September 29, 2005

کوه ها امپرسیونیست بودند بین راه، با نقش های رنگ رنگ ِ آرام شان. کوه ها راه می رفتند. کوه ها اکپرسیونیست می شدند، نقش ها تند می شد. کوه های نزدیک تهران رئالیست بودند، کوه ها خاکی رنگ بودند و بی خیال و ساده، هیچ اصرار ی نداشتند که داد و فریادی راه بیاندازند، من یاد همینگوی می افتادم. کوه های نزدیک مشهد ناتورالیست بودند، نقش ها عصبی بود، خاکی ِ تیره ، خاکستری، کوه ها همه اش داشتند با هم بحث می کردند. من حوصله ام سر می رفت

پنجره ی قطار نزدیک می شد و دور می شد. تمام شب میان نقش ها فکر می کردم به تصویر زندگی خودم. تمام شب روی تخت ی که همه اش تکان می خورد فکر می کردم به نقش نگاه ت بین مو های فرفری ِ و اینکه الان کجایی، تهران، شمال . . . ؟ نمی دانستم

تمام راه رفت به ایستگاه راه آهن در یک حس ویرانی بود. تمام ماشین ها و خیابان ها در هم فرو می ریختند و دوباره آفریده می شدند و فرو می ریختند و . . . و من نشسته بودم و خواهر زاده دومی کنارم نشسته بود و برایش توضیح می دادم که قطار چه شکلیه . . . تمام طول راه شب بود. شب سرد بود. من سردم بود
. . .

خانوم اصفهانی می خندید. شوخی می کرد. دقیقه ها گذشتند. خانوم اصفهانی گریه می کرد. عکس نوه اش که سال قبل توی تصادف کشته شده بود را نشان مان می داد. خانوم اصفهانی آرام بود. خانوم اصفهانی حرف می زد. می گفت از برادرش. برادرش که سال شصت این چهارشنبه رفت و چهارشنبه ی بعد تلویزیون اسم ش را بین اعدامی ها خواند. خانوم اصفهانی آرام نبود. خانوم اصفهانی مثل ایران بود. من دلم گرفته بود

کوپه مان را عوض کردند
. . .


تهران. ترمینال غرب. منتظرم. برادرم رفته است بلیط ها را بگیرد. من کنار وسایل مانده ام. سه زن ِ عرب نشسته اند ده متری آن ور تر. زن ها بلند بلند به عربی چیزی می گویند. من یک کلمه هم عربی نمی دانم. هیچ کسی یک کلمه هم عربی نمی داند. دو سه نفری می روند ببینند چه شده، نمی فهمند زبان ِ هم را، فکر می کنی لابد بارشان را زده اند و ا پول شان گم شده، مگه همین طور فکر نمی کردند؟ برادرم می آید. یک ربعی می نشینیم. حوصله ام سر می رود. می گویم بشین ببینم چه می شود. می روم ببینم یک روحانی پیدا می کنم که عربی بلد باشد. توی سالن روحانی نیست. یک قیافه ی عربی می بینم، به سمت ش می روم، سه نفر را می بینم می آیند، به عرب ها می خورند، عرب های عراقی، می روم جلو، ببخشید عربی بلد هستید؟ فقط یک کلمه بلد است، عرب، عرب، به پشت سری ش اشاره می کند، قبل از اینکه چیزی بگویم کناری ش می پرسد
Can you speak English?
لبخند می زنم، به انگلیسی توضیح می دهم که سه زن هستند که نیم ساعتی است دارند گریه می کنند، می شود بیایید ببینید چه می گویند؟ می آید، ساک ش را سریع می گذارد روی زمین و همراه من می آید. می رویم پیش زن ها. با زن ها حرف می زند

دو زن پیر هستند و یک دختر جوان. عراقی اند. حرف می زند. با دست دعوت شان می کند به داخل سالن. قبول نمی کنند. می آید پیش ِ من. می گوید که صبح زنگ زده اند عراق، گفته اند پسر شان توی انفجار ی در بغداد کشته شده است

من خشک می شوم
من سر جایم خشک می شوم

زن ها تمام مدتی که آن جا هستیم گریه می کنند، من تمام مدت راه می روم، عصبی و آشفته. من نمی توانم، نمی توانم، من . . . برادرم می گوید برویم. می رویم. تمام شب از خواب می پرم و می بینم نشسته اند دارند گریه می کنند

از جنگ متنفرم
جنگ مزخرفه
جنگ احمقه
ما آدم ها چقدر زشتیم
. . .

تفرش . . . تفرش زیبا است، من سکوت را دوست دارم، من هوای خنک، تاریکی، ستاره ها . . . ستاره ها می دانید من توی این شهر کفک زده چقدر آرزوی تان را دارم هر شب؟

ستاره ها می درخشند در شب، در تاریکی، سکوت است همه جا و زیبایی
. . .

خوابگاه سه ماه تعطیل بوده. در تصرف پرنده است، یک پرنده روی سینگ ظرف شویی لانه کرده، تخم گذاشته و خوابیده بود، از من ترسید، من رفتم بیرون، طبقه دو تا آشپزخانه دارد
. . .

برادرم می پرسد مسکن خوردی؟ می گویم سر دردم
. . .

شهرک غرب؟ پدرم در آمد تاکسی گرفتم. رسیدم و یک دسته گل ِ سفید گرفتم و خانه را پیدا کرد، زن دایی، دایی، آلاله که آمده است از شهری نزدیک لندن، دیشب رسیده، لبخند می زنم، خسته ام، اینجا مثل خانه است. خوب است. من خیلی دوست دارم. به نوه های دایی که اصلا نمی شناسم شان معرفی نمی شوم. همه یاد شان می رود. حرف می زنیم. ساعت ها حرف می زنیم
. . .

صبح توی ترافیک گم می شوم. صبح تهران در تنهایی خودش دارد غرغر می کند
. . .

موزه را از دور می شناسم، از عکسی که دیده ام از موزه، جشن هنر مدرن، موزه ی هنر های معاصر، می روم داخل، پیکاسو، گویان . . . تمام اسم هایی که نمی شناسم، در تابلو ها گم می شوم، تمام تابلو ها غمگین اند، تمام تابلو ها دارند گریه می کنند. تمام تابلو ها خسته اند، من داغان می شوم، من خرد می شوم، من می آیم بیرون بعد از یک ساعت و خودم را خفه می کنم در دود های خیابان کارگر ِ شمالی

می روم خیابان انقلاب

تست های کنکور لعنتی را می خرم، می روم یک نسخه ی دست دوم می خرم از نمایشنامه های جان ام سینگ، خشم و هیاهو ی ویلیام فاکنر را می خرم، نسخه ی جیبی ِ قدیمی ِ انگلیسی اش را، فقط ششصد تومان، قند توی دلم آب می شود، من مدت ها است دنبال این کتابم. یک کتاب چشمم را می گیرد، آن قدر با خودم کلنجار می روم که توی یک کتابفروشی می پرم، بر می دارم ش، عاشق ش می شوم، تمام کاریکلماتور های ِ پرویز ِ شاپور، نزدیک به ششصد صفحه، می خرم، نمی دانم کدام کتابفروشی است، پاکت می دهد به من، کتابفروشی مروارید است، کتاب فروشی ِ ناشر ِ همین کتاب. کتاب دو هفته بیشتر نیست که چاپ شده
. . .


همه دارند می روند. دختر دایی که نزدیک لندن است. پسر خاله دارد می رود هلند. دختر دایی کار های کانادا یش دارد درست می شود. بعد از ظهر با لیوان های چایی و میوه می گذرد. من دوست دارم نشسته ایم و همه خوبیم، چقدر همه چیز خوب است، نوه های دایی را نمی شناسم، آشنا می شوم، دختر دایی ها هم من را بعد از سال ها می بینند
. . .

چقدر همه چیز خوب است

تئاتر شهر قشنگ است. مریم سعادت – مامان امیر تو زی زی گولو - هم آمده است تئاتر را ببیند، توی سالن دو متری من ایستاده، خدایا همین جمعه بود که من توی ماهی ها عاشق می شوند دیوانه ی بازی اش شدم، توی چشم هایم لبخند می زند، می ایستم و چشم هایم دارم می درخشد
. . .

علی نصریان به صحنه می آید. نمایش پنجره ها شروع می شود. نمایش زیبا است. خیلی زیبا است، دیالوگ ها تعریفی ندارد، ولی صحنه پردازی، موسیقی، رنگ ها، نور پردازی

من دوست دارم با این نمایش والس برقصم

دختری که کنارم نشسته زیبا است، با چشم های درخشان ِ عسلی و اسم خوشمزه اش، با آرامش ش، دختری که کنار م نشسته تو نیستی. من دلم می خواست تو بودی. من تو را می خواستم همین جا. من دلم می گیرد. وقتی فرهاد آییش صدا می شنود دم گوش دختر می گویم صدای قطار ِ من است. لبخند می زند و ساعت را نگاه می کند. هنوز دو ساعت وقت است
. . .

مشهد همیشگی است. می آیم خانه، نهار، بیرون، دانشگاه

همه چیز همیشگی است، عادت کرده ایم، نه؟

سودارو
2005-09-29
شش و سی و پنج دقیقه ی صبح