September 30, 2005


دستت رو به من بده
و بیا برای صلح دعا کنیم
من خیلی می ترسم

September 29, 2005

کوه ها امپرسیونیست بودند بین راه، با نقش های رنگ رنگ ِ آرام شان. کوه ها راه می رفتند. کوه ها اکپرسیونیست می شدند، نقش ها تند می شد. کوه های نزدیک تهران رئالیست بودند، کوه ها خاکی رنگ بودند و بی خیال و ساده، هیچ اصرار ی نداشتند که داد و فریادی راه بیاندازند، من یاد همینگوی می افتادم. کوه های نزدیک مشهد ناتورالیست بودند، نقش ها عصبی بود، خاکی ِ تیره ، خاکستری، کوه ها همه اش داشتند با هم بحث می کردند. من حوصله ام سر می رفت

پنجره ی قطار نزدیک می شد و دور می شد. تمام شب میان نقش ها فکر می کردم به تصویر زندگی خودم. تمام شب روی تخت ی که همه اش تکان می خورد فکر می کردم به نقش نگاه ت بین مو های فرفری ِ و اینکه الان کجایی، تهران، شمال . . . ؟ نمی دانستم

تمام راه رفت به ایستگاه راه آهن در یک حس ویرانی بود. تمام ماشین ها و خیابان ها در هم فرو می ریختند و دوباره آفریده می شدند و فرو می ریختند و . . . و من نشسته بودم و خواهر زاده دومی کنارم نشسته بود و برایش توضیح می دادم که قطار چه شکلیه . . . تمام طول راه شب بود. شب سرد بود. من سردم بود
. . .

خانوم اصفهانی می خندید. شوخی می کرد. دقیقه ها گذشتند. خانوم اصفهانی گریه می کرد. عکس نوه اش که سال قبل توی تصادف کشته شده بود را نشان مان می داد. خانوم اصفهانی آرام بود. خانوم اصفهانی حرف می زد. می گفت از برادرش. برادرش که سال شصت این چهارشنبه رفت و چهارشنبه ی بعد تلویزیون اسم ش را بین اعدامی ها خواند. خانوم اصفهانی آرام نبود. خانوم اصفهانی مثل ایران بود. من دلم گرفته بود

کوپه مان را عوض کردند
. . .


تهران. ترمینال غرب. منتظرم. برادرم رفته است بلیط ها را بگیرد. من کنار وسایل مانده ام. سه زن ِ عرب نشسته اند ده متری آن ور تر. زن ها بلند بلند به عربی چیزی می گویند. من یک کلمه هم عربی نمی دانم. هیچ کسی یک کلمه هم عربی نمی داند. دو سه نفری می روند ببینند چه شده، نمی فهمند زبان ِ هم را، فکر می کنی لابد بارشان را زده اند و ا پول شان گم شده، مگه همین طور فکر نمی کردند؟ برادرم می آید. یک ربعی می نشینیم. حوصله ام سر می رود. می گویم بشین ببینم چه می شود. می روم ببینم یک روحانی پیدا می کنم که عربی بلد باشد. توی سالن روحانی نیست. یک قیافه ی عربی می بینم، به سمت ش می روم، سه نفر را می بینم می آیند، به عرب ها می خورند، عرب های عراقی، می روم جلو، ببخشید عربی بلد هستید؟ فقط یک کلمه بلد است، عرب، عرب، به پشت سری ش اشاره می کند، قبل از اینکه چیزی بگویم کناری ش می پرسد
Can you speak English?
لبخند می زنم، به انگلیسی توضیح می دهم که سه زن هستند که نیم ساعتی است دارند گریه می کنند، می شود بیایید ببینید چه می گویند؟ می آید، ساک ش را سریع می گذارد روی زمین و همراه من می آید. می رویم پیش زن ها. با زن ها حرف می زند

دو زن پیر هستند و یک دختر جوان. عراقی اند. حرف می زند. با دست دعوت شان می کند به داخل سالن. قبول نمی کنند. می آید پیش ِ من. می گوید که صبح زنگ زده اند عراق، گفته اند پسر شان توی انفجار ی در بغداد کشته شده است

من خشک می شوم
من سر جایم خشک می شوم

زن ها تمام مدتی که آن جا هستیم گریه می کنند، من تمام مدت راه می روم، عصبی و آشفته. من نمی توانم، نمی توانم، من . . . برادرم می گوید برویم. می رویم. تمام شب از خواب می پرم و می بینم نشسته اند دارند گریه می کنند

از جنگ متنفرم
جنگ مزخرفه
جنگ احمقه
ما آدم ها چقدر زشتیم
. . .

تفرش . . . تفرش زیبا است، من سکوت را دوست دارم، من هوای خنک، تاریکی، ستاره ها . . . ستاره ها می دانید من توی این شهر کفک زده چقدر آرزوی تان را دارم هر شب؟

ستاره ها می درخشند در شب، در تاریکی، سکوت است همه جا و زیبایی
. . .

خوابگاه سه ماه تعطیل بوده. در تصرف پرنده است، یک پرنده روی سینگ ظرف شویی لانه کرده، تخم گذاشته و خوابیده بود، از من ترسید، من رفتم بیرون، طبقه دو تا آشپزخانه دارد
. . .

برادرم می پرسد مسکن خوردی؟ می گویم سر دردم
. . .

شهرک غرب؟ پدرم در آمد تاکسی گرفتم. رسیدم و یک دسته گل ِ سفید گرفتم و خانه را پیدا کرد، زن دایی، دایی، آلاله که آمده است از شهری نزدیک لندن، دیشب رسیده، لبخند می زنم، خسته ام، اینجا مثل خانه است. خوب است. من خیلی دوست دارم. به نوه های دایی که اصلا نمی شناسم شان معرفی نمی شوم. همه یاد شان می رود. حرف می زنیم. ساعت ها حرف می زنیم
. . .

صبح توی ترافیک گم می شوم. صبح تهران در تنهایی خودش دارد غرغر می کند
. . .

موزه را از دور می شناسم، از عکسی که دیده ام از موزه، جشن هنر مدرن، موزه ی هنر های معاصر، می روم داخل، پیکاسو، گویان . . . تمام اسم هایی که نمی شناسم، در تابلو ها گم می شوم، تمام تابلو ها غمگین اند، تمام تابلو ها دارند گریه می کنند. تمام تابلو ها خسته اند، من داغان می شوم، من خرد می شوم، من می آیم بیرون بعد از یک ساعت و خودم را خفه می کنم در دود های خیابان کارگر ِ شمالی

می روم خیابان انقلاب

تست های کنکور لعنتی را می خرم، می روم یک نسخه ی دست دوم می خرم از نمایشنامه های جان ام سینگ، خشم و هیاهو ی ویلیام فاکنر را می خرم، نسخه ی جیبی ِ قدیمی ِ انگلیسی اش را، فقط ششصد تومان، قند توی دلم آب می شود، من مدت ها است دنبال این کتابم. یک کتاب چشمم را می گیرد، آن قدر با خودم کلنجار می روم که توی یک کتابفروشی می پرم، بر می دارم ش، عاشق ش می شوم، تمام کاریکلماتور های ِ پرویز ِ شاپور، نزدیک به ششصد صفحه، می خرم، نمی دانم کدام کتابفروشی است، پاکت می دهد به من، کتابفروشی مروارید است، کتاب فروشی ِ ناشر ِ همین کتاب. کتاب دو هفته بیشتر نیست که چاپ شده
. . .


همه دارند می روند. دختر دایی که نزدیک لندن است. پسر خاله دارد می رود هلند. دختر دایی کار های کانادا یش دارد درست می شود. بعد از ظهر با لیوان های چایی و میوه می گذرد. من دوست دارم نشسته ایم و همه خوبیم، چقدر همه چیز خوب است، نوه های دایی را نمی شناسم، آشنا می شوم، دختر دایی ها هم من را بعد از سال ها می بینند
. . .

چقدر همه چیز خوب است

تئاتر شهر قشنگ است. مریم سعادت – مامان امیر تو زی زی گولو - هم آمده است تئاتر را ببیند، توی سالن دو متری من ایستاده، خدایا همین جمعه بود که من توی ماهی ها عاشق می شوند دیوانه ی بازی اش شدم، توی چشم هایم لبخند می زند، می ایستم و چشم هایم دارم می درخشد
. . .

علی نصریان به صحنه می آید. نمایش پنجره ها شروع می شود. نمایش زیبا است. خیلی زیبا است، دیالوگ ها تعریفی ندارد، ولی صحنه پردازی، موسیقی، رنگ ها، نور پردازی

من دوست دارم با این نمایش والس برقصم

دختری که کنارم نشسته زیبا است، با چشم های درخشان ِ عسلی و اسم خوشمزه اش، با آرامش ش، دختری که کنار م نشسته تو نیستی. من دلم می خواست تو بودی. من تو را می خواستم همین جا. من دلم می گیرد. وقتی فرهاد آییش صدا می شنود دم گوش دختر می گویم صدای قطار ِ من است. لبخند می زند و ساعت را نگاه می کند. هنوز دو ساعت وقت است
. . .

مشهد همیشگی است. می آیم خانه، نهار، بیرون، دانشگاه

همه چیز همیشگی است، عادت کرده ایم، نه؟

سودارو
2005-09-29
شش و سی و پنج دقیقه ی صبح


September 24, 2005

خوب این چند روز که من نیستم به جای وبلاگم این بلاگ رو بخوانید، خوب؟ من این بلاگ رو دوست دارم
* * * *
هرگز کسی این چنین به کشتن خویش . . . مجموعه ی اشعار شاملو را می بندم، خطی بود میانه ی شعر آیدا در آینه، نه، تحمل ش را نداشتم، دیگر نمی توانستم بخوانم، سرد بودم، از همان لحظه که گفتم خداحافظ و در خیابان خلوت روان شدم و آدامس موزی می جویدم و خانوم ِ چادری که از رو به رویم می آمد با یک اخم به صورتم نگاه کرد و لباس های لابد به قول خود ش غرب زده ام، سرد شدم و رسیدم خانه و خانه . . . فکر ش را نمی کردی، فکر می کردی من همان مصطفی ِ کوچک ِ نا آرام مانده ام، دیشب وقتی در سکوتت، در سکوتی که از چراغ روشن مسنجر ت می دانستم گوش می کنی فقط داشتم حرف می زدم و . . . در سکوتت برگشتی و گفتی سلام، فکر نمی کردی این چنین بتوانم شگفت زده ات کنم . . . ولی من عوض شده ام، من عوض شده ام همان قدر که تو تلخ شده ای و گوشه گیر و تنها. من گناهکار تر شده ام. من سیاه تر شده ام

آنقدر بد شده ام که جا می خوری

چرا که نه؟ عادت داشتی به مصطفی ِ مهربان ت، به پسرک ت که هر چه قدر هم همه چیز تلخ بود و بیگانه دست هایش برایت آرامش داشت. عادت داشتی و عادت ها گم شده اند

من نشسته ام اینجا، آهنگ پاپ گوش می کنم، در تاریکی می نویسم، همه جا ساکت است، همه خوابیده اند، من نشسته ام و تنم بوی سرخی گناه می دهد

تو می دانستی
تو باور داشتی

و من در برابر چشم های همه تان شیرجه زدم به عمق نیستی
. . .

برای کسی مگر مهم هم هست
. . .

رفتم سینما. رفتم و ماهی ها عاشق می شوند را دیدم، زیبا بود، مثل کتاب های زویا پیرزاد زیبا بود و آرام و قشنگ و خندیدم و از صحنه ها لذت بردم و خوب بود همه چیز، می دانی، فیلم ش برای بیننده ی عام هیچ چیزی ندارد، برای تو که ادبیات بو می کشی و تئاتر دوست داری و تصویر برداری درک می کنی و برایت مهم است پشت صحنه چه جوری چیده شده، برای تو قشنگ بود

ماهی ها عاشق می شوند و باز هم یک سون آپ توی یک بطری پلاستیکی و نی داشتی، ولی دوست داشتی جرعه ی کوچک سر بکشی بدون نی، لم داده روی صندلی سینما هویزه، و نگاه کنی فیلم پیش می رود و چقدر همه چیز در تلخی خودش قشنگ است
. . .

امروز، شنبه، می روم سفر. شب بلیط دارم و چهارشنبه فکر کنم برگردم مشهد، این وبلاگ برای کمتر از یک هفته تعطیل است، اگر اینترنت هم داشته باشم دوست دارم بین درخت ها باشم و . . . بر گردم می نویسم باز هم در اینجا

سودارو
2005-09-23
یازده و چهل و نه دقیقه ی شب

September 22, 2005

خسته ام هنوز، دیشب که خوابیدم هم سرم درد می کرد و هم پا هام، دیروز در جا های مختلفی گذشت، از ثبت اسناد، تا مغازه، سیر و سفر برای خرید قطار – به مناسبت آغاز سال تحصیلی چند روزی تشریف می برم سفر – و . . . خسته بودم وقتی خوابیدم و الان که بیدار شده ام فقط سر دردم خوب شده است و پا هام درد نمی کند دیگر

صبح گشتم توی خانه ساعت ها را یک ساعت کشیدم عقب، باز همه چیز بهم می خورد تا دو سه روزی و بعد همه چیز بر می گردد سر جای خودش

فعلا تا اطلاع ثانوی به شغل شریف کپی پیست در وبلاگ مشغول هستم. دیروز بلاگر چیز فرمودند تا پست مبارک را فرستادند توی صفحه، کلی هم منت گذاشتند صفحه ی بلاگ را باز کردند، به سلامتی و مبارکی در حال فیلتر کردن کل بلاگر هستید که همه چیز بهم ریخته؟ هوم؟



راستی دیشب اخبار ساعت ده شب ِ شبکه ی سوم یک رپرتاژ ِ سه دقیقه ای پخش کرد که توش بمب گوگلی و نامه های شونصد هزار امضایی مربوط به خلیج فارسی نه خلیج عرب را تو بوق کرده بودند، و بعد هم گفت انرژی صلح آمیز اتمی هم همین طوره و لطفا بمب گوگلی بسازید و نامه امضا کنید و ... تا جایی که یادم هست مال خلیج فارس را همان موقع هایی به انجام رسانیدیم که تعدادی از وبلاگ نویس ها در زندان بودند، سمیعی نژاد هنوز هم در زندان است، نه؟

فیلتر را به طور کامل بر دارید

تمام وبلاگ نویس ها را از زندان آزاد کنید

تمام پرونده های مربوط به اینترنت را برای همیشه ببندید

آن وقت بیایید گدایی ِ بمب ِ گوگلی و نامه برای خراب کاری های تان

خوب؟

* * * *

خانوم فرح کریمی را می شناسید؟ ایرانی است و تبعه ی هلند. سر جریان اعدام های دهه ی شصت خواهر ایشان را آن طور که خوانده ام، اعدام کردند و خود شان هم هم سن و سال من بودند که از ایران فرار کردند، وقتی رسیدند اروپا ماندند و در اولین سال بعد از آن که تابعیت شان کامل شد از حزب سبز های هلند کاندید مجلس هلند شدند و رای آوردند و الان چند سالی است نماینده ی مجلس هلند هستند

دور را دور کار های ایشان را در اینترنت می خواندم، روزنامه ی روز که منتشر شد مطالب شان را آن جا هم دیدم و کیفور گشتم، ساده می نویسند و واضح و روان، یکی از مقاله های شان را می آورم آن ها که نمی شناسند آشنا شوند. مقاله در روزنامه ی روز 28 شهریور به نام آقای رئیس جمهور! از کشور خود تان شروع کنید منتشر شده است

* * * *

آقای رئیس جمهور! از کشور خود تان شروع کنید
فرح کریمی


آقاي محمود احمدي نژاد، رئيس جمهور ايران، هفته پيش در سخناني در نيويورک، خواستار حاکميت "دموکراسي"، "عدالت" و "عشق به انسان" در سازمان ملل متحد شدند


بنابر يک سنت قديمي، نشست هاي عمومي سازمان ملل متحد، مکان خوبي براي رد و بدل کردن سخنان زيباي سران کشورهاي دنيا درباره صلح، عدالت و اخلاق است. اما واقعيت آن است که چنين سخناني - به ويژه آنکه فاقد پيشنهادات و جزييات مشخص هم باشند - نوعاً جدي گرفته نمي شوند. البته اگر سخنرانان، نماينده دولت هايي با سابقه "عملي" غير قابل دفاع در ارتباط با موضوع سخنراني خود باشند، تأثير طنز آلودي نيز بر شنوندگان خود بر جاي مي گذارند


در نتيجه، بايد انتظار داشت که سخنان رئيس جمهورايران در توصيه "دموکراسي"، "عدالت" و "عشق به انسان" به جامعه جهاني، در درجه اول در داخل کشوري که ايشان به نمايندگي از دولت آن در اجلاس سازمان ملل متحد شرکت کرده اند، جنبه اجرايي داشته باشد


بر همين مبنا مي توان از آقاي احمدي نژاد پرسيد که آيا حاضرند براي احترام به "دموکراسي"، در حيطه مسووليت خود، شرايطي فراهم آورند که منتقدان حکومت در معرض پيگرد، برخورد امنيتي و تبعيض در برخورداري از حقوق شهروندي قرار نگيرند؟ و آيا در جهت به رسميت شناختن حق تعيين سرنوشت هموطنان خود در پاي صندوق هاي انتخابات، بدون گزينش "عقيدتي" کانديداها، تلاش خواهند کرد؟


همچنين، مي توان از ايشان پرسيد، آيا مايلند بکوشند تا براي رعايت "عدالت"، زمينه برخورداري نيمي از افراد جامعه - زنان - از حقوق مساوي با سايرين فراهم آيد؟ آيا ايشان معتقدند حقوقي که در ايران، به خاطر "جنسيت" يک شهروند - زن - از وي ساقط مي شوند [از حق طلاق گرفته تا حق در اختيار گرفتن سمت هاي حکومتي خاص]، نشانگر عدالت ميان زن و مرد در کشور هستند؟


نهايتاً، بايد از آقاي احمدي نژاد سوال کرد که آيا منتقدان حکومت ايران را نيز "انسان" مي دانند؟ آيا حاضرند به خاطر "عشق به انسان"، با نقض حقوق شهرونداني کساني که جرم شان تنها گفتن و نوشتن در انتقاد از حکومت ايران است، مقابله کنند؟ به عنوان نمونه، آيا حاضرند براي "عشق به انسان"، براي آزادي انسان هايي چون اکبر گنجي از زندان تلاش کنند؟


سفر اخير آقاي احمدي نژاد به خارج از ايران، احتمالاً تنها سفر ايشان براي شرکت در يک اجلاس بين المللي نخواهد بود. نحوه پاسخ رييس جمهور جديد ايران به سوالاتي چون پرسش هاي فوق، ميزان "جدي گرفته شدن" اظهاراتشان در آينده را، در سطح افکار عمومي جهان مشخص خواهد کرد


September 21, 2005

توی یک بهت گم م، توی یک حالت بی تحرک ِ ساکن بعد از حدود پنج روز فشار عصبی مداوم. نمی دانم و فقط دارم نگاه می کنم. دیروز بین مهمان هایی که آمدند و بیرون که رفتیم دیدن خاله ام گذشت. امروز بین جا هایی که قرار است بروم می گذرد. دوست دارم وقت بگذار بروم ماهی ها عاشق می شوند را ببینم، سینما هویزه – دایاموند - آورده است، از وقتی که دو سه ماه پیش پوستر فیلم را توی مجله ی هفت دیدم عاشق این فیلم شدم، می گویند زیبا است، وقت می کنم؟ نمی دانم
. . .

فقط چند تا لینک می گذارم. امروز لینک هایم را بخوانید به جای این وبلاگ

* * * *

نمایشگاه عکس: هشت راه برای تغییر دنیا. از بی بی سی. برایم جالب بود. غمناک است عکس ها، دوست ندارید در مواردی مثل فقر عکس ببینید نروید، اگر می روید، ببینید زیر عکس ها هم چه نوشته، خوب؟

http://www.bbc.co.uk/persian/arts/story/2005/09/050919_pm-mdg-pics.shtml

این عکس ها را کسوف وقتی قالیباف شهردار شد منتشر کرد، کلی خندیدم از این حالت های آقای شهردار بعد از این، ببینید، خوفه

http://www.kosoof.com/archive/2005/Sep/%209/316.php

اگه شما هم مثل من آدرسی که از گویا نیوز استفاده می کردید فیلتر شده، این آدرس را خداوند آفریده است برای استفاده ی ملت

http://mag.g00ya.com/

این جا یک چیزیه شبیه به اورکات. آقای امیر مهدی حقیقت دعوت نامه اش را برایم فرستادند و من هم عضو شدم. بعد هم برای تمام لیست اورکات م دعوت نامه اش را فرستادم. امکانات ش از اورکات بیشتر است ولی من هنوز خیلی با هاش کار نکرده ام، اگر دعوت نامه خواست از تان بهم میل بزنید برای تان بفرستم، اگر که نه، رجیستر کنید و نام سودارو را سرچ بزنید تا پروفایل م را ببینید، عکس م آن جا هست

http://multiply.com/

توی متن هایی که در مورد اسم نویسی ترم جدید ِ دانشگاه مان خواندم، این از همه بهتر بود، اگر نخوانده اید حتما بخوانید

http://nihilityandbliss.blogspot.com/2005/09/blog-post_18.html

این هم خیلی با حال بود، مقایسه ی دوچرخه با دوست دختر، من کلی خندیدم،متن را بدون تعصب فمینیستی بخوانید و تو دانشگاه من رو به خاطر این لینک تهدید های جانی هم نکنید، لطفا

http://www.semaho.com/2005/09/blog-post_19.html

این هم در مورد مصاحبه ی اون آقاهه با کریستین امان پور در جریان سفر به نیویورک، جالب توجه است، مطالعه بفرمایید

http://www.hylit.net/kalagh/c/P3258_0_16_0/

سودارو

این ها رو صبح نوشته بودم، ولی نشد پست کنم

September 20, 2005

بحران تمام شده مصطفی، آرام باش، آرام باش، تمام شده؟ سر تکان می دهد یک طرف ذهنم، نه، شاید هم شروع شده

منفی باف نباش

چشم هایم را می بندم و خیره می شوم دوباره در میان تاریکی به دستگاه ِ ساخت ِ کره ِ کوچک، با مانیتور ِ کوچک ِ خاکستری و نوز زرد فسفر ی که دارد می شمرد، نود و چهار، نود و پنج، نود و شش، می شمرد
. . .

خیابان ها شلوغ است. عید، نیمه ی شعبان. سرم گیج می رود، نفس م بند می آید، پشت سر برادرم روان شده ام. نمی توانستم بخوابم، تمام روز آنقدر گیج . . . گفتم می آیم. آمده ام. توی یک مغازه ی همه چیز فروشی می ایستیم، شلوغ است، کلاسور، کاغذ، جوهر خود نویس ِ آبی، مغز اتود . . . خیابان، دوباره خیابان، قنادی طوسی وحشتناک است. هیچ کدام از شیرینی هایش را نمی پسندم

هنوز دارد می شمرد، . . . چهار، . . . پنج، طبقه ی پنجم. صدای زنانه می گوید و در آسانسور باز می شود. ولو شده ام یک طرف آسانسور. آسانسور تنها جایی است که خودت هستی، یکی از تنها ترین جا های دنیا. برای بار چندم . . . خواهر زاده ام در آسانسور را باز می کند برایم، تمام مدت طول راه با خودت کلنجار رفته ای که لبخند بزنی

لبخند می زنی. می روی تو. امیر حسین را دم در شکار می کنی. غر می زند. کنجکاو است ببینید پایین پله ها چیست، امیری هیچ چیزی نیست، همه چیز توی ِ سایه ها گم شده

نمی داند. توی بغلم دست و پا می زند

هنوز دارد می شمرد، توی خیابان راهنمایی ِ غلغله تلو تلو می خورم، مغازه، سر شب، بادام خاکی های ِ تف داده شده ی داغ، بدون نمک، همه چیز بدون نمک، قبول می کند؟ توی تاکسی خودمان را می اندازیم و خیره در چراغانی ها، تمام شهر زیبا ست، همه شهر نورانی است

هنوز دارد می شمرد. آدامس می جوم. ساعت یک تا سه صبح آدامس توت فرنگی می جوم، یا آدامس تمشک؟ نمی دانم. بیمار تخت بالایی حالش بد است. پشت پیچ راهرو است. نمی بینم ش. تنها کسی هستم که نرفته ام ببینم چه شده. تنها کسی هستم که مانده است پیش بیمار ش. تمام پرستار ها دارند می دوند. ساعت سه صبح

نگاه م خیره است، صد، صد و یک، صد و دو، بیمار تخت بالایی، من که رفته ام خانه می میرد

نگاهم خیره است. نمی بینم، دم در تاپ موند ایستاده ایم، برادرم به پهلویم می زند، بر می گردم، آره، این خوب است، این خیلی خوب است، جعبه ی بسته بندی شده ی ِ شیرینی را بر می دارم، دو بسته ی دیگر را هم، و یک کیک ِ ساده ی خیلی کوچک. تاپ موند را دوست دارم، با بسته های شیرینی ِ نازنین ش، ساده ولی شیک، ساده ولی از با کیفیت ترین شیرینی فروشی های مشهد

نگاهم خیره است. می رود روی هشتاد و پنج. نفس راحتی می کشم. خواب است. چشم هایش بسته است. چقدر دارو خورده است امروز؟ رنگ و با رنگ، چقدر شلوغ است اینجا. از بیمارستان متنفرم. من از تمام بیمارستان ها بدم می آید و از قائم بیشتر از همه شان. متنفرم از دانه دانه ی راهرو هایش. نشسته ام و توی تاریکی، توی تاریکی، مانیتور ِ زرد ِ فسفر ی رو به رویم است، نیم متر فاصله. سرم کنارم. سرم هر ده ثانیه یک قطره روی مایعی می ریزد که درون خون مستقیم تزریق می شود. ساعت تنبل است، کند می رود جلو، من خسته ام، من خسته ام

سی دی، انواع سی دی های خام، سی تا می خریم، می آییم بیرون، از در یک مغازه ی دیگر، و من واقعا خسته ام، کنترل ندارم روی خودم، می خورم به در و برادرم می گوید تو دیگه بر گردد. من خوابم می آید. بیایم خانه هم نمی خوابم. پاکت سیب های سرخ را خالی می کنم توی سینک و می شورم. خانه است. ظهر مرخص شد از بیمارستان. تمام شده است مصطفی، بحران تمام شده است

تمام شده است؟ راست می گی؟

سیب سرخ را گاز می زنم. نصفه است. اصلا اشتها ندارم. مثلا دارم نگاه می کنم تلویزیون لعنتی چی دارد. نمی بینم. نمی شنوم. پس کی می آیند؟ نماز م را خواندم، توی ِ گیجی ِ محض، مثل همیشه، چرا نمی آیند؟ ساعت از نه و ربع هم گذشته است

صبح فقط گفتند یک فشار خون بگیریم می آییم

صبح من توی اتاقم داشتم فایل ها را ورق می زدم. چشم هایم می سوخت. آهنگ گوش می کردم، چشم هایم بسته بود، برادرم پرسید تو می روی یا من؟ من . . . من نمی توانستم

من نمی توانستم. من یک گاومیش م. احمق، خنگ، چاق، سیاه، من خنگول ترین گنده ی بی مصرف تمام دنیا هستم. نیم متر با من فاصله دارد، دست ش نیم متر با من فاصله دارد. خواب است، بیدار است، من خونسرد م، من مثل همیشه خونسرد م، من نشسته ام و مثلا بی خیال دارم آدامس م را می جوم

من . . . دختر بیمار بغلی مادر ش را ناز می کند، می گوید اگر مامان ت می فهمید داری ناز ش می کنی بیدار می شد می خندید. من گاو میش م. من نمی توانم حرکت کنم

من نمی توانم حرکت کنم. سیب را گاز می زنم، سیب سرخ را، سیب سرخ را، حوا، حوا کجایی؟ صدایت می زنم، گوشی را بر می داری، خمیازه می کشی و می دانم خودت را کش می دهی، لبخند تمام صورتم را پر کرده است، نمی بینی؟ حرف می زنیم، معمولی، پدر ت از بالکن طبقه ی اول با یک فرش از عقب پرت شده پایین، تمام تنش درد می کند، حاضر نیست برود بیمارستان

مکث می کنم. دیشب تا سر صبح توی بیمارستان بودم حوا . . . حوا، حوا توی تخت دراز کشیده، بی حرکت، گوشی همراه ش توی دست دارد با من حرف می زند، حوا منتظر است، که بابا را می برند بیمارستان یا دوست ش می آید دنبالش، می خواهد ببیند چه می شود در باد و نسیم، دوست ش را یک بار دیده ام، موهایش یک جوری بود، فقط یادم است مو هاش یک جوری بود، چه جوری؟ یادم نیست، هیچی از ش یادم نیست. خنده اش می گیرد. دوست ش مرا که دیده بود میل زده بود به حوا که من از این خوشم آمده، منو با این آشنا کن، بی ناموس، خنده ام می گیرد، خنده ام می گیرد، چشم هایم پر اشک است. نمی بینی که. باخ گوش می کنم با ژوزفینا
. . .

دیگر نمی توانم بنویسم

سودارو
2005-09-20
حدود هفت صبح


September 18, 2005

بی برنامه گی، شلوغی، خستگی، سه ساعت منتظر بودن برای یک کاری که نیم ساعت در کل طول نکشید و . . . صورت های خندان تمام کسانی که دلم برای شان تنگ شده بود

برای ترم هفت هم اسم نوشتم. ساعت دوازده و خورده ای رفتم که مثلا زود تر کار های بانک را انجام دهم. گفتند نمی توانند، بانک خود دانشگاه انجام دهید. قیمت ها هم عوض شده بود، اول 15 درصد گران تر کرده بودند به نسبت ترم قبل، حالا که رفتیم می بینیم ده درصد گران شده، خوب شد معاون امور مالی دانشگاه آقای موسوی را دیدم و با هم رفتیم جای برد و دید و گفت قیمت 10 درصد درست است. قرار بود ساعت دو کار اسم نویسی شروع شود، ساعت سه و ربع شروع شد – این وسط ما هم مثل بلبل چه چه می زدیم – آخر هم ساعت نزدیک چهار وارد سالن شدم و ساعت پنج و پنج دقیقه هم خودم را انداختم بیرون و رفتم روی صندلی توی حیاط دانشگاه نشستم یک کم نفسم بالا بیاد. به قول مجید خوبه می خوان پول بگیرن اینقدر اذیت می کنند، مجبور ت می کنند انگشت ت رو توی عسل بگردونی و التماس کنی که بفرما کوفت کن. من هم که متخصص خیط کاری تو امور مالی هستم، سه بار فیش بانکی نوشتم و آخر ش هم از متصدی بانک پرسیدم که این هفتصد تومان ِ آخر پولم را چه جوری به ریال می نویسند؟ طفلک هم که لابد فکر می کرد این دانشجویه چیه اینقدر منگوله گفت این جوری و من هم توانستم فیش بانک را پر کنم. کلا استعدادی در این موارد ندارم. فقط شاهکار کردم و تنهایی توانستم پول را درست بشمرم و بدهم

خوب، تبریک به دانشجویان سال آخر و تسلیت به مابقی ِ علما، مخصوصا به تمام ورودی های جدید ِ تمام دانشگاه ها

دلم برای همه تون به شدت تمام در حال ِ سوختن به مقدار زیادیه

بر اساس بخشنامه ای که روی برد آموزش چسبانده بودند، تعداد واحد های عمومی – همان معارف و این جور چیز ها – از بیست و پنج واحد به سی و دو واحد افزایش فرموده اند

هیپ هیپ هورا، دست دست و مابقی موارد

عنوان ها هم عوض شده اند، مثلا معارف اسلامی شده است اندیشه ی اسلامی، واحد های قرآن و نهج البلاغه اضافه شده اند و یک سری چیز ها که حوصله نداشتم ببینم – روی برد کسی جدول با فونت ده پرینت می کند توی کاغذ آ چهار می گذارد؟ - در هر صورت ظاهرا شامل ما که سال آخر می شویم که نمی شود، همان شانزده واحد را گرفتیم و تمام شد، باید بروم ببینم آقای کلاهی چه می گوید

آن ها هم که مانده اند خدا بیامرزده شان

چند سوال اساسی

چرا وزارت علوم، تحقیقات و فن آوری فکر می کند که درس ها بخشنامه ای اند؟

الان که بخشنامه را توی شهوریور ابلاغ کرده اند و بر اساس آن واحد گرفته اند – فکر می کنم یک صفحه از چهار صفحه کلاس های عمومی مال کلاس های اندیشه ی اسلامی یک و دو بود – استادی که قرار است این را درس دهد چه جوری می تواند خودش را برای واحد های جدید آماده کند؟

کتاب های این درس ها تالیف شده اند و یا طبق معمول قرار است در سال های آینده به وجود بیایند؟

افزایش واحد های عمومی به چه معنا است؟

مگر جز این است که اکثریت مطلق دانشجو های این واحد ها را می گذرانند چون نمره های شان توی معدل موثر است و چون اگر نگذرانند مدرک به شان داده نمی شود؟ اگر کلاس های آزاد بود و تحت فشار و به زور نمی رفتیم به این اتاق های – اکثرا اتاق شکنجه – چند نفر حاضر می شدند وقت شان را روی این چیز ها بگذارند؟

می خواهید واقعیت را بدانید؟

ترم پیش دو جلسه ی اول درس ِ معارف اسلامی ِ دو را گوش کردم، حالم بد شد، از ته دلم تو آخر هر دو جلسه دعا کردم که اگر امریکا می خواهد حمله کند لطفا قبل از تمام شدن این ترم حمله کند که خلاص شویم از دست این موجود، از جلسه ی سوم تا آخر جلسات ترم، بیشتر وقتم را با بچه ها به خوردن بستنی و سیب زمینی سرخ کرده ی داغ – که حاضر کردن ش یک ربع طول می کشد – در کافه ی رو به روی دانشگاه، خواندن مجله – هفت، نیویورکر – و کتاب – مثلا والت ویتمن – و حرف زدن گذراندم. آخرین جلسه ی ترم هم ام پی تری پلیر ِ یکی از بچه ها را گرفته بودم و دستم بود و هدفون ش تابلو توی گوشم و خیره به استاد داشتم مارک آنتونی گوش می کردم با چشم های خمار و توی هپروت ِ محض. یک هفته مانده به امتحان با کلی غر غر هزار و پانصد تومان دادم کتاب ش را خریدم، توی دو روز خواندم و توی این دو روز توی خانه به زمین و زمان بد و بیراه گفتم. امتحان تستی بود. 17 و نیم گرفتم. تحقیقی داشتم که فایل ش را از سال سوم دبیرستان داشتم و یک بار هم ترم یک داده بودم برای درس تاریخ اسلام، همان تحقیق را فونت ش را درست کردم 12 صفحه شد 32 صفحه و پرینت زدم و دادم و سه نمره هم برای آن گرفتم و شدم بیست و نیم از بیست. دو واحد وقت تلف کردن ِ محض

تنها واحدی که این جوری نبود ادبیات فارسی بود که چون دوست داشتم برای جذابیت داشت

دیروز که رفتم اسم نویسی ِ ترم جدید – عمدا نمی گویم انتخاب واحد، چون انتخاب واحد نیست که، لیست مشخص است فقط می رویم پول ش را بدهیم – دیدم روز شنبه خالی، یکشنبه خالی ولی ساعت شش تا هشت شب ریشه های انقلاب اسلامی، همان جا با صدای بلند چند تا از واژه های خیلی لطیف انگلیسی را که برای این مواقع مناسب هستند را گفتم و چند نفری با صورت های سرخ شده خنده شون گرفت – کلی آدم دورم بود – و الان هم فکر می کنم استاد درس عمویی است، گیر می دهد، سر کلاس ش می دانید چه می کنم؟ ترم که تمام شد می گویم از چه تکنیکی برای این درس استفاده کردم، الان ممکن است استاد درس بخواند نشود استفاده کرد

در کل، برای دانشجویان ورودی امسال و سال های آینده تسلیت عرض نموده امیدوارم که ما را در غم خود شریک بدانند

سودارو
2005-09-18
شش و سی و پنج دقیقه ی صبح

September 16, 2005

صبح که بشود، می روم حمام، اصلاح می کنم، مو هایم را ژل می زنم، با یک عطر که نمیدانم اسم ش چیست صورتم را ماساژ می دهم، شلوار جین آبی پر رنگم را می پوشم، یک تی شرت خاکستری تنم می کنم، کیف کوله ی خاکستری ِ جدید م را بر می دارم، دو دسته اسکناس سرخ رنگ می اندازم توی کیف و دو تا چک هم توی کیف پول و خیره می شوم در خطوط خیابان و می روم برای ترم جدید اسم بنویسم

صبح که بشود شنبه است. صبح که بشود لابد باید یک مسکن دیگر بخورم و بروم بیرون. صبح که بشود وقتی بخواهم آن لاین شوم تمام تنم دوباره می لرزد . . . ممکن است باز هم . . . ؟ و تمام امروز را تمام تنم درد می کرد. تمام سرم، پیشانی م می سوخت، نگاهم روی چیزی تمرکز نمی کرد. تمام صبح ژوزفینا برایم آهنگ هایی پخش می کرد که من . . . من هیچ جا نبودم

من فکر هم نمی کردم. من فقط نگاه می کردم و نگاه م بغض می کرد و ذهنم آشفته می شد و . . . تمام صبح درون آینه ام گریه می کردم

تمام صبح قدم می زدم و مشت می زدم میان هوا
تمام صبح تمام کوچکی م درونم داشت زار می زد

صبح مثل یک کابوس بود. وقتی ساکن نشسته بودم و برای بار سوم سعی می کردم مسنجر را به اینترنت متصل کنم و وقتی متصل شد، آف لاین هایم آمد و نگاهم لرزید در آی دی ِ تو . . . تو . . . تو

پنجشنبه بود. توی اتاق صدای یک خواننده می آمد، انگلیسی، برای من که آمده بودم پیش ت انگلیسی گذاشته بودی، می دانم خودت فارسی را بیشتر دوست داری، با واکمن ت و کاست های رنگ ِ رنگ ِ شجریان، علیزاده و . . . اسم هایی که نمی شناسم

توی اتاقت روی تخت دراز کشیده بودم و چشم هایم نیم باز بود، خیره بودم در همه چیز، دیوار، در، سقف، کتاب ها و . . . کنار م نشسته بودی روی تخت، گفتم، همین جوری یک دفعه گفتم که دلم برایش چقدر تنگ شده است، گفتم که . . . صدایم بغض کرده بود. دستم را گرفتی و انگشت ت آرام، همان طوری که نگاهم خیره بود به دست های مان، شروع کرد به ناز کردن دستم، من همان طور ساکت دراز کشیده بودم و چشم هایم بسته بود و
. . .

آهنگ عوض شد

صحنه عوض شد. من نشسته ام و اتاق خالی است و روی صفحه ی ژوزفینا تو آمده ای. من فقط می خوانم و می خوانم و تمام تنم می لرزد و ضربان م تند می شود و . . . آخرین بار بود

توی حیاط دانشگاه بودم. سال دوم بود. عصر بود. شماره ت را گرفتم و گوشی را برداشتی و حرف های معمولی می زدیم، خسته بود صدایت، مثل تمام آن روز ها صدایت گرفته بود، می خواستم قطع کنم که گفتی . . . بین ما، تو حداقل موفق شو. من گوشی را گذاشتم

من گوشی را گذاشتم و بیست و چهار ساعت بعد تمام کابوس ها شروع شد

بیست و چهار ساعت بعد از شروع کابوس، من برای چیزی که نمی دانستم، به اندازه ی تمام زمان هایم فحش شنیدم. بیست و چهار ساعت آن قدر تلخ گذشت که
. . .

خواب دیده بود افسانه، که من بودم و تو و او و امیر، توی یک ماشین، نشسته بودیم و می گفت صدای دریا می آمد، می گفت شب بود، می گفت خیلی خوب بودیم، می گفت حرف می زدیم، شاد بودیم. می گفت یک دفعه یک موج بلند آمد و همه مان غرق شدیم

موج بزرگ آمد و من توی بیست و چهار ساعت برای آخرین بار صدای افسانه را شنیدم، از تهران، می گفت داریم بر می گردیم، گفت بیاییم توضیح می دهم، گفت . . . دوازده ساعت طول کشید تا نه تو باشی، نه افسانه باشد، نه امیر

دوازده ساعت طول کشید و من نشسته بودم توی اتاقم. من بودم و کتاب هایم و در بسته و پرده ی کشیده. من بودم و ساعت های بی پایان
بی پایان
بی پایان
بی پایان
بی پایان
بی پایان
.
.
.

من بودم و شعر های شاملو، فروغ، سهراب . . . من بودم و دیوار های بی پایان

من بودم و لبخند هایی که همیشه می زنم توی دانشگاه، من بودم و خانه که دیگر روی آتش آرام بود. من بودم و تمام حرف هایی که برای مان زدند. من بودم و کابوس ها و میگرن . . . میگرن . . . میگرن و قرص های مسکن

من بودم. این بار هم همان مصطفی، همان آقای خندان که می گفتنم، همان پسره که خیلی زود عصبانی می شه و خیلی زود لبخند می زنه، همان آقاهه که می ایسته یک گوشه و آدامس می جوه و در مورد ویرجینیا ولف ور می زنه، همان
. . .
همین سودارو که اینجا است، آقایی با یک وبلاگ با میانگین یک صد خواننده در روز، پوف


بار اولم که نبود، بود؟ دوباره از صفر، صفر مطلق شروع کنی به زندگی. چند ماهی گذشت تا یک روز گوته دستم را گرفت و برد کافی نت خیام، رو به روی دانشگاه و گفت این صفحه ی بلاگر است، این آی دی تو، این وبلاگ ِ تو

و من . . . این چهار صدمین پست وبلاگم است. این روزی است که در آن بازدید هایم از بیست هزار رد می شود، امروز لابد باز دو نفر دیگر می آیند کامنت می گذارند که به به و چه چه . . . می دانی چقدر سرم درد می کند؟ می دانی فقط سر درد های عصبی است که هیچ قرصی ندارد و من امشب یک سردرد وحشتناک دارم

من امشب دارم در تمام روز هایی که گذشته است چرخ می خورم

آف لاین هایت را می خوانم، می گویی که چقدر خوشحال شده ای که من کسی را دارم که به آن تکه کنم و
من
. . .

من هنوز هم فروغ می خوانم تمام وجودم پرواز می کند به تمام روز هایی که گذشت
در تمام طول تاریکی
ماه در مهتابی شعله کشید
ماه
دل تنهای شب خود بود
داشت در بغض طلایی رنگش می ترکید

من هنوز هم دارم مرور می کنم روز را، هنوز را، من هنوز هم دارم در لبخند هایت زندگی می کنم، من دارم بوی تلخ تنت را می شنوم، من دارم حس ت می کنم، باز هم سر بر شانه ام داری می خندی، گریه می کنی، دستت دور تنم پیچ می خورد

من هنوز هم می بینمت همه جا، در خواب، بیداری؛ روز، شب

هنوز هم کتاب هایم را باز می کنم و امضا هایت را می بینم، تولدت مبارک، اولین سالگرد مان، اولین، آخرین
. . .

همه چیز مثل برق می گذرد، همه چیز، چشم هایت را ببند، باز کن، تمام شده است، دوباره کنار هم خواهیم بود

مگر نبودیم؟ مگر چیزی بود همه این ها که گذشت
مگر
. . .

می نویسم به این امید که می خوانی، به همین امید کوچک ِ تمام این روز ها که گذشته است، که می خوانی شاید
. . .


به چمنزار بیا
به چمنزار بزرگ
و صدایم کن، از پشت نفس های گل ابریشم
همچنان آهو که جفتش را
پرده ها از بغضی پنهانی سرشارند
و کبوتر های معصوم
از بلندیهای برج سپید خود
به زمین می نگرند

نرو، دور باش
ولی نرو
من نمی توانم
من دیگر نمی توانم تحمل کنم. می شود فکر کرد تمام این روز های مسخره را، می شود گذراند، که تو باشی، ولی دور باشی
باشی
فقط باشی و من می توانم تمام این روز ها را با امید و زندگی پر کنم
باش
باش
باش
باش
. . .

اگر بروی، من نمی دانم، دیگر نمی دانم

تمام روز در آینه گریه می کردم
بهار پنجره ام را
به وهم سبز درختان سپرده بود
تنم به پیله ی تنهائیم نمی گنجید
و بوی کاج کاغذیم
فضای آن قلمرو بی آفتاب را
آلوده کرده بود
نمی توانستم، دیگر نمی توانستم
صدای کوچه، صدای پرنده ها
صدای گمشدن توپ های ماهوتی
و های هوی گریزان کودکان
و رقص بادکنک ها
که چون حباب های کف صابون
در انتهای ساقه ای از نخ صعود می کردند
و باد، باد که گوئی
در عمق گود ترین لحظه های تیره
همخوابگی نفس می زد
حصار قلعه خاموش اعتماد مرا
فشار می دادند
و از شکاف های کهنه، دلم را به نام می خواندند

. . .

. . .

. . .

سودارو
2005-09-16
یازده و سی و شش دقیقه ی شب

Here love my everlasting

زیر پایم مشهد ست، با چراغ ها و خیابان های طولانی پیچ در پیچ، نزدیک به ده و نیم شب، بلوار ها را می توانم به نام بخوانم، این وکیل آباد است، این امام علی (ع)، این . . . خط ِ دیگری از نور و چراغ های در حال حرکت جدا می شود و می رود به سمتی دیگر، طرقبه، چراغ های هتل بزرگ طرقبه از همه نورانی تر است، شب را دوست دارم، شب های تابستان زیبا ترین شب های تمام سال هستند، دلم می خواهد نفس های عمیق بکشم، پشت سرم شهر بازی ست و شلوغی و آدم ها، سر و صدا، ازدحام
. . .

Here love

خسته می شوی وقتی توی شهر هستی. فقط روز های اول سال است که مثل روز های آخر تابستان مشهد واقعا نفس گیر شلوغ می شود

دیشب توی قدم های بیشمار آدم ها توی خیابان راهنمایی و بعد زیست خاور و بعد خیابان دانشگاه بودم. رنگ ها، نور ها، مغازه های شلوغ، قیافه ی مشهدی ها و مسافران که خیلی های شان را از رفتار های شان می شود شناخت
. . .

My everlasting

هر دو شب که بیرون هستیم امیر حسین بغل من است، خیره است به آدم های تازه، کلی مرد و کلی مامان، نی نی ها که زود سرش را بر می گرداند خیره می شود بهشان و دیشب که شاید برای اولین بار چیزی به اسم اتوبوس را دید و چشم هایش گرد شد، آرام است تا داخل یک فضای بسته شویم، زود می فهمد و شروع می کند بلند بلند حرف زدن و بعد هم آواز می خواند، صدایش می پیچید و دوست دارد

آرام برایش حرف می زنم، گوش می کند. بعضی وقت ها جوابم را هم می دهد. نمی دانی چقدر خوشحال می شود وقتی حرف هایش را می فهمم، می خندد و توی صورت ش شادی موج می زند و باز هم برایم حرف می زند
. . .

Here my love my everlasting

چشم هایم را می بندم و باز هم آهنگ سندرا را گوش می کنم، برای چند دهمین بار . . . ؟ نمی دانم، آهنگ درون وجودم می رود و من فقط نگاه ت می کنم، ایستاده ای جایی همین نزدیکی ها
. . .

امروز خواهرم مهمان یکی از دوستان خانوادگی هستند، دختر بزرگ شان و داماد شان آمده اند مشهد، دختر فوق لیسانس ش را از یکی از دانشگاه های تهران گرفته است، داماد که همکلاسی اش هست هنوز کمی کار دارد، آمده اند خداحافظی، می روند انگلستان، پسر همان جا درسش را تمام خواهد کرد

روز هایی که فکر می کنم به دوستان که یکی یکی دارند می روند، توی یک دو راهی گیر می کنم، از یک طرف می دانم که توی خارج از ایران امکانات بهتری خواهند داشت، می توانند از علم شان استفاده کنند، می توانند زنده باشند، ولی ذهنم دلگیر می شود، یاد آدم هایی می افتم . . . همین یک سال پیش بود، رفته بودیم گوسفند قربانی کنیم، مرد قصاب داشت گوسفند را پوست می کند که توی حرف های ما فهمید برادرم تازه فارغ التحصیل شده است. لبخندی زد و گفت خوشحال می شود وقتی می بیند جوان ها آماده می شوند که به کشور شان خدمت کند، هر کدام که فارغ التحصیل شوند معنی ش آبادانی کشور است

من دلم می گیرد فکر می کنم. برادرم ارشد ش را می گیرد، بعد ش چی؟ می ماند؟ فکر نمی کنم

من چی؟ اصلا، می دانم که می روم، فقط مسئله زمان مطرح است، شاید یک سال دیگر، شاید سه سال دیگر، می دانم که می روم

آخرین باری که قبل از تابستان با هم صحبت کردیم جدی گفتم که من نمی مانم، می دانستی، از همان روز اول می دانستی، مخالفتی نداشتی، یعنی من ته دلم خوشحالم که تنها نمی روم
. . .

سودارو ی گیج منگول ِ توی دو راهی سرگشته
2005-09-16
هفت و شانزده دقیقه ی صبح

سیستم جستجو در بلاگ ِ گوگل از دیروز راه افتاده است، یک نگاهی جزمی انداختم و فوق العاده است، بلاگر های محترم از دست ندهند

http://google.com/blogsearch

یادداشت های بی ربط ِ یک زمین شناس ِ سابق، وبلاگ دوم نیک آهنگ کوثر، دوست داشتنی مثل وبلاگ اول ش، مبارک و پیروز و فرخنده باشند، آمن

http://nicksick.blogspot.com/

September 15, 2005

اتاقی از آن خود و ویرجینیا ولف


فکر می کنم یکی از مشکلات با کامپیوتر نوشتن این است که تا وقتی که کامپیوتر آماده شود و ورد باز شود و موسیقی مطلوبت را بگذاری زمان می گذرد و گذشت زمان وقتی شوق نوشتن داری یعنی از دست دادن کلمات




ادبیات از کجا می آید؟ مسلما از درون جامعه رشد می کند، پرورش می یابد، نفس می کشد و بروز می یابد و چند وقتی هست تا حلاجی شود و از بین صد ها اثر چند تایی می مانند و از بین صد ها اثر مانده، یکی دو تایی می شوند جهانی و آن وقت وارد خانه های من و شما که کتاب می خوانیم می شوند و درون مان پنجره ی جدید ی باز می کنند به دنیا ها، فضا ها، واقعیت ها، زیبایی ها و ... های جدید

ادبیات انگلیسی خواندن به من این امکان را داده که تقریبا در دو سال گذشته فقط از بین آثار بزرگ ادبی جهان انتخاب کنم و چون می توانم به زبان اصلی بخوانم – دل تون می سوزه؟ شعور داشته باشید و بروید زبان انگلیسی تان را، یا فرانسه تان را، یا اسپانیولی تان، یا هر زبان زنده و مهم دنیا را که می دانید قوی کنید و مثل آدم از کلمات لذت ببرید، که بتوانید از سر چشمه بنوشید نه همه اش به دنبال اینکه فلانی بهتر ترجمه کرده – می توانم نزدیک تر باشم به کتاب ها و به محتویات – چون تاریخ انگلستان را هم کمی می دانم، و امریکا را هم کمی – و کمی هم با فرهنگ کشور هایی که کتاب ها از آن ها می آیند آشنا هستم و همه ی این ها کمک می کنند کتابی را که دستم می گیرم تمام ذهنم مشغول ش شود و بهتر بفهمم چه می گوید

نام های برجسته ای در این سال ها از زیر دستم رد شده اند و کتاب ها ردیف منتظرند و نوبت شان خواهد رسید تا خوانده شوند

در میان تمام سبک ها و نوشته ها و کتاب ها، آثاری که در دهه ی 1920 نوشته شده اند جذاب ترین اند برایم، البته حدودی می گویم، 1920 اوج سبک مطلوب من است، در سال های بعد هم همیشه بوده است و قبل از آن هم بوده است، ولی در این سال ها است که به اوج می رسد: جریان سیال روح

Stream of Consciousness

جریان سیال روح با نویسنده های دوست داشتنی اش که مهم ترین شان جیمز جویس است از ایرلند و ویرجینیا ولف از انگلستان، اگر اشتباه نکنم، 1923 جیمز جویس مهم ترین کتاب قرن را منتشر می کند: یولیسس – اولیس می گوییم در فارسی؟ - و در 1925 ویرجینیا ولف خانوم دالووی، مهم ترین رمان ش، و به دنبال آن، در کمتر از دو سال به سوی فانوس دریایی را چاپ می کند

ویژگی ِ این کتاب ها، پیچیده بودن شان، سخت بود نشان، و برای اولین بار به طور کامل در خدمت ذهن انسان بود نشان است

این کتاب ها دوست داشتنی اند، دیوانه ات می کنند وقتی می خوانی شان – هنوز جرات شروع کردن یولیسس را نداشته ام، نگاه ش می کنم تقریبا هر روز توی قفسه ی کتاب ها و می ترسم شروع ش کنم، آخرین بار که چیزی از جویس خواندم، داستان نیمه بلند ِ مرده بود، که نفسم را بند آورد – خانوم دالووی فوق العاده است، هنوز باور نکرده ام خوانده ام ش، باید یک بار دیگر با دقت بخوانم تا درک کنم چه بود این کتاب، کتابی که خطوط ش به عمق روحم وارد می شد

در 1928 خانوم ولف یک کتاب نقد ادبی مهم، و شاید بشود گفت مهم ترین اثر نقد ادبی ش را منتشر می کند: اتاقی از آن خود

کتاب را گذاشته بودم یک وقتی بخوانم – متاسفانه نمی دانستم چیست– و توی اولویت هایم نبود تا اینکه اتفاقی در کتابخانه ی دوست دیدم یک کتاب جلد سفید ِ چاپ ِ انتشارات نیلوفر را: اتاقی از آن خود ترجمه ی صفورا نور بخش، ندیده بودم کسی بتواند ترجمه ای قابل تحمل از آثار خانوم ولف بتواند ارائه بدهد – بهترین شان را مجله ی هفت چاپ کرده است، از داستان علامتی بر دیوار و خاطرات ولف، که در حد ِ یک شوخی است – این کتاب را هم با همین ذهنیت برداشتم که فقط ببینم توانسته کاری بکند یا باز هم یک رویا است از چیزی که خانوم ولف نگاشته است

این بار ترجمه نفس می کشید

کتاب را یک هفته ای پیش شروع کردم – کسی هست که توانسته باشد یکی از آثار خانوم ولف را بخواند بدون اینکه کتاب را شونصد بار ببندد و خیره شود در فضا؟ - و تقریبا تا دیشب جز چند صفحه ای هیچ چیز نخوانده بودم و دیشب دیدم که باید تمام ش کنم تا پس ش بدهم و کتاب را که دستم گرفتم دیدم چیز دیگری نمی توانم بخوانم

اتاقی از آن خود
ویرجینیا وولف
ترجمه ی صفورا نوربخش
انتشارات نیلوفر
چاپ اول بهار 1383 – 2200نسخه – 1400 تومان – 160 صفحه

یکی از ویژگی های خاص کتاب های سبک جریان سیال روح این است که من خواننده وقتی شروع می کنم به خواندن خطوط با کتاب یکی می شوم، شروع می کنم به آشفته گشتن، شروع می کنم به پرسیدن، شروع می کنم به فکر کردن، عادی است برایم که یک کتاب از ویرجینیا ولف دستم بگیرم و یک دفعه به خودم بیایم خیره در خطوط ولی در فکر، هزار فکر مختلف، هزار سوال مختلف
. . .

جین آستن وقتی رمان غرور و تعصب را می نوشت نوشته هایش را از همه مخفی می کرد، مجبور بود در اتاق نشیمنی بنویسد که همه در آن رفت و آمد می کردند، چنان نوشتن برای زن منفور بود که حواسش بود هیچکس نفهمد او می نویسد. رمانی که نوشت یکی از جاودانه های ادبیات شد. ولف می پرسد که اگر جین آستن اتاقی از خودش داشت، برای خودش و درآمدی که ذهن ش را آزاد بگذارد و هی بین نوشتن مجبور نبود کاغذ هایش را مخفی کند، چه می نوشت؟

ولف در جوانی از زندگی خانواده ی پدر سالار رها شد، کار های جزئی و نیمه وقت می کرد، تا وقتی که عمه اش مرد و سالیانه 500 پوند برایش در آمد گذاشت، او از آن زمان توانست اتاقی برای خودش داشته باشد و در آمدی و توانست بنویسد. کتاب هایش جزو مهم ترین کتاب های قرن در انگلستان شدند. کتاب هایش جهانی شدند و هنوز کار دارد تا شناخته شود

او دارد از تجربیات ش می گوید

کتاب اتاقی از آن خود جدا از بعد نقد ادبی آن که حول محور زن و داستان می گردد، یک کتاب روشنگرانه برای حقوق زن است

کتاب بر اساس جامعه ی انگلستان و بر اساس تاریخ و ادب و هنر انگلستان، در فرم مقاله، به شکل یک کتاب و با سبک جریان سیال روح نوشته شده است

کتاب شروع می شود با خانوم ولف که می خواهد در یک کالج مخصوص خانوم ها در مورد زن و داستان سخنرانی کند، می روی به یکی از دانشگاه های – اگر اشتباه نکنم – کمبریج و محدودیت های خرد کننده ای که برای زنان هست، بر می گردی به کالج بانوان و مقایسه می کنی امکانات و باز هم محدودیت ها، بعد می روی به کتابخانه ی بریتانیا – در لندن – و نگاهی می کنید به کتاب هایی که مردان در مورد زنان نگاشته اند، بعد زن در تاریخ، و بعد هم اینکه چرا تا قرن هجدهم زن نویسنده نداریم، چرا در زمان شکسپیر ادب ی نوشته شده توسط خانوم ها نداریم – منظور آثار برجسته است - چرا ولف پیش بینی می کند صد سال دیگر طول بکشد تا به زن شاعر برسیم، شروع می کنیم به بررسی کتب نگاشته شده توسط خانوم های انگلیسی، تاکید می شود روی جین آستن و برونته ها و جورج الیوت و مقایسه می شوند با هم، بعد ادب عصر حاضر، طبق معمول کتاب های خانوم ولف یک اشاره ای هم به همجنسگرایی می شود و آخر سر هم ولف به شدت به یک بعدی نگری مخالفت می کند و می گوید باید به دنبال کسی مثل شکسپیر باشیم که مرد – زن را هر دو درون ش دارد

این تقریبا پیرنگ – پلات - کتاب بود

کتاب مهم است چون لمس ش می کنی وقتی می خوانی ش. مهم است چون هزار تا سوال در تو به وجود می آورد. مهم است چون برایت روشن می کند چرا جنبش زنان مهم است، چرا جنبش زنان لازم است، چرا باید به جنبش زنان توجه کرد، چرا باید برای جنبش زنان تلاش کرد

کتاب واقعی است. مثال هایش واقعی است. خطوط ش واقعی است. چرا کسی نتوانسته در مورد زنان ایران تا به حال کتابی این چنین بنویسد؟

نمی خواهم در مورد کتاب بیشتر بنویسم. کتاب را بخوانید. برای خواندن این کتاب و باز کردن ذهن تان فقط باید 1400 تومان بدهید، اگر به زبان انگلیسی آشنایی دارید یک سرچ بزنید و متن کتاب به صورت آن لاین بگیرید یا کتاب را بخرید، قویا توصیه می کنم، اگر در ذهن تان تا حالا کلماتی مثل آزادی، پیشرفت، زن و جنبش زنان و ... بوده است، این کتاب کمک می کند تا درک کنید دنیا را، تقریبا واجب است خواند ش برای تان

ترجمه اش هم خوب است، نمی گویم عالی، می گویم خوب است، من نمره ی بالای 50 می توانم به این ترجمه بدهم، این یعنی خوب برای پر کردن چند ساعت از وقت

سودارو
2005-09-15

موقع نوشتن این یادداشت دو بار نوشتن م قطع شد، یک بار برادرم از تهران رسید و بار دوم هم با خواهر زاده هایم سر از کوهستان پارک شادی در آوردم و سه ساعتی نبودم، امیدوارم زیاد تر از حد متن آشفته نباشد، توی این دو بار رفتن و آمدن تقریبا نصف متن یادم رفت، آن چه در ذهنم مانده بود را نوشتم

September 14, 2005

یک کتاب جلد آبی را تمام می کنم و می گذارم ش توی تپه ی کتاب های طبقه ی چهارم کتابخانه بین بقیه ی کتاب های مربوط به ادبیات انگلیسی، از یک کتاب دیگر چند صفحه می خوانم، وقتی بلند می شوم ژوزفینا را روشن کنم، دور و برم را نگاه می کنم و پنج تا کتاب هستند که مهر خورده اند تا آخر تابستان باید تمام شویم، واقعا؟

عادت چند کتاب با هم خواندن را از قبل از تولد مسیح (ع) دارم، حالا یک جور هایی شده ام افراط گرای بنیاد گرا و فکر کنم ده تایی کتاب دور و برم باشد که یک تکه کاغذ یا یک کارت لای یکی از صفحه های شان دارد می گوید من را هم داری می خوانی، اوهوم

کتاب خواندن را دوست دارم. دوست دارم برای دلم بخوانم، یک سالی است که بیشتر برای رشته ی درسی ام می خوانم تا برای دل توچولو م، خوب، اشک های ندامت یاد تان هست آخر یکی از داستان های جیمز جویس که سر کلاس خانوم تائبی کار شد؟ آن جا چون نمی توانست بخواند اشک می ریخت و من اینجا نشسته ام و فکر می کنم چند ماه است دلم می خواهد همه چیز را بگذارم کنار و با خیال راحت و چند تا لیوان چایی بشینم جنگ و صلح را بخوانم؟ یا نسخه ی انگلیسی ِ جنایت و مکافات که دلم ریش می رود برای خواند ش ولی چون توی لیست لعنتی ِ کتاب های ارشد نیست فعلا باید منتظر بماند بین کتاب هایم خاک بخورد، یا شعر های ادگار الن پو که نمی رسم دست بهشان بزنم و یا . . . ولش

* * * *

از یک دوست میلی داشته ام که می گوید در یکی از برنامه های صبح روز جمعه ی رادیو فردا از یکی از متن های وبلاگ من استفاده کرده اند، البته با ذکر از وبلاگ سودارو، خوب به من کسی چیزی در این مورد نگفته بود، الان هم می گویم که استفاده از متن های این وبلاگ برای همه آزاد است البته به شرط ذکر نام وبلاگ، همین کاری که رادیو فردا کرده است، البته اگر قبل ش می گفتند ممنون می شدم، خوب، یک وبلاگ نویس را گرفتند فقط به خاطر مصاحبه ای با رادیو فردا

* * * *

خسته ام و می خواهم برای بار نمی دانم چندم امروزم این آهنگ ِ سندرا را گوش کنم
Everlasting Love

سودارو
2005-09-14


September 13, 2005

اُمبرتو اُوکو را می شناسید؟ نمی دانم املای فارسی نام ش را درست نوشته ام یا نه، در هر صورت، این آقا مهم ترین نویسنده ی زنده ی ایتالیا است. با کار های مربوط به قرون وسطی ش مشهور است و یکی از مشهور ترین رمان های قرن بیستم را نوشته است: نام ِ گل ِ سرخ

داستان در قرون وسطی ِ ایتالیا است، کاری به کل کتاب ندارم، داستان اصلی مرد راهبی است که چون معتقد است در مسیحیت خندیدن حرام است و مسیح هیچ وقت نخندیده است، دست به یک سری قتل های زنجیره ای می زند و آخر سر هم صومعه سرا را به آتش می کشد تا کتابخانه ی آن نابود شود و کسی نتواند کتاب ی را می گوید خنده مجاز است را بخواند

شاید ترجمه ی کتاب را ده سالی پیش خوانده باشم، امشب داشتم یک مقاله در روزنامه ی روز را می خواندم که یاد این کتاب افتادم. یک نماینده ی مجلس هفتم خواسته است شادی معنا شود و حدود ش مشخص شود. همچنین دولت جدید قصد دارد مراسم عروسی را هم آیین نامه ای کند.، اگر درست نمی فهمید این یعنی چی، بعدا یک جور هایی می فهمید. یاد نام ِ گل ِ سرخ افتادم . . . یکی از قشنگ ترین کتاب هایی که خوانده ام، راستی می گویند فیلم ش هم هست، اگر پیدا کردید به جای ِ من هم ببینید

* * * *

صبح هوا یخ بود. تمام این روز ها صبح ها هوا اینقدر یخ است که دوست داری باز هم خودت را در رختخواب گرم فرو ببری و بخوابی. صبح بیدار شدم ولی نخوابیدم، باید نرم افزار هایم را آپ دیت می کردم، دو روزی است رسیده ام ویندوز عوض کنم و برادرم نیست و نرم افزار های کوچولو ش هم نیستند، مطلب، کَلکیولِس، اتو کَت و … نرم افزار مطلب ش که من اصلا نمی دانم چیست فقط می دانم مخفف عبارت انگلیسی ِ لابراتوار ریاضیات می شود ش اندازه ی ویندوز است، هر چی من فیلم و موسیقی و فایل های اینترنتی دارم، برادرم نرم افزار دارد

امروز خوب بود، سر درد بودم، ولی مهم نبود، صبح زدم بیرون و توی دانشگاه یک مقدار ول بودن و دیدن یکی از پسر های کلاس بعد از مدت ها و نشستن و حرف زدن و دخترکم هم که خواب بود و با تلفن من بیدار شد و یک کم دیر آمد و دیدن ش با قیافه ی جدید ِ ناز شده اش – به قول خود ش برای اولین بار نشسته بود زیر دست آرایشگر – و مانتو ی آبی کم رنگ و مو های قهوه ای سوخته ی پیچ در پیچ ش
. . .

توی راه دانشگاه همین جوری خنده ام می گرفت، دلم خیلی برات تنگ شده بود

از دور که دیدم ت که می آمدی و دستت را بالا بردی و لبخند زدی یادم رفت چی می گفتم به همکلاسی، مِن مِن کردم و نگاهم توی چشم هایت بود. رفتیم توی دانشگاه و بهترین جا برای دادن هدیه هایت هم شد جلوی دفتر خانوم ریاحی – مسئول حفظ شئونات اسلامی در دانشگاه، خانوم نازنینی است – گفته بودم من گاگولم این روز ها، و نشستن و حرف زدن و خندیدن و یک نفر از جلوی مان رد شود و تو بگویی سلام و من نگاهم بیافتد و بگویم سلام آقای امیری

آقای امیری هم برگشت من را دید و یک نگاهی به من انداخت و یک نگاهی به تو و باز یک نگاه به صورت ِ من، تابلو بودم دیگه، یک لبخند مرموز زد و پرسید شما ریاضی می خوانید؟ و تو هم که لابد توی دلت می خواستی منو خفه کنی گفتی آره

من هم گفتم دختر جهنم هستند، و آقای امیری هم یک اشاره ی پدرانه کردند و رفتند و هنوز نرفته بودند که تو برگشتی دم گوشم گفتی بگم چی کارت کنند آبرو م رو جلوی تمام استادا بردی

و من فقط می خندیدم. خوب خود آقای امیری کنجکاو بودند تو را ببینند، یادت بود که آخر ترم پیش رفتیم به همین خاطر تا دم دفتر شان، نبودند

می آیم خانه فقط می خوابم، فقط می خوابم، آرام مثل یک پسر توچولو ی ناز، چاق شده بودم یک کم، نه؟ توی تابستان همه اش یا نشسته ام به خوردن یا کتاب، یا کامپیوتر، آن هم با نوستالژیای خوردن در روز های تعطیل ِ من

. . .

هیچ چیزی قشنگ تر از تجسم کردن تو نیست، وقتی که خیلی آرام می شود همه چیز

. . .

برام کلوچه آورده ای، دو تاش را خوردم، احساس تازه ای است که تا حالا نداشته ام، این حس که وقتی کلوچه را گاز می زنم انگار تو درونم وارد می شوی و تمام درونم را شیرین می کنی، تا حالا اینجوری نبوده ام

تو درونم خیلی خوشبختم، می دونستی؟

. . .

سودارو توچولو ی تو
2005-09-13
بیست و نه دقیقه ی صبح

شب که می خواهم بخوابم دوباره احساس ت می کنم کنار م هستی، دستم را دور ت حلقه می زنم و چشم هام را می بندم و سریع خوابم می برد

. . .

September 12, 2005

. . . آسمان بار امانت

سرم را بر می گردانم و سال ها گذشته است و من هنوز خوب یادم است، سال نو بود و نوروز و خانه ی آقای دکتر ... بودیم و یک کتابچه ی فال حافظ آوردند، هر شعر روی یک برگه بود، آن سال هنوز فال حافظ نگرفته بودم، هنوز وقت ش نرسیده بود عادت کنم به گرفتن فال حافظ، به حافظ خواندن وقت هایی که دلم گرفته است، به این باور رسیدن که حافظ می تواند راه را نشان ت دهد

قرعه ی فال به نام من دیوانه زدند
. . .

شعر را که خواندم نمی دانستم چه در انتظارم خواهد بود. فکر می کردم در موردی دیگر و . . . چند ماه طول کشید؟ رفتم پیش دانشگاهی . . . چقدر طول کشید؟ شانزدهم بهمن بود، نه؟ وقتی که شعری که نوشته بودم را خواند و دست هایش را گذاشت روی صورت ش و بی صدا، بی هیچ حرکتی، در سکون ی که در تمام هوا بود گریست

آسمان بار امانت نتوانست کشید
قرعه ی فال به نام من دیوانه زدند

. . .

چشم هایم را می بندم و گوش می کنم در گوش هایم تونی برکستون دارد می خواند، سال ها گذشته است، من گم شده ام در همه چیز، زمان، مکان، اجسام، آدم ها . . . همه از وجودم می پرند، من گم شده ام و . . . می ایستم رو به رویت و می گویم دوست دارم با شما دست بدهد، گیج سرت را بر می گردانی از پنجره ی دفتر انجمن و دست ت را از جیب مانتو در می آوری و دستم را می فشاری

چقدر طول کشید؟

یک و سال و خورده ای و امشب نشسته بودم و هدیه برایت کادو می کردم، فکر می کردم چند وقت است که من نتوانسته بودم روی کاغذ بنویسم – جز در برگه های امتحان – که چند وقت است کادو از ته دلم به کسی نداده ام

. . .

فکر می کردم و همه چیز محو است. تا کمتر از هشت ساعت دیگر می بینمت . . . تا کمتر از هشت ساعت

. . .

امشب آمدم برایت یک فال حافظ بگیرم، برای خودم و تو، و . . . همان فال آمد دوباره، دوباره تمام وجودم به پرواز در آمد

. . .

آسمان بار امانت نتوانست کشید
قرعه ی فال به نام من ِ دیوانه زدند

من ِ دیوانه

من ِ دیوانه
من

من

تو

. . .

سودارو
2005-09-12
یک و نه دقیقه ی صبح

September 10, 2005

من چند روزی است که آف لاین هایم را درست دریافت نمی کنم. اگر پیغام ی فرستاده اید و جواب نداده ام، یعنی نرسیده است. لطفا بهم میل بزنید تا وقتی که مسنجر م درست شود. یک کم باید ذهن آزاد پیدا کنم تا ویندوز را عوض کنم تا این بهم ریختگی م درست شود، فعلا که ذهن آزاد ندارم

. . .

من دوباره خل شدم، امشب تلویزیون فیلم ساعت ها را گذاشته بود، فقط چند دقیقه از اولش را دیدم، شاید شش دقیقه و تلویزیون را خاموش کردم، دو بار فیلم را از روی نسخه ی اصلی دیده ام و می دانم که باز هم می بینم ش، نسخه تلویزیون مزخرف بود – طبق معمول – چنان صدای احمقانه ای روی هنر پیشه ها گذاشته بودند م مخصوصا روی ریچارد، نویسنده ای که در نیویورک 2001 خودش را می کشد چون ایدز دارد و نا امید است و دیوانه، چنان صدای احمقانه ای برایش گذاشته بودند که نتوانستم تحمل کنم، باز هم نسخه ی اصلی ش را می بینم و در صدا های انگلیسی قرق می شوم . . . - باید ببینم ش

فیلم اقتباس ی است از رمان ساعت ها نوشته ی ویلیام کانینگ هام، و رمان ساعت ها اقتباسی است از رمان خانوم دالووی نوشته ی ویرجینیا ولف، رمان خانوم دالووی موضوع تحقیق ِ من برای درس اصول و روش تحقیق است که تا جایی که می دانم این تحقیق حکم پایان نامه ی لیسانسم را هم خواهد داشت: شخصیت پردازی ِ شخص اول رمان خانوم دالووی، من خل ترین موجود دنیا هستم و یکی از سخت ترین موضوع ها را انتخاب کرده ام و هنوز هم نمی دانم مقاله ام چه جوری خواهد شد، فقط می دانم ترم ی که بیاید نوشته خواهد شد، لابد یک روز نیم گیج ژوزفینا را روشن می کنم و تایپ می کنم، مگر این ترم مقاله هایم را چه جوری نوشتم؟

ساعت حدود هشت صبح نشستم و برای درس تاریخ ادبیات مقاله ای نوشتم که حدود 8 صفحه بود و با مخلفات ش شد 19 صفحه، ساعت دوازده هم پرینت زدم و رفتم دانشگاه و بعدا هم به بلیس که غر می زد چقدر وقت گذاشته سر مقاله اش گفتم بی کاری، واقعا چه انتظاری داری؟ تو کار خود ت رو بکن و استاد هم کار خود ش را، این نظریه را در ترمی که گذشت دوی دو درس به طور کامل اجرا کردم و از هر دو 20 گرفتم، روی درسی که بیشترین وقت را با هماهنگی استاد گذاشتم کم ترین نمره را گرفتم

این را همین طوری نوشتم، فقط نوشتم، همین

. . .

توهم تکرار


لبخند های کوچک خوشبختی
بر لبان تلخ و نگاه های خیره و در خیال
نقطه های توهم

و تو برای هزار مین بار مهربان می بخشی مرا و من در
احمقانه ترین رفتار های یک پسر عامی
میان سکوت و هق هق گریه هایم برای هزار مین بار همه چیز
همه چیز را افسرده به آتش می کشم
فریاد
فریاد
ایستاده ام
تلو تلو خوران و
و فرو می افتم بر زمین گل آلود ِ با رد پا های نامفهوم
و نگاه های خیره ی تمام آدم های شهر
و من فقط هق هق
در زمانی که همیشه مرده است

سرفه می کنم
سرفه می کنم و خون بالا می آورم و نگاهم خیره می ماند
در میان تمام خستگی ها و تصویر های احمقانه ی زندگی
در آوای پیانو ی مردی که در گذشته های همیشه دور مرده است
چرخ می زنی آواز خوان در آتش و خون و مرگ
و دست هایت می چرخند و تن ت و مو هایت که با باد یکی می شود
در تصویر صورتت گم
و چشم هایت بسته
انگار تلخی شبی را از خود ت دور می کنی
از خودت
خودت
. . .

تصویر می شوی در تند باد همه خاطرات
به خوبی و زیبایی و بخشندگی
جایی تصویر می شوی در میان سیاهی های قلب هنوز تپنده ام
که هیچ کسی راه ندارد
و من گیج
جایی در میان هیچ جا
سرگردان

مرگ
مرگ
آوا از لبانم دور نمی شود
. . .

تو همه تصوّر زندگی شده ای برایم
نقش همه آرزو های گم شده وقتی هنوز هم بر سرم فریاد می زنند
حتا در تنها تاریک اتاق خسته
میان خودم و مرد سیاه پوش که ایستاده است
همیشه
پشت سرم
ساکن
ساکت
خاموش
و خیره است در من
و آزارم می دهد همه جا
میان راهرو های سپید رنگ دانشگاه
میان اصوات ارواح خیابان راهنمایی
میان لبخند های یک مهمانی
میان سکوت های دور شدن هوا و
تصویر آسمان
وقتی تاب می خورم در حیاط
. . .

ایستاده است و
ساکن
ساکت
خاموش

سرم را بر می گردانم گم می شود

و من گم
سرگردان
من مرده
من افسوس
نشسته ام جایی در تاریکی و آواز های غریبه و
باد های سرد و نگاه های ناگزیر

جایی نه دور، نه نزدیک
جایی در هیچ جا
و خیره ام در نقش یک تصویر کوچک ِ تنها
در تنها وجود ی که تو هستی
. . .

سودارو
یازده و چهل دقیقه ی شب - نه سپتامبر دو هزار و پنج میلادی


من خوب نیستم. امروز اصلا خوب نبودم. باز توی اون حس وحشتناک آزار دهنده، دلم می خواست بروم به باغ یکی از آشنا ها، برای برنامه ای که سالی یک بار می گیرند، هر چند فصل ش گذشته ست، یاد چایی ترش مزه ی آلبالو یی بودم که اون جا می خوردیم، ولی نرفتم، نشستم توی خانه و موسیقی گوش کردم، دلم گرفته است، خیلی دلم گرفته است، دارم فیلم 21 گرم را تماشا می کنم، وحشتناک است و آزار دهنده و تلخ و عصبی و تمام وجود م سرد می شود وقتی نگاه می کنم فیلم را، سی دی اول را دیدم و . . . الان رپ گوش می کنم، نمی دانم که می خواند، فقط رپ است، همین را می دانم

. . .

شاید صبح که شود، صدایت را که بشنوم حالم خوب شود، نمی دانم کی می شود زنگ زد که هم تو بیدار باشی و هم بشود زنگ زد، این دو هفته توی اون حس های گنگ خاص خودم هستم، باید بروم یک کارت تلفن لعنتی بخرم و نمی خرم، بعضی وقت ها این جوری می شوم، بد ترین حالت ش وقت هایی است که دوست دارم آس و پاس بروم بیرون، کیف پولم را نمی برم، یا فقط پول خرد همراهم می برم و فقط راه می روم و راه می روم و راه می روم، حتما توی اون روز ها یا باران تند می بارد یا برف، حتما وقتی بر می گردم خانه سر دردم، حتما یک مسکن قوی می خورم و می خوابم و کرخت . . . فعلا نشسته ام به ساختن طرح برای نوشته هایی که نمی دانم نوشته می شوند یا نه، امروز فکر می کردم که بالاخره این بار که ببینمت

. . .

ساعت یک و سی و یک دقیقه ی صبح، هوا یخ، مشهد خوابیده، چهار طبقه همسایه مان که پنجره های شان رو به اتاقم باز می شود خواب هستند، نمی دانم هنری – سگ شان – خواب است یا نه، هدفون زده ام و به قول برادرم کری مطلق دارم

سودارو
2005-09-10
یک و سی و دو دقیقه ی صبح

September 09, 2005

تا چند ساعت ِ دیگر . . . آدم ها، خیابان، رنگ ها، ازدحام، ترافیک، حرف، آهنگ، لبخند – خیابان راهنمایی، و قدم هایم روان شده اند و نگاهم چرخان از این سو به آن سو، مد لباس مدتی است عوض شده است، مانتو هایی می پوشند که به تن آویزان باشد، روسری های بزرگ به سر می کنند و یک گره ی باز می زنند روی سینه، گردن و مو کامل نمایان است، گردن های سفید، سبزه، سفید، مو ها همه تیره، تیره و بلند، از پشت دسته شده و بسته شده، رنگ های روشن از مد افتاده اند. من آمده ام خرید، تنهایی آمده ام

و می روم. از میان شلوغی آدم ها راهی پیدا می کنم و می روم و از سه مغازه سه هدیه ی کوچک می خرم، تا چند ساعت دیگر . . . بیدار شده ام، هوا یخ است، پنجره را بستم، امشب می آیی بالاخره، نمی دانم به چه پروازی، یا چه ساعتی، می آیی، فردا صبح اگر بشود زنگ بزنم – لابد از خواب بیدار ت کنم – می فهمم کی رسیده ای، لبخند، چشم هایم که پر اشک می شود، و صدایت که می خندد، آمده ای، می آیی، و من منتظرم

. . .

دو شب است خواب های آرام می بینم. دیشب همه اش با چند نفر از دوستان برادرم و برادرم می رفتیم جا های قشنگ، رفتیم به یک کافه و تا قبل از آن که از خواب بیدار شوم می خواستیم برویم یک جای دیگر، حرف ش بود که کجا

. . .

خواب دیدم که توی اتاقم هستم، دنبال یکی از کتاب هایم بودم که گم شده بود، خواهر زاده هایم کنارم بودند، دنبال یک کتاب گمشده می گشتم، توی کمد کتاب هایم یک عالمه کتاب هایی را پیدا کردم که گم شده بودند، یکی یکی در می آورد م شان و می دیدم و خوشحال بودم . . . مامان می گوید کتاب نشانه ی خوبی است

. . .

خوابم؟ یا بیدار، نمی دانم، دارم حرف می زنم، یا تصویر می کنم یک گفتگو را دارم، دارم در مورد روسیه حرف می زنم، در مورد انقلاب روسیه، در مورد کسانی که بعد از سقوط کمونیسم توانستند بروند اعاده ی حیثیت کنند، یک دفعه می گویم که من هم از کسانی بودم که توانستم اعاده ی حیثیت کنند، یک عالمه تصویر توی ذهنم زنده می شود، یاد یک چت می افتم با همنام، که می گفت نکند تو از آن هایی باشی که برگشته اند به این دنیا . . . خنده ام می گیرد، من توی زندگی قبلی ام یک روس بوده ام؟ یک روس ِ کمونیست با پوست مات کم رنگ ِ سفید و لابد اول کمونیست افراطی بوده ام و بعد انقلاب بچه اش را قورت داده، هوووووووورت، هه، من کمونیستم، من پالتو های قهوه ای می پوشم و راه می روم توی برف ها، توی سیبری، توی تبعید، در انتظار . . . انتظار . . . یعنی می شود فکر کرد که شاید نیروانا درست باشد؟ من می روم توی نیروانا، و توی زندگی ِ آینده ام یک پشه ی مالاریا می شوم، می آیم همه تان را نیش می زنم و یکی تان ایدز دارد، همه تان می گیرید، و من روز ها یک جای تاریک می خوابم و شب ها بال می زنم توی شب و اهمیت نمی دهم به هیچ چیز. آخر سر هم یک چیزی له م می کند. من می میرم و فکر می کنم که هنوز 25 هزار بار دیگر باید به دنیا بیایم که به نیروانا برسم، و توی زندگی بعد م جوانه می شوم،خوشحالم، عمر گل کوتاه است – اِ، من که چیزی یادم نمی یاد تو هر تولد جدید م – می دانید، هزار سال قبل است و من جوانه ی اون درخت گنده هام که دو هزار سال طول می کشه بالغ بشن

چقدر خیال پردازی خوبه، من دوست دارم، و تصویر ها پر پر می زنند توی ذهنم، کاش بودید می دیدید

. . .

نه خواب نیست، من و مامان خانه ایم و امیر حسین، می برم ش توی حیاط، روی تاب می نشینیم و تاب را آرام تکان می دهم و شروع می کنم همان طور که موهایش را بو می کنم به حرف زدن، که دایی با بابایی رفته بیرون، که مامان با ایینگه رفته اند بیرون، می گوید دادا، می خندم، دادا رفته است کلاس خط تحریری، می گویم دادا اصلا توی خط تحریری ش پیشرفت نکرده، فکر می کنم مثل دایی ش بد خط می شه، مثل من که خط م را دوست دارم، حالا هر چقدر هم همه بگویند اه اه و اوف اوف

مو هایش را می بوسم و می گویم زن دایی ت داره می آید مشهد، می گم فردا شب پرواز داره، شروع می کنم به حرف زدن و امیر حسین فقط گوش می کند

لابد از دستم عصبانی می شوی، دیروز هم که دعوت نامه ی مولتی پلای را برایت فرستادم، توی معرفی نامه زدم همسر، به جای دوست، یا دوست دختر، زدم همسر، من دیگر حوصله ام سر رفته، حوصله ندارم، نمی خواهم صبر کنم – باید صبر کنم، باید یک سال لعنتی دیگر را در سکوت و سکوت و سکوت سر کنم، تا اردیبهشت، تا اردیبهشت هوار تا اتفاق ممکن است بیافتد

امشب می آیی مشهد و من می ترسم ببینم ت رنگم بپرد و دست هایم بلرزند و باز بی شعور بشم و هر جایی که باشیم بغلت کنم و محکم فشار بدم خودت رو به خودم و دوباره تمام نفس م پر شه از عطر گل سرخ

دلم برایت هزار تا تنگیده، ببین، من و دیدی حواس ت باشه بیشعور نشم ها، من خیلی گاگولم این روز ها

. . .

سودارو
2005-09-09
شش و نوزده دقیقه ی صبح

تا امشب کلی رویا های خوب می بینم، تا امشب . . . یعنی تا فردا، فردا
. . .




September 07, 2005

بیدار شده ام و سرم درد می کند، خیلی بد هم درد می کند، با معده ی خالی یک مسکن می خورم، به خاطر حساسیت م به گرما و سرما است، دیشب هوا یک کم سرد شد و من تمام شب سر درد بودم، دروغ می گویی، تو که تمام دیروز را عصبی هم بودی، با ضربه های مداوم تند قلب ت و فشار های قفسه ی سینه

. . .

برگشتم به سمت ت و پرسیدم وقتی مست می کنی چه احساسی داری؟ شروع کردی به توضیح دادن . . . من که همین طوری ش روی هوا هستم، بدون اینکه درک کنم چه چیزی هست اطرافم، این قدر حالم بد هست که با خوردن یک قوطی فانتا ی لیمویی ِ بدون الکل هم مست شوم. وقتی می رسم خانه و می نشینم کنار ژوزفینا و برایم فروزن – یخ بسته – ی مدونا را پخش می کند، دفتر قهوه ای شعر هایم را باز می کنم و می نویسم و خط می زنم و اضافه می کنم و فقط می نویسم، چقدر حالم بود

پریشب ساعت دو صبح می خواستم بخوابم و فقط غلت می زنم توی رختخواب و هر آن یک تصویر از بین خاطرات جلویم می پرد، نمی توانم بخوابم، خیره ام به در و دیوار و پنجره و نور های شب، بیدار می شوم و ژوزفینا را روشن می کنم و در تاریکی شب و نور مانیتور کانکت می شوم، برایت آف لاین می گذارم، دارم دیگر دیوانه می شوم، صفحه ی جی میل م را باز می کنم و فقط می نویسم برای دخترکم، این قدر بدم که هر چه توی ذهنم هست را می نویسم، که الان چقدر گیجم، چقدر خسته ام، که آمده ام دارم توی سایت های سکسی می گردم و پوزخند می زنم و
. . .
این قدر بد می شود میل م که فکر می کنم کاش نخوانی ش، کاش
. . .

سه و نیم می توانم بخوابم و یک ربع به شش بیدارم، توی خانه کارم دارند، خودم هم نمی توانم بخوابم، بیدارم تا دو و نیم بعد از ظهر، و آن قدر خسته می شوم که می خواهد حالم بهم بخورد، همه اش دارم فکر می کنم، همه اش گیج، همه اش آشفته، لعنتی ِ احمق ِ خل جمعه شب بلیط دارد و می آید، و باز دچار بیماری های روانی ات می شوی که اگر هواپیمای ش سقوط کند چه؟ فکری که هر بار کسی می رود سفر توی ذهنت هست، که اگر این بشود، آن بشود، لعنتی

شش و ربع بعد از ظهر بیدار می شوی، اتاقت را مرتب می کنی، لباس ت را عوض می کنی، مازی می آید و برایت فیلم می آورد، و موسیقی، خدایا تو قحطی موسیقی بودی، برایت یک سی دی ام پی تری می آورد پر از آهنگ های انگلیسی و تو کمی آرام

. . .

ساعت هفت و ربع با مازی می آیی بیرون، سر کوچه خداحافظی می کنید و همین طور که بین آدم های توی راهنمایی تلو تلو می خوری توی ذهن ت شعر را می نویسی، سر شیرین هم را می بینید و تو هر لحظه سرت را که بر می گردانی یک خاطره زنده می شود، می نشینید توی پارک خیابان راهنمایی، حرف می زنید، حرف می زنید، فقط حرف . . . تو دلت غمگین است. تو خسته ای. دلت می خواهد همان جا روی چمن ها مچاله شوی و بخوابی، نمی توانی تکان بخوری، نمی توانی داد بزنی، ساکت و مسلول و بد بخت نشسته ای روی صندلی ِ صورتی رنگ پارک و داری معنای کلمه ی شعر در زبان انگلیس را به دوست توضیح می دهی، می روید و نوشابه می خرید و آخر ش دوست است که می گوید موافقی برویم؟ تو همیشه موافقی. می روید و تو هنوز هم تلو تلو می خوری

وقتی شب شعر ت را نوشته ای خرچنگ قورباغه و خط خطی توی دفتر قهوه ای، شام ت را خورده ای، می آی توی اتاق و چه می کنی؟ مثنوی معنوی را بر می داری و باز می کنی و شروع می کنی به خواندن دفتر اول، شش جلد کوچک جیبی که دوست ش داری، کتاب هایی را که راحت بشود توی دست گرفت و دراز کشید و خواند را دوست داری، نگاهی می کنی به اول کتاب، لبخند تلخی می زنی، کتاب را توی سال 78 خریده ای و فقط چند خط اول ش را خوانده بودی، می خوانی و فقط می خوانی

نیست وَش باشد خیال اندر روان
نو جهانی بر خیالی بین روان

بر خیالی صلحشان و جنگشان
وز خیالی فخرشان و ننگشان

. . .

این شعر را نخوانید، مزخرف است، خیلی عصبی بودم وقتی می نوشتم ش، اینجا می گذارم ش، چون می دانم هیچ وقت نمی شود در هیچ جای دیگری چاپ ش کرد، می دانم که هیچ وقت دوباره راضی نمی شوم بگذارم ش جایی که خوانده شود، فقط می گذارم ش اینجا . . . نمی دانم، شاید برای خودم، یا دختر کم، یا . . . نمی دانم

سودارو - شش و بیست و دو دقیقه ی صبح

* * * * * * *


واقعا اگر هنوز هم می خواهید این شعر را بخوانید، لطفا در سکوت نخوانید ش، خوب؟ یک چیز تند بگذارید و گوش کنید، لطفا


Wow, after I jumped, it curtained me,
Life is perfect,
Life is the best,
Full of magic and beauty, opportunity and television,
And surprises, lots of surprises,
Yeah
And there is the best of course the best of anything anyone ever made of
Because it is real

. . .

U2 – Never Let Me Go


نقش


در سر سرای خاکستری دیوار های آهنی دفن می شوم
زیر آوار دوازده طبقه ساختمان آجری زرد
که به یکباره درهم فرو می ریزد
. . . در تمام معنای واژه ی ویرانی

هفت اتوبان در هم چرخ می خورد
با ماشین های سبقت گیران از هم
همه سپید، زرد، آبی، مدرن، با تهویه های مطبوع
و درایو های سی دی های براق
. . . در مسیر های سپید خط کشی شده ی نمی دانم

سه کوچه پر می شود از سایه ی درخت ها و کلاغ ها و عشق
و لبخند و دست هایت چقدر گرم است و
چشم هایت چقدر زیبا ست
. . . و علامت بن بست هم ندارد در ابتدا ی ش

و من بر می گردم به سمت ت
هر که باشی
لبخند زنان و
ماسک بر صورتم
سلام
خوووووبی؟
و تمام وجودم در نقش یک مرد خوشبخت
با رویا های بی پایان
ایستاده است با لباس های مد و مو های مد و کیف های مد و
. . . کلید های طلایی در دست

دوازده طبقه بتن و آجر روی سرم خراب می شود
با دیش های ماهواره و تصویر های بی پایان زیبای
روی صفحه ی مانیتور و دروازه های فرح بخش
مسنجر و صفحه های آز مند وب سایت های سکس
. . . با آهنگ دی جی و رنگین کمان آزادی

دوازده ساختمان دوازده طبقه بر هم فرو می ریزد
ارگاسم
هم آغوشی
فریاد
و شهر خوشبخت تان در سیاه روزی مردمانش
قهقهه می زند
انزال
فریاد
زوزه
و من فقط یک کتاب برگ کاهی والت ویتمن
توی دستم می گیرم و
گوش می کنم جایی در دور دست
کوچک ترین صدای زندگی می خواند: می توانم؟
نمی توانم؟ جرات ش را دارم؟ بودن، نبودن، سوال
مسئله، آرزو، شمشیر، مرگ . . . و جهان درون یک گردو

و دست هایش می لرزد
و من آرام آرام قوطی زرد رنگ را سر می کشم
نوش
گیج
آشفته
من صداهای تمام دنیا را دور می کنم
من مست
تلو تلو
فریاد
استفراغ
سر درد
من آشفته
من دیوانه
من کابوس
من غلت می زنم در تخت خوابی که در آن
با تمام هوا و زمین عشق بازی می کنم هر شب
و پرت می کنم دست هایی را به گوشه ای هر روز صبح
یکی بعد از دیگری و
سرم گیج می خورد و
دوباره مست می کنم و
لعنت به تمام دنیا
وینستون لایت
ال اس دی
سر گیجه
ضربان مداوم اندوه
و خون سرخ رنگ که از زخم های بی پایانم
می مکم فوران زنان
و دوباره نوار را می گذارم تکرار شود
همه چیز می چرخد
و من دلم می خواهد دوازده شمشیر را میان انگشتانم
فرو کنم
و تمام سلول هایم را خیره شوم
روی دیوار پخش
میان خون ها و
استفراغ
قهقهه
مرگ
خود کشی
مرد قرن بیست و یک
با بیست و یک معشوقه و
هزار شب آرزوی یک هق هق ساده ی یک گریه
آرزوی یک عشق
آرزوی یک لبخند
. . .

تمام زندگی می شود یک ساعت و بیست و پنج دقیقه
تا وقتی که دی سی شوی
خیره در یک صفحه ی سفید و انتظار
چراغ های روشن و نورانی مسنجر یاهو یت
سلام، خوبی؟ خوبم
سلام، خوبی؟ خوبم
سلام، خوبی؟ خوبم
سلام، خوبی؟ خوبم
سلام، خوبی؟ خوبم
سلام، خوبی؟ خوبم
سلام، خوبی؟ خوبم
و صفحه را رد کردن و رد کردن و
رد کردن و
دی سی نمی شود لعنتی
و تو باز یک مسکن دیگر می خوری و
یک مسکن دیگر
و آقای خوشبخت می شوی، می خندی
داستان می سرایی
و شعر هایی همه واژگان دو هزار و شونصد ساله ی
تمدن تان
آقایان
خانوم ها
مفتخر و مشعوفم و
احمق و دیوانه و در حضور تان می خواهم
بالا بیاورم تمام تصویر های بی شرمانه ی
زندگی های پوک تان را
با تمام خوشبختی و زیبایی و
Happily Ever After
های تان و
مجله ی نیویورکر و سی دی های
A Beautiful Mind
تان و
. . . . . . .

و بالا بیاورم و بالا بیاورم و
خم شوم روی صورت های عطر زده ی
تمام وجود های منحوس تان
با توهم های بی پایان خوشبختی های تان
با موبایل های سامسونگ ِ نقره ای
و پیراهن های سفید ایتالیایی و کفش های چرم دست دوز و
ماشین های یک – ماه – پیش – از کارخانه – بیرون آمده تان و
آپارتمان های دویست متری و
اتاق های پیچ در پیچ با کمد های ظرف های بلور
و لبخند های همیشه و
. . . . . . .



شب در خودش گم می شود
و اتوبان ها در هم پیچ می خورند و
تصویر برج ها سایه می افکند روی نقاشی احمقانه ی ماه و
ستاره ها در تاریکی
و من قوطی خالی را توی دستم چرخ می دهم
گیج
و مبهوت
و آشفته
در تمام سکوتی که فکرش را بکنی
. . .

سودارو
ششم سپتامبر
ده شب تمام شد

یکی از دوستان خانوادگی فردا می آیند مشهد خداحافظی، برای همیشه دارند می روند کانادا، برای همیشه، بخشی از زیبا ترین خاطراتم دارد می رود و من باید بایستم پر پر شدن خودم و گذشته ام را تماشا کنم، لبخند بزنم و بگویم خداحافظ، همین، همه اش همین

September 06, 2005

چهارم ِ سپتامبر متنی را در وبلاگ منتشر کردم به نام نقش سانسور و خود سانسوری در ترجمه که نگاهی داشت به ترجمه ی جلد ششم مجموعه ی هری پاتر و همچنین نگاهی به یکی از داستان های کتاب ِ کوتاه ترین داستان های کوتاه دنیا 55 کلمه که آقای اسدالله امرایی زحمت ترجمه ی آن را کشیده بودند

امروز صبح که کانکت شدم دیدم صبحانه برای یک روز اجازه داده است تا به وبلاگ های خود مان لینک بدهیم، به صورت آزمایشی، من هم به متن چهار سپتامبر وبلاگ لینک دادم و لینک در صبحانه قرار گرفت و ظهر که چک کردم دیدم که یک کامنت از جناب آقای امرایی دارم به این شرح

دوست عزیز

خیلی ممنوم که وقت گذاشته اید و مطلب را خوانده اید. از نقتان هم ممنون. یکی دو نکته ی کوچک را فقط از باب اطلاع تان می گویم. چون عادت ندارم از ترجمه های خودم دفاع کنم. در مورد نی نی حق با شما ست. اما تقصیر از من نیست. من عین کلمه بی بی را به کار برده بودم منتها در مراحل بعدی ناگهان نقطه ها سر از بالا در آورده اند. در مورد پستان کاری از من بر نمی آمد جز اینکه هیکل را به جای آن بگذارم. لباس شنا هم همین مشکل را داشت. بقیه اش هم حق با شما ست

از اینکه آقای امرایی وقت گذاشته اند و نظر هم دادند ممنون. اول باید عذر خواهی کنم چون تنبلی کرده ام و وقتی که متن را در وبلاگ گذاشتم، لینک وبلاگ آقای امرایی را ندادم، یک عادتی دارم و وقتی لینکی در لینک های بلاگ رولینگم باشد توی متن لینک ش را نمی گذارم، تنبلی است و ببخشید، این آدرس وبلاگ آقای امرایی

http://www.asadamraee.persianblog.com/

در این وبلاگ آقای امرایی ترجمه ی داستان می گذارد که می توانید داستان های ارزشمند و زیبایی در آن پیدا کنید. آقای امرایی از مترجمان مورد علاقه ی من هستند، از کارنامه با ایشان آشنا هستم و ایشان یک ویژگی خاص در بین مترجمان ایرانی دارند و آن هم این است که با نویسنده های متن هایی که ترجمه می کنند، ارتباط بر قرار می کنند و اجازه ی ترجمه را می گیرند، درست است که ما در ایران متاسفانه قانون کپی رایت را نداریم، ولی آقای امرایی توانسته اند این امتیاز منحصر به فرد را داشته باشند که تا جایی که شرایط اجازه می دهد پایبند به کپی رایت باشند

امروز بعد از خواندن متن کامنت آقای امرایی متنی که نوشته بودم را دوباره نگاه کردم و فکر کردم که می شد بعضی از خطوط را ننوشت و می شد از واژگانی آرام تر در نوشتن متن استفاده کرد. اگر متنم ختا برای یک کلمه هم تند و عصبی کننده بوده است هم از آقای امرایی و هم از خوانندگان متن معذرت خواهی می کنم

مسئله دیگر این است که برای ترجمه ارزش زیادی قائل هستم و فکر می کنم که هنوز خیلی کار لازم است تا بشود به ترجمه ای مطلوب در ایران رسید. برای همین هم بی رحمانه نقد می کنم. گفته ام و می گویم که آقای امرایی متن های خوبی ترجمه کرده اند، نمی دانم چرا این کتاب مشکلاتی را دارد، هنوز هم نمی دانم

* * * *

دوست، لطف کرده است و سه روزی می شود که رنگ فونت وبلاگ را هم پر رنگ تر کرده است. می خوانید این متن را و اگر فکر می کنید رنگ چشم های تان را اذیت می کند بگوید تا رنگ فونت ها را با توجه به رنگ وبلاگ عوض کنم. توی رنگ هایی که این مدت وبلاگ داشته است، این رنگ را بیشتر از بقیه رنگ ها دوست دارم

منتظر نظر های تان هستم

سودارو
2005-09-06

نمی توانم بخوابم، دراز کشیدم و خاطرات مثل یک سیا درون ذهنم به جریان افتادند و غلط زدم و فقط غلط زدم و چشم هایم را باز کردم و خیره شدم و . . . همین. بیدارم. سعی می کنم آن لاین شوم، اگر خطوط شلوغ نباشند. کاش باشی، کاش باشی


September 05, 2005

تلویزیون دولتی ایران نمی تواند شادی خودش را پنهان کند. تمام بخش های خبری را پر کرده اند از ناتوانی بوش، یعنی امریکایی ها در برابر طوفان کاترینا. بحث می کنند و آدم می آورند رو به روی تصویر شبکه ی خبر و گفتمان راه می اندازند که بله می بینید آقایان و خانوم ها، این است، آری چنین است

و سه ایالت در آب غرق شده است، آلاباما شاید ده هزار کشته، نیو اورلئان شاید بیش از هزار کشته، می سی سی پی چقدر؟ خوشحال ند که اعلام کرده اند حاضر به کمک به سیل زده گان هستیم، آصفی می گوید و تمام بخش های خبری هم حرف هایش را تکرار می کنند

من نشسته ام یک گوشه و سعی می کنم خودم را با یک آهنگ عوضی پاپ تند آرام کنم، لعنتی ها، آخرین خبری که از بم خواندم، یک سال و خورده ای بعد از زلزله، در بی بی سی بود فکر کنم، که می گفت شهر ارواح شده است مواد مخدر، اعتیاد و سکوت. آن 450 میلیون دلاری که جمع کرده بودید برای باز سازی بم چی شد؟

نیک آهنگ کوثر شروع کرده است به نوشتن در مورد خطرات زلزله در تهران. تلخ می نویسد و عصبی و من فکر می کنم به آن روزی که شتاب زده بعد از زلزله ی بم سازمان نظام مهندسی خراسان تشکیل جلسه داد و آماری ارائه شد که اگر زلزله ای با همین قدرت زلزله ی بم در مشهد اتفاق بیافتد .... آمار اولیه کشته ها هفتصد هزار نفر تخمین زده شد، چه شد؟ مهم ترین مهندسین مشهد چه کردند؟ پوف

تهران زلزله بشود چه می شود؟ در خیابان های تنگ و پیچ در پیچ جنوب تهران چه می شود؟ چند نفر توی شهرک های بدون هیچ سازکاری ساخته شده ی اطراف تهران خواهند مرد؟ چقدر باید خرد شویم در آمار، صد هزار کشته؟ یک میلیون؟ سه میلیون کشته؟ چند میلیون زخمی؟

مشهد چی؟ اصفهان چی؟ کرمان؟ تبریز؟

من خسته ام. من خیلی خسته ام. تلویزیون اخبار نمی گوید. تلویزیون شده است یک کودک شر که خوشحال است رقیب ش زمین خورده و صورت ش زخم شده. تلویزیون اصلا سعی نمی کند شادی اش را پنهان کند

مرده شور سعدی و حافظ و مولوی تان را ببرد با بنی آدم اعضای یک . . . مرده شور تان را ببرد

من نمی دانم اگر کاترینا ایران آمده بود چه می شد، اصلا نمی خواهم به این موضوع فکر کنم

سودارو ی عصبانی و خسته و نا آرام
2005-09-05
هفت و نه دقیقه

جدید ترین نمایش دکتر قطب الدین صادقی، نمایش عکس یاد گاری، پیش از اجرا توقیف شد، دکتر حاضر به قبول جایزه ی بهترین کارگردان سال ایران نشد

http://www.pendar.net/main1.asp?a_id=2692

سایت حسین درخشان فعلا تمام آدرس های ضمیمه اش را از دست داده، از جمله همین آدرسی که در لینک های من هست، فعلا با این آدرس می شود صفحه اش را دید، اگر درست نشود، آدرس لینک را همین می گذارم، فعلا صبر می کنم شاید آدرس ها برگشتند

http://heyroon.h0der.com/


September 04, 2005

نقش سانسور و خود سانسوری در ترجمه

این یادداشت دو بخش دارد، بخش اول نگاهی است کوتاه به سانسور در ترجمه ی خانوم ویدا اسلامیه از کتاب ششم هری پاتر و بخش دوم نگاهی است به خود سانسوری در کتاب داستان های 55 کلمه ای ترجمه ی آقای اسدالله امرایی

* * * *

وقتی متن انگلیسی کتاب هری پاتر و شاهزاده ی دو رگه را خواندم، توی همین صفحه از احتمال سانسور شدید در ترجمه ی کتاب صحبت کردم. خوب، الان جلد اول ترجمه ی کتاب که 15 فصل از 30 فصل ِ کتاب را شامل می شود منتشر شده است و می شود در مورد سانسور در کتاب حرف زد

خانوم ویدا اسلامیه در ترجمه ی خود این بار اصول قبلی خود را شکسته اند و اجازه داده اند اشاره هایی به موارد ممنوعه ی کتاب – نوشیدنی های الکلی، در آغوش گرفتن، فکر کردن به دختر ها و ... – در ترجمه عنوان شود و برای سانسور کردن مطالب از سبک اخبار تلویزیون دولتی ایران استفاده کرده اند

در تلویزیون دولتی ایران، اخبار به خوبی پخش می شوند، فقط با تغییراتی کوچک، مثلا یک جمله دو بخش دارد، بخش اول جمله را می گویند، ولی بخش دوم آن را که فقط یک عبارت کوتاه و بی مورد است !!! را حذف می کنند. خبر عنوان می شود، ولی ناقص بودن ش دید ببینده را از واقعیت دور نگه می دارد. به این مثال توجه کنید – فقط یک مثال است برای روشن شدن حرفم

باران شدیدی که شب گذشته بارید باعث آمدن سیل و کشته شدن یک نفر گشت

تلویزیون ایران می گوید

باران شدیدی که شب گذشته بارید باعث آمدن سیل گشت

این موضوع را بار ها در تلویزیون دیده ام، مثلا اخبار مربوط به دعوای هسته ای ایران و اروپا را صبح در بی بی سی می خوانم و بعد در اخبار صبح هم همان خبر ها را می شنوم. امتحان کنید تا ببینید چه می گویم

خانوم اسلامیه هم همین کار را کرده است. مثلا می گوید طوری کنار هم ایستاده بودند که معلوم نبود دست کدام یک کدام دست است – نقل به مضمون – خوب این وسط یک کلمه ی کوچک جا افتاده است
Snogging
آن طوری که دیکشنری لانگ من به من گفت، این یک کلمه ی مورد استفاده ی جوان ها است، به معنای در آغوش کشیدن و بوسیدن به صورتی طولانی، خوب این کلمه بار ها در متن انگلیسی استفاده شده است، یک کلمه است، همین کلمه را جا باندازید قسمتی از معنا می رود، ولی خوب، همین قدر را هم که در کتاب آورده اند قدم بزرگی است

در هر صورت، سانسور آن طوری که فکر می کردم فاجعه آمیز نبود، در کل تساهل و تسامح خوبی شده بود

راستی خانوم اسلامیه وقتی کپی رایت کتاب را گرفته اند عنوان کرده اند که کتاب برای چاپ سانسور می شود؟ خانوم جی کی رولینگ می دانند چگونه اثر شان را به فارسی عرضه کرده اند؟

* * * *

یک کتاب چند وقتی است به بازار آمده است و دو سه داستانی از آن را هم در وبلاگستان خوانده ام. کتاب را از دوست گرفتم تا بخوانم، خوب، یک نمونه از داستان ها را می آورم و با متن اصلی ش – که خوشبختانه همراه متن فارسی چاپ شده است –تا موضوع سانسور و خود سانسوری در ایران مان را کمی بررسی کرده باشیم

کوتاه ترین داستان های کوتاه جهان
پنجاه و پنج کلمه

گرد آورنده: استیو ماس
مترجم: اسدالله امرایی
چاپ دوم – نشر سالی – فروردین 1384 – 1000 نسخه – 1500 تومان – 158 صفحه

ساحل آینده

لری گفت: ماما، به آن نی نی نگاه کن

جیم گفت: چه هیکلی

چه برنزه شده

وای خدا! چقدر دوست دارم این ها را با لباس شنا ببینم

پسرک آفتاب سوخته ای که در آن نزدیکی دراز کشیده بود گفت: جری گوش من ببین آن دو تا پیر خیکی چه می گویند

فکر می کنم بی کارند . . . چیزی ندارند جز این که بگویند – اوه مامان، تیم، راستی نمی خواهی آن نی نی را نگاه کنی

ادوارد ای گوتو


قبل از اینکه متن انگلیسی را بیاورم چند نکته را بیاورم

من به خاطر اینکه توی فونت فارسی وبلاگ دچار مشکل می شوم علامت های جمله ها ( نقطه ها، عبارت جدا کننده ی عبارات و ... ) را حذف کرده ام

فقط چیزی کمتر از نیم ی از کتاب ترجمه ای قابل تحمل داشت. مابقی آن یک فاجعه بود. این داستان بدترین و پر از اشکال ترین داستان در کل مجموعه بود، البته از میان آن ها که با متن انگلیسی اثر مقایسه کردم

ترجمه ی فارسی می گوید یک بچه ی قشنگی کنار ساحل هست که نظر دو تا مرد را جلب می کند، احتمال می دهی یا دو تا پدر باشند که عاشق بچه ها هستند، یا دو نفر بچه باز، بعد دو تا پسر هم همان نزدیکی هستند اول می گویند فکر کن اون دو تا پیری چی می گویند، بعد که بچه را می بینند، خودشان هم کف می کنند. فکر کنم وقتی متن انگلیسی را بخوانید و مقایسه کنیم از خنده رو ده بر بشیم

این داستان به خاطر محتوایش، دو مشکل دارد، اول اینکه سانسور نمی گذارد مترجم آزاد حرفش را بزند، مشکل دوم این است که مترجم با خود ش هم مشکل دارد، خود سانسوری درونی اش نمی گذارد حرف ش را راحت بزند، یعنی اگر سانسور هم نبود مترجم می توانست راحت این داستان را ترجمه کند؟ شک دارم

از آقای امرایی ترجمه های خوبی خوانده ام، نمی دانم چرا ترجمه ی این کتاب شان این جوری شده است

در هر صورت، این هم متن انگلیسی داستان

The Once and Future Beach

“Oh, mama,” Larry said. “Look at the babe.”

“Perfectly shaped breasts,” said Jim.

“And what a tan!”

“God, I love girls in bikinis.”

A bronzed college boy lying nearby whispered, “Jerry, listen to those fat old guys.”

“Yeah . . . guess they’ve nothing better to do than _ oh, mama, Tim, would you look at that babe,”

Edward E. Goto

صفحه ی 54 کتاب

عنوان انگلیسی

The Once and Future Beach

عنوان فارسی

ساحل آینده

نیمه ی اول عنوان چی شده؟

“Oh, mama,” Larry said. “Look at the babe.”

ترجمه

لری گفت: ماما، به آن نی نی نگاه کن

اشکال اول: کلمه ی
Babe
یک عنوان عامیانه است برای دختر ها، توی فارسی اگر بخواهیم معدل یابی کنیم، از کلماتی مثل تیکه، گوشت یا جیگر، که همگی بار شهوانی دارند می شود نام برد. کلمه ی انگلیسی در بر دارنده ی زیبایی، سکسی بودن و ... را در خود ارائه می دهد. توی ترجمه گفته شده است: نی نی، این دو تا هیچ ربطی بهم ندارند

اشکال دوم: لری مامانش را صدا نمی زنه، عبارت ماما، یک عبارت برای تعجب و تحسین هم زمانه، یه چیزی مثل وای مامان جون، یا یه چیز مشابه بهتر از عبارت به کار رفته است

“Perfectly shaped breasts,” said Jim.

ترجمه

جیم گفت: چه هیکلی

این جا است که من می گویم خود سانسوری شده

ترجمه ی کامل جمله این است: جیم گفت:چه سینه های خوش فرمی هم داره

“And what a tan!”

ترجمه

چه برنزه شده

مشکلی نمی بینم

“God, I love girls in bikinis.”

ترجمه

وای خدا! چقدر دوست دارم این ها را با لباس شنا ببینم

این ها از کی معنا ی دختر ها را می دهد؟ هوم؟ ضمنا بکینی هم معنای لباس شنا را می دهد، ولی در واقع مایو ی دو تیکه است نه لباس شنای معمولی خانوم ها، لباس شنای معمولی قسمت عمده ای از بالا تنه را می پوشاند، مایو ی دو تیکه تقریبا فقط 10 درصد بدن را می پوشاند، این دو تا با هم یک کمی فرق دارند

A bronzed college boy lying nearby whispered, “Jerry, listen to those fat old guys.”

ترجمه

پسرک آفتاب سوخته ای که در آن نزدیکی دراز کشیده بود گفت: جری گوش من ببین آن دو تا پیر خیکی چه می گویند

چرا این که پسر آفتاب سوخته دانشجو ی کالج است را حذف کرده است مترجم؟ چرا زمزمه کردن را حذف کرده و فقط نگاشته: گفت؟ من این دو تا اشکال را اصلا نمی فهمم

“Yeah . . . guess they’ve nothing better to do than _ oh, mama, Tim, would you look at that babe,”

ترجمه

فکر می کنم بی کارند . . . چیزی ندارند جز این که بگویند – اوه مامان، تیم، راستی نمی خواهی آن نی نی را نگاه کنی

Yeah
چی شده است این کلمه؟ می شود در ترجمه اش از عباراتی مثل اوهوم، هوم، واقعا و یا ... استفاده کرد که معنا را برساند. ضمنا چرا دوباره کاری شده است: فکر می کنم بی کارند ... چیزی ندارند جز این که بگویند، یک بار هم کافی است، همان طور که در متن اصلی هم فقط یک بار استفاده شده است: فکر می کنم کار دیگه ای ندارند، یا بهتر از آن: علاف ند دیگه

دوباره کلمه بی به به معنای نی نی استفاده شده است، عمده ترین اشکال ترجمه ی داستان


بیشتر نمی گویم. خود تان بیشتر قضاوت کنید و کامنت هم بگذارید در مورد این ترجمه

سودارو
2005-09-04
یک و هفت دقیقه ی صبح

September 03, 2005

قرار بود بزرگ ترین فروشگاه ایران – الماس شهر – پنجشنبه افتتاح شود و جمعه بازدید عموم آزاد باشد، یازده گذشته بود که راه افتادیم، طبق معمول برنامه های شان درست نبود، آقای رفسنجانی که قرار بود افتتاح کنند فروشگاه را برای جمعه عصر وقت داده بودند. آخر سر هنوز هم نفهمیده ایم افتتاح شد بالاخره یا نه. الماس شهر هفتاد و پنج هزار متر مربع زیر بنا دارد – برای مقایسه دو ساختمان دانشگاه ما کلا 14000 متر مربع زیر بنا دارند – و یک پارکینگ با 25 هزار متر مربع هم برای ش ساخته شده است. جزو مجموعه ی بازار های شرکت سپاد – آبادانی سپاه – هست. یک دفعه مدل ِ کل محوطه ی بازار های سپاد را دیده ام، چیز فوق العاده ای می شود، الان فکر می کنم الماس شهر می شود ششمین بازار این مجموعه – مطمئن نیستم – آخر سر هم از یکی از بازار های سپاد سر در آوردیم و یک گم گشتیم

. . . . .

پشت ویترین ِ یک مغازه که لباس های دست دوز هندی داشت ایستاده بودیم، خواهر زاده هایم نگاه می کردند و هی می گفتند این را می بینی؟ من خیره بودم در لباس ها و فکر می کردم کدام بیشتر به تو می آید، لباس بلند ارغوانی ِ کاملا دست دوز ِ پر از نقش و نگار، نه، لباس صورتی رنگ که ساده تر بود ولی زیبا تر، ولی شلوار دارد چرا؟ خوشم نمی آید، آخر سر نگاهم خیره ماند در یک کار دست که مجموعه ای از نوار ها و نقش و نگار ها و سنگ ها و منجوق ها و ... بود که فقط روی شانه می افتاد و مثل یک پانچو ی کوتاه بود، ولی خوب آخر چی با این ست می شود که بخواهی بپوشی؟ آخر سر هم به نتیجه نمی رسم. خودت اینجا بودی می پسندیدی؟ نمی دانم، چقدر دیگر باید صبر کنیم تا با هم بتوانیم برویم خرید های این جوری؟ نمی دانم، یک بار که همین اواخر صدایت را می شنیدم داشتی می گفتی که پس کی تو بزرگ می شی؟ من کی بزرگ می شم؟ فکر می کنم تا یک سال دیگر که کاملا مشخص شود که برای ارشد می روم دانشگاه یا می روم یک جای خیلی خیلی دور برای همیشه، یعنی . . . . نمی دانم، بگذار مثل همیشه زمان بگذارد، بگذرد و بعد می بینیم چه می شود

. . .

حضور ناب ِ کریستیان بوین را ده دقیقه قبل از شام باز کردم و چند خط خواندم، کتاب را بستم، تصویری توی ذهنم داشت ساخته می شد، فقط نوشتم، بعد که دوباره خواندم ش دیدم که مثل همان اول دوست ش ندارم، چقدر زبان ش ضعیف شده است

. . .

درخت، جلوی پنجره ی اتاق، سر بر افراشته است
هر روز صبح از او می پرسم: تازه چه خبر؟

صد ها برگ بی درنگ به سوال من پاسخ می دهند: یک دنیا
یک دنیا
یک دنیا
یک دنیا
. . .

اولین صفحه ی کتاب


چشم، چشمه، جوشش

مرگ، به رنگ شکلات
زیر دندان هایم ریز ریز می شود
و در سکوت تمام سطح دیوار را مورچه ها
پر می کنند
هر کدام سلولی از تنم را به دندان کشیده
روان به سمت تمام نقطه های ریز دنیا
و من اندیشه کنان که چشم هایم
چشم هایم را نجات دهم
و جایی دور از دست های شکننده ی مورچه ها و
سوسک ه و عنکبوت ها
بگذارم پشت یک پنجره بنشیند
و خیره شود در نقطه های توهم میان
ابر های سفید
سفید
مثل توهم بال زدن های دو کبوتر در دور دست
و فکر کند اشک چه رنگی بود؟
وقتی که می توانستی طعم شورشان را
عبادت کنی
اشک چه رنگی بود؟
و بعد همه چیز یادش برود مثل یک بیمار آلزایمر ی
و فرو رود در یک خاطره
یک لحظه
زمانی که برای اولین بار طعم لب هایش را میان
دندان ها به نیش کشیدی
اولین بار که میان حجم نفس هایش دست هایت خفت
اولین بار که گم شده بودی
میان جمع آدم ها
در یک خیابان شلوغ و سرت را می گرداندی
. . . و اشک می ریختی
نقطه هایی که لمس می کردی کو؟
کجا ست تمام آواز ها
لبخند ها
. . . عشق ها

مورچه ها میان قلبم گاز می زنند
و دانه دانه قطره های خشک خون را می بلعند
نوش
من قلقلکم می آید و مرگ مثل گیلاس های ترش
روی خامه های یک کیک میوه ای، روی لبم
طعم شیرین ترین ها را می دهند
و من . . . چشم هایم را هم می جوند؟
و نوک انگشت هایم را هم؟

دوست دارم آخرین قطره اشکم بخار شود
جایی میان ابر سفیدی توهم یک دست باشد
که دستت را میان دست گرفته
و در خیابان بی پایانی می دود
می دود
می دود
. . . و نمی میرد

من میان آخرین تصویر رو به روی نگاهم
تنت را به آغوش می فشارم
و غرق می شوم در بوی تلخ پوستت
و نرمی گونه هایت
و موهای مشکی ت که روی صورتم می ریزد
و رای همیشه
می بوسمت
می بوسمت
برای
. . .

و می میرم، مرگ مثل شکلاتی دارد تمام
وجودم را می مکد، و چشم ها . . . چشم ها که
میان لبان مورچه ای دارد می شود طعم ترش مزه ای
در عمق یک سوراخ تاریک
. . . تاریک مثل تمام روز ها

* * * *

تولدت دیروز بود یا فردا؟ من اعداد را گم می کنم، من روز ها را هم . . . نمی دانم، آخر های همین ماه می آیی مشهد، نه؟ من دلم تنگیده می شود تا آن روز . . . تولد ت مبارک

. . .

سودارو
2005-09-03
شش و بیست هفت دقیقه ی صبح

September 01, 2005




سوار اتوبوس بودیم، با رونالد، از دانشگاه به سمت خیابان دانشگاه برای اینکه ببینیم ترجمه ی ویدا اسلامیه از هری پاتر آمده است یا نه. سر سه راه کوکا، یک پیرمرد لاغر اندام سوار اتوبوس شد، حدود شصت ساله. رفت به یک گوشه ی اتوبوس ایستاد و وقتی اتوبوس راه افتاد با صدای بلند اول یک جمله ی دعایی خواند، بعد به جان محمود احمدی نژاد دعا کرد. بعد گفت از حضرت محمد (ص) هست که اگر نامحرمی یک تار موی زنی را ببیند آن زن تا ابد در آتش جهنم خواهد سوخت. بعد شروع کرد به حرف های تندی در مورد پوشش زنان و تی شرت های مردان گفتن. گفت دعا می کند آن روز زود تر بیاید که محمود احمدی نژاد دستور بدهد زنانی را که در خیابان چادر سر نمی کنند را شلاق بزنند. همه ی حرف هایش را درست به خاطر ندارم، فقط یادم هست که خیلی فحش می داد. تمام اتوبوس را عصبی کرد. بعد از حدود سه دقیقه حرف زدن، راننده گفت که ساکت شود و او هم نشست دو صندلی جلو تر از ما. می دانید دستش چی بود؟ یک کارد با تیغه ای حدود 17 سانت، آدم که هیچ، گاو را هم می شد با همان کارد کشت

ما دو ایستگاه زود تر پیاده شدیم و یک نفس راحت کشیدیم. وحشتناک ست، نیست؟

* * * *

ده کتابفروشی رفتیم تا آخر سر قلم آورده بود، هفتاد نسخه آورده بود و نفری یک نسخه هم بیشتر نمی داد، دویست صفحه اش را خواندم. چون داستان را می دانم آرام پیش می روم

در فصل اول یک مورد سانسور داشت، و تا الان یک مورد دیگر هم هست که متن را حفظ کرده ولی چند تا کلمه را جا انداخته است، مثلا به جای اینکه بگوید داشت موهایش را ناز می کرد، می گوید داشت موهایش را نگاه می کرد، هنوز به قسمت هایی که احتمالا شدیدا سانسور شده اند نرسیده ام

هری پاتر و شاهزاده دورگه
جی کی رولینگ
ترجمه ی ویدا اسلامیه
کتاب سرای تندیس – 1382 – چاپ دوم 5000 نسخه – 430 صفحه – 4000 تومان

ظاهرا با این کتاب، کپی رایت کتاب را هم ویدا اسلامیه گرفته است، خوب است و مبارک باشد، توی ایران کپی رایت هیچ محل قانونی ندارد و اینکه که یک ناشر این کار را کرده قابل تحسین است

دیروز دو چاپ اول و دوم کتاب فروخته شده است و چاپ سوم هم در حال عرضه است. احتمالا تا هفته ی دیگر چاپ چهارم و پنجم کتاب هم عرضه شود

کاش دیروز توی کتاب قلم بودید و صورت های غرق در خنده را وقتی کتاب هری پاتر و شاهزاده ی دو رگه را می گرفتند می دیدید

نشر پیکان هم یک ترجمه منتشر کرده که با چهار تا پوستر واقعا شیک، به قیمت 3100 تومان ارائه می دهد. کتاب سرای تندیس فقط دارد به خاطر اسم ویدا اسلامیه پول پارو می کند، قیمت را بالاتر زده و خوب هم می فروشد، خوب، خانوم اسلامیه هم روی کتاب واقعا دارند زحمت می کشند

* * * *

دیروز صبح رفتم دانشگاه، خوب این هم نتایج رفتن به دانشگاه و دیدار هایی که آن جا داشتم. لطفا این اخبار را به دوستان مان هم منتقل کنیم

اول – اسم نویسی ترم جدید در 26 م تا 30 م شهریور ماه انجام می شود و شروع قانونی ترم جدید هم از دوم مهر ماه خواهد بود. تمام ورودی های 81 و قبل از آن، روز 26 م از ساعت دو بعد از ظهر به بعد برای اسم نویسی حاضر باشند. آقای موسوی معاون امور مالی دانشگاه را دیدم و ایشان گفتند هنوز بخشنامه ی شهریه های جدید ابلاغ نشده است

دوم – کارنامه های ترم گذشته را می توانید از خانوم رجبی دریافت کنید. ایشان را در دفتر لابراتوار زبان و یا در دفتر اساتید زبان – کنار دفتر آقای کلاهی – صبح ها در وقت اداری می توان یافت

سوم – آقای کلاهی را دیدم. ایشان رسما تایید کردند که در ترم آینده کلاس های شش تا هشت شب خواهیم داشت، همچنین ایشان اضافه کردند که پنجشنبه ها که سابقا دانشگاه کلاس بعد از ظهر نداشت و حدود سه تعطیل می شد، از این ترم کلاس بعد از ظهر در این روز هم خواهیم داشت. من به ایشان توضیح دادم که چرا دانشجو ها با این ساعت برای کلاس مخالفت خواهند کرد. ایشان هم گفتند که چون دانشگاه فردوسی اساتید را محدود کرده است، ایشان مجبور هستند برای داشتن اساتیدی مثل آقای صباغ و یا آقای بوری، ساعت هایی را که در محدوده ی کار دانشگاه فردوسی نباشد را برای کلاس های این اساتید بگذارند. ایشان گفتند سعی شان را خواهند کرد که با بقیه ی اساتید در ساعات عادی کلاس داشته باشیم. همچنین ایشان گفتند کلاس های شش تا هشت شامل تمام گروه های درسی خواهد بود و استثنایی قائل نخواهند شد

چهارم – از این ترم جناب آقای کوهساریان، به جمع اساتید گروه ادبیات انگلیسی اضافه خواهند شد. ورود ایشان را خوش آمد می گوییم

پنجم – در ترم جاری این احتمال هست که خانوم تائبی را نداشته باشیم. ایشان عنوان می کنند که کلاس های سنگین دانشگاه فردوسی به شدت برای شان خسته کننده شده است، و چون تقریبا هر روز تمام روز را خانه نیستند، فرصتی برای بودن با دو فرزندشان ندارند. آقای کلاهی از اول تابستان در مورد کلاس های خانوم تائبی جواب مشخصی نمی دادند و دیروز این مطالب را عنوان کردند و گفتند که سعی خود شان را خواهند کرد که خانوم تائبی برای روز پنجشنبه کلاس قبول کنند. هر چند، دلایل خانوم تائبی برای نیامدن به دانشگاه به حد کافی قانع کننده هست

ششم – در ترم آینده، کلاس ما، نمایشنامه ی دو را با سر کار خانوم صابر خواهد گذارند. آقای کلاهی به عنوان کردند که دانشجویان ترم قبل خانوم صابر به ایشان در ارزش یابی درس بیان شفاهی – لیست هایی که آموزش می آورد و پر می کنیم در مورد تدریس و کار استاد در طول یک ترم- نمره ی بالای 19 داده اند، حتا بالاتر از نمره ای که خانوم تائبی از درس های شان گرفته اند و آقای کلاهی با توجه به این ارزش یابی دلیلی برای کنار گذاشتن ایشان از درس نمایشنامه ندارند. با توجه به این ارزش یابی اگر حرفی دارید به آقای کلاهی بزنید

هفتم – ترم آینده این احتمال هست که درس ترجمه ی ادبی با آقای کلاهی، نقد ادبی با آقای صباغ و رمان با آقای امیری باشد. هر چند هنوز برنامه ی ترم جدید آماده نشده است و اسامی می تواند تغییر کند. تقریبا می توان مطمئن بود که ترجمه ی متون اسلامی را با آقای قاسمی، نامه نگاری را با آقای اسراری و اصول و روش تحقیق را با آقای کد خدایی خواهیم گذراند

سودارو
2005-09-01
شش و بیست و هفت دقیقه ی صبح