September 16, 2005

Here love my everlasting

زیر پایم مشهد ست، با چراغ ها و خیابان های طولانی پیچ در پیچ، نزدیک به ده و نیم شب، بلوار ها را می توانم به نام بخوانم، این وکیل آباد است، این امام علی (ع)، این . . . خط ِ دیگری از نور و چراغ های در حال حرکت جدا می شود و می رود به سمتی دیگر، طرقبه، چراغ های هتل بزرگ طرقبه از همه نورانی تر است، شب را دوست دارم، شب های تابستان زیبا ترین شب های تمام سال هستند، دلم می خواهد نفس های عمیق بکشم، پشت سرم شهر بازی ست و شلوغی و آدم ها، سر و صدا، ازدحام
. . .

Here love

خسته می شوی وقتی توی شهر هستی. فقط روز های اول سال است که مثل روز های آخر تابستان مشهد واقعا نفس گیر شلوغ می شود

دیشب توی قدم های بیشمار آدم ها توی خیابان راهنمایی و بعد زیست خاور و بعد خیابان دانشگاه بودم. رنگ ها، نور ها، مغازه های شلوغ، قیافه ی مشهدی ها و مسافران که خیلی های شان را از رفتار های شان می شود شناخت
. . .

My everlasting

هر دو شب که بیرون هستیم امیر حسین بغل من است، خیره است به آدم های تازه، کلی مرد و کلی مامان، نی نی ها که زود سرش را بر می گرداند خیره می شود بهشان و دیشب که شاید برای اولین بار چیزی به اسم اتوبوس را دید و چشم هایش گرد شد، آرام است تا داخل یک فضای بسته شویم، زود می فهمد و شروع می کند بلند بلند حرف زدن و بعد هم آواز می خواند، صدایش می پیچید و دوست دارد

آرام برایش حرف می زنم، گوش می کند. بعضی وقت ها جوابم را هم می دهد. نمی دانی چقدر خوشحال می شود وقتی حرف هایش را می فهمم، می خندد و توی صورت ش شادی موج می زند و باز هم برایم حرف می زند
. . .

Here my love my everlasting

چشم هایم را می بندم و باز هم آهنگ سندرا را گوش می کنم، برای چند دهمین بار . . . ؟ نمی دانم، آهنگ درون وجودم می رود و من فقط نگاه ت می کنم، ایستاده ای جایی همین نزدیکی ها
. . .

امروز خواهرم مهمان یکی از دوستان خانوادگی هستند، دختر بزرگ شان و داماد شان آمده اند مشهد، دختر فوق لیسانس ش را از یکی از دانشگاه های تهران گرفته است، داماد که همکلاسی اش هست هنوز کمی کار دارد، آمده اند خداحافظی، می روند انگلستان، پسر همان جا درسش را تمام خواهد کرد

روز هایی که فکر می کنم به دوستان که یکی یکی دارند می روند، توی یک دو راهی گیر می کنم، از یک طرف می دانم که توی خارج از ایران امکانات بهتری خواهند داشت، می توانند از علم شان استفاده کنند، می توانند زنده باشند، ولی ذهنم دلگیر می شود، یاد آدم هایی می افتم . . . همین یک سال پیش بود، رفته بودیم گوسفند قربانی کنیم، مرد قصاب داشت گوسفند را پوست می کند که توی حرف های ما فهمید برادرم تازه فارغ التحصیل شده است. لبخندی زد و گفت خوشحال می شود وقتی می بیند جوان ها آماده می شوند که به کشور شان خدمت کند، هر کدام که فارغ التحصیل شوند معنی ش آبادانی کشور است

من دلم می گیرد فکر می کنم. برادرم ارشد ش را می گیرد، بعد ش چی؟ می ماند؟ فکر نمی کنم

من چی؟ اصلا، می دانم که می روم، فقط مسئله زمان مطرح است، شاید یک سال دیگر، شاید سه سال دیگر، می دانم که می روم

آخرین باری که قبل از تابستان با هم صحبت کردیم جدی گفتم که من نمی مانم، می دانستی، از همان روز اول می دانستی، مخالفتی نداشتی، یعنی من ته دلم خوشحالم که تنها نمی روم
. . .

سودارو ی گیج منگول ِ توی دو راهی سرگشته
2005-09-16
هفت و شانزده دقیقه ی صبح

سیستم جستجو در بلاگ ِ گوگل از دیروز راه افتاده است، یک نگاهی جزمی انداختم و فوق العاده است، بلاگر های محترم از دست ندهند

http://google.com/blogsearch

یادداشت های بی ربط ِ یک زمین شناس ِ سابق، وبلاگ دوم نیک آهنگ کوثر، دوست داشتنی مثل وبلاگ اول ش، مبارک و پیروز و فرخنده باشند، آمن

http://nicksick.blogspot.com/