September 14, 2005

یک کتاب جلد آبی را تمام می کنم و می گذارم ش توی تپه ی کتاب های طبقه ی چهارم کتابخانه بین بقیه ی کتاب های مربوط به ادبیات انگلیسی، از یک کتاب دیگر چند صفحه می خوانم، وقتی بلند می شوم ژوزفینا را روشن کنم، دور و برم را نگاه می کنم و پنج تا کتاب هستند که مهر خورده اند تا آخر تابستان باید تمام شویم، واقعا؟

عادت چند کتاب با هم خواندن را از قبل از تولد مسیح (ع) دارم، حالا یک جور هایی شده ام افراط گرای بنیاد گرا و فکر کنم ده تایی کتاب دور و برم باشد که یک تکه کاغذ یا یک کارت لای یکی از صفحه های شان دارد می گوید من را هم داری می خوانی، اوهوم

کتاب خواندن را دوست دارم. دوست دارم برای دلم بخوانم، یک سالی است که بیشتر برای رشته ی درسی ام می خوانم تا برای دل توچولو م، خوب، اشک های ندامت یاد تان هست آخر یکی از داستان های جیمز جویس که سر کلاس خانوم تائبی کار شد؟ آن جا چون نمی توانست بخواند اشک می ریخت و من اینجا نشسته ام و فکر می کنم چند ماه است دلم می خواهد همه چیز را بگذارم کنار و با خیال راحت و چند تا لیوان چایی بشینم جنگ و صلح را بخوانم؟ یا نسخه ی انگلیسی ِ جنایت و مکافات که دلم ریش می رود برای خواند ش ولی چون توی لیست لعنتی ِ کتاب های ارشد نیست فعلا باید منتظر بماند بین کتاب هایم خاک بخورد، یا شعر های ادگار الن پو که نمی رسم دست بهشان بزنم و یا . . . ولش

* * * *

از یک دوست میلی داشته ام که می گوید در یکی از برنامه های صبح روز جمعه ی رادیو فردا از یکی از متن های وبلاگ من استفاده کرده اند، البته با ذکر از وبلاگ سودارو، خوب به من کسی چیزی در این مورد نگفته بود، الان هم می گویم که استفاده از متن های این وبلاگ برای همه آزاد است البته به شرط ذکر نام وبلاگ، همین کاری که رادیو فردا کرده است، البته اگر قبل ش می گفتند ممنون می شدم، خوب، یک وبلاگ نویس را گرفتند فقط به خاطر مصاحبه ای با رادیو فردا

* * * *

خسته ام و می خواهم برای بار نمی دانم چندم امروزم این آهنگ ِ سندرا را گوش کنم
Everlasting Love

سودارو
2005-09-14