین چیزی و ما هم یک کم به سقف نگاه کردیم، دو ساعتی بعد یادش آمد که با استاد ش حرف می زده، که خوب، آقای امیری هم کاج برایش کلی خاطره بود

توی پارک گشتم و یک کاج کوچک بسته پیدا کردم که یک ساعتی میانه مشتم بود تا بعد از کلاس زبان شناسی دادم به پرستو، و یک کاج کاملا باز شده که مثل یک گل میان ِ گیاهی مثل شبنم بود، آن را هم دادم به فرشته

نفس های عمیق کشیدم
و دور دست درختان زرد رنگ و کلاغ ها که انگار حضور من توهین کرده بود به آرامش قلمروشان، شهر دیوانه داشت زوزه می کشید

سودارو
November 8, 2004
4:32 AM

November 06, 2004

توی دفتر انجمن کسی از اخبار خوشحال نبود، از شرق می گفتیم و سی ان ان و هر جایی که می شد، به بیرون پنجره نگاه کردی و در چهره ای دقیق شدی، بورس سقوط کرده بود و بازار نفت دوباره داشت به افزیش بها فکر می کرد، شب ِ تعطیلات آخر هفته ویژه نامه روزنامه شرق را رو به روی صورتش گرفته بود مهندس و خیره به ایالات همه قرمز و ایالات آبی و چهره امریکا و تیتر بوش ابقا شد

و من مثل همیشه نشسته بودم و فقط داشتم نگاه می کردم، دوست نداشتم ولی از قبل از انتخابات می دانستم که کری شانسی نخواهد داشت، وقتی که نوام چامسکی مخالف بوش هم شانسی برای کری قائل نیست ... چه اهمیتی دارد، نمی دانم آینده چه خواهد شد، تا بیست و پنج نوامبر دوست ندارم به آینده فکر کنم، دوست دارم بشینم و توی اتاق داستان های کوتاه ِ قشنگ بخوانم و به شعر های کلاسیک فکر کنم و موسیقی گوش کنم و شاید چیزی بنویسم. از جنگ متنفرم و از جنگ می هراسم و از کسی که جنگ را دوست می دارد می پرهیزم

امریکا، سرزمین که مردم ش به نخبگان اعتقادی ندارند، مردمی که نمی خواهند بدانند معتبر ترین روزنامه ها، خوانندگان، نویسندگان، دانشمندان، هنرمندان و ... چه م یگویند، مردمی که جوانانش اهمیتی برای هیچ چیز قائل نیستند، مردمی که از ابوغریب دفاع می کنند، دیگر کیست که بخواهد بگوید بوش با تقلب به حکومت راه یافته در حالی که سه و نیم میلیون رای بیشتر از کری دارد

خون های بیشتری پایمال خواهند شد، دنیا بسته تر خواهد شد، ثروتمندان ثروتمند تر، و همه چیزی آشفته تر

* * * *

امیدوارم بتوانید از داخل ایران هم وارد این سایت شوید
http://akhbar.gooya.com/cgi-bin/gooya/mt-tb.cgi/13810

* * * *

صبح خوابیدم و گداشتم لذت خوابی آرام تمام وجودم را فرا گیرد، در کلاس بودیم و من بودم و تمام بچه ها، خوش می گذشت

سودارو
2004-11-05
هشت و بیست و دو دقیقه شب



November 04, 2004

AT FAR HEAVEN

What do we do with children? Children are asking,
Children are dancing, children are singing,
This is the way that sticks in their mind.
I believe we can teach them love,
I believe they can teach us love.
AT FAR HEAVEN opens the door of the world of children,
Our little angles, to us. To think about them more
Deeply, to understand them and to believe:
We can teach them love,
They can teach us love.

Lila Kharazmi / Mona Tavajohi

کودکان و نابغگان می دانند که پل وجود ندارد، تنها آب است که راه می دهد تا بگذریم
رنه رشار

* * * *

پریروزی بود که داشتم دور و ور دفتر انجمن علمی زبان می پلکیدم که صدای صحبت های بچه های کلاس را شنیدم که داشتند از برنامه ی چهارشنبه کلاس بیان شفاهی داستان گروه اول می گفتند، که چهار شنبه خانوم ها توجهی و خوارزمی می خواهند برنامه شان را اجرا کنند، چیزی که مرا وا داشت بیاستم و دقیق گوش کنم این بود که گفتند که داستان را خودشان نوشته اند، خوب، من هم که له له ادبیات به هر شکل ممکن را دارم، امروز خودم را دقیقه نود دوان دوان سوار یکی از این تاکسی هایی که وقتی عجله داری مثل حلزون راه می روند، رساندم به کلاس گروه یک و به عنوان ِ میهمان نشستم به انتظار. به جز من چهر نفر دیگر هم – حدودا – مخصوص این برنامه آمده بودند

از خود برنامه نمی خواهم بگویم که شاهکار بود و بر اساس تئاتر دوران مادرن یست کار شده بود، وقتی تمام شد و نشسته بودیم به تماشای اجرای شلیک ِ الکساندر پوشکین، پرستو که جلوی من نشسته بود می گفت که دلش می خواهد بنویسد، و من فکر کردم به جمله ای که در مغزم داشت می گشت، دفترچه ی یادداشتم را گذاشتم جلوم و برای چند دقیقه گذاشتم ذهنم روی کاغذ بیاید

همین

شعر را نوشتم و دفتر را گذاشتم جلوی خانوم توجهی، و خیره به اجرای داستان پوشکین، دفتر را چند نفری دید زدند و بعد هم برگشت پیشم با کامتنسی که خانوم توجهی نگاشته بودند، پرستو هم خواند و او هم چیزی نوشت

یکی از دوستان خواست که شعر توی وب لاگ بیاید که کار دارد باهاش
خوب، این پست مخصوص امروز که خوش گذشت و من نشسته بودم گوشه ی کلاس و و قتی خانوم خوارزمی ستاره ها را تماشا می کرد رو به روی من ایستاده بود و من نمی دانم به چی فکر می کردم، یاددم هست جلوی خودم را گرفتم که یک دفعه داد نزنم سر کلاس، که یک دفعه نزنم زیر یکی از این گریه های هیستریک ام، نشستم و خودم را در داستان غرق کردم و داستان شد این شعر
.
.
.

AS FAR HEAVEN

There was a girl gathering shining stars
While the sky was bright with a grish light
In the morning, till the night
With her song by the heart, she runs
And dance and laugh,
And gathered stars, shining stars,
And never look back,
To the place which tears drops,
While a little girl cannot sleep all the night.

Soodaroo
10:55 AM
November 3, 2004

Grish
نمی دانم این کلمه در زبان انگلیسی وجود دارد یا نه، من منظورم آسمان خاکستری است، ولی نمی خواستم از کلمه ای که مستقیما بگوید خاکستری استفاده کنم، می خواستم خاکستری گونه باشد، مگر نه آسمان شب تاریک است و فقط ستاره ها در آن می درخشند

وقتی دفتر برگشت خانوم توجهی نوشته بود

Thanks,

There is no distance between us and heaven
There is no bridge to get you to heaven,
The only thing is to close your eyes and
Wish to be at heaven. AT FAR HEAVEN.

پرستو هم نوشت

But there is distance between me and you
The only bridge is heaven
Break the distance
Break the distance.

سودارو
November 3, 2004
11:54 PM
نمی خواهم وب لاگ انگلیسی را آپ دیت کنم، برای همین است که شعر ها را در وب لاگ فارسی گذاشته ام


November 02, 2004

مثل یک مرد آویخته به پهنای آشفته ی سنگ هایی که هر دم فرو می ریزند؛ کوه سنگی ِ خاکی رنگ و تند باد هایی که رهایت نمی کنند، فریاد می زنی و شاید دستی که میانه ی این کابوس لمس ت کند و پرت نشوی، تمام صبح میان کوه ها کابوس می دیدم

و فریاد
فریاد

جشم هایم را باز می کنم و ظاهرا که چیزی عوض نشده است، چشم هایم را می بندم و به رونالد که برای اولین بار می گوید لبخند می زنم و می گویم همان درد کهن، و دوباره کلاس است که مرا نگاه دارد، تمام دیروز را مثل یک سر گشته میانه سطح دانشگاه راه رفتم، تو را این ور و آن ور کشاندم و جواب های کوتاه و هر بار میان صورتم زنده می شد تصویر دردناک لبانم را می گزیدم که نه، نه، نه، که باید ادامه داد

و نفس می کشیدم، میان تمام کلاس ها و فرانسه بی معنی و دوران قرون وسطی در انگلستان و جفری چوسر، جفری چوسر و افسانه ی کانتربری، چشم هایم را می بندم و فرو می افتم در امتداد شروع کتابی از همینگوی و خانوم دالوی، کلاریسا دالوی عزیز

Mrs. Dalloway said that she bye the flower, herself.

* * * *

سرمقاله ی دیروز شرق – یازده آبان – را به قلم آقای ماشاه الله شمس الواعظین بخوانید و با یک دست بزنید توی سرتان و با یک دست آرشیو وب لاگ نیک آهنگ کوثر را بخوانید و با چشمان فریدون سه پسر داشت را ورق بزنید و فریاد بر آورید با من: خدایا

خدایا
خدایا

سودارو
2004-11-02
چهار و بیست و سه دقیقه صبح

November 01, 2004

نزدیک نیم شب است، کسل ام چون مثل همیشه بهم ریخته گرفتم خوابیدم، نمی توانم مثل آدم بخوابم، وقتی همه دنیا نشسته به زندگی کردن می گیرم مثل سنگ می خوابم و حالا که وقت خواب نشسته ام به در مورد همینگوی به خواندن مقاله ای و نوشتن، کاش حداقل پشت سر هم می خوابیدم نه مثل برنامه هر روزم به هم ریخته و تکه تکه

امروز بعد از ظهر نشستم و بالاخره فیلم اگر می توانی مرا بگیر ِ استیون اسپیلبرگ را دیدم، جالب بود، جدا از داستان جالبی که داشت مرا یک نکته اش گرفت، و آن هم اینکه یک جوانکی می آید نصف امریکا را سر کار می گذرد نه فقط برای سرگرمی و پول، که برای اینکه آزرده است از خانواده و زندگی ای که از دست داده، که بارها می آید به پدرش می گوید بیا با مامان دوباره زندگی کنیم، که برویم هاوایی، که برای پدرش کادیلاک می خرد، که نمی دانم هزار کار دیگر، فقط برای تمام آرامشی که در کنار خانواده اش داشته و حالا از دست رفته

نابود شده

و همین

نمی دانم چند نفر از مردم این جهان واقعا قبل از ازدواج به چیزهایی به جز آن چه در بدن هاشان نیاز است فکر می کنند، به خانواده ای که قرار است وجود داشته باشد، که قرار است دو نفر به هم تکیه کنند و برای هم آرامش به وجود آورند، که قرار است وقتی به این آرامش رسیدند کودکانی را به دنیا بیاورند و آن ها را بسازند، که قرار است وجود داشته باشند، نه این که هم را حذف کنند
نمی دانم، واقعا نمی دانم چند نفر واقعا دارند زندگی می کنند

واقعا


* * * *
ما خانوادگی کلا یک کم تو کارهای اداری کندیم، هشت روز پیش شازده به این دنیا رحل اقامت فرمودند و امروز بالاخره صاحب شناسنامه گردیدند، جناب امیر حسین خان درهمی، خواهر زاده ی گرام
مبارک باشد

* * * *
پریشب جناب آقای بن لادن هم به ستاد انتخاباتی ریاست جمهوری امریکا پیوست، در تلویزیون الجزیره و بعد در شبکه های تلویزیونی جهان ظاهر گشت و به زبان فصیح عربی امریکا را به حمله ای سخت از یازده سپتامبر تهدید کرد، بهنود می گوید این برنامه به آرای بوش ضربه خواهد زد، من معتقدم تا زمانی که حمله ای که صورت نگیرد این جان کری است که ضرر خواهد کرد و بعد، اگر همه چیز سر جای خودش بود این جورج واکر بوش است که خواهد گفت: نگاه کنید هنوز هم خطری است که مردی می خواهد که بتواند دنیا را سر جایش بنشاند، من فکر می کنم امریکایی ها خیلی بر این تصویر بن لادن برای رای هاشان حساب کنند، حدقل آن ها که هنوز تصمیم مشخصی ندارند
هودر منتظر است که جان کری رئیس جمهور شود، ولی من چندان منتظر این واقعه نیستم، بوش شانس بیشتری دارد هر چند در دنیا منفور باشد

سودارو
اول نوامبر دو هزار و چهار
یک و دوازده دقیقه نیم شب