September 16, 2005

صبح که بشود، می روم حمام، اصلاح می کنم، مو هایم را ژل می زنم، با یک عطر که نمیدانم اسم ش چیست صورتم را ماساژ می دهم، شلوار جین آبی پر رنگم را می پوشم، یک تی شرت خاکستری تنم می کنم، کیف کوله ی خاکستری ِ جدید م را بر می دارم، دو دسته اسکناس سرخ رنگ می اندازم توی کیف و دو تا چک هم توی کیف پول و خیره می شوم در خطوط خیابان و می روم برای ترم جدید اسم بنویسم

صبح که بشود شنبه است. صبح که بشود لابد باید یک مسکن دیگر بخورم و بروم بیرون. صبح که بشود وقتی بخواهم آن لاین شوم تمام تنم دوباره می لرزد . . . ممکن است باز هم . . . ؟ و تمام امروز را تمام تنم درد می کرد. تمام سرم، پیشانی م می سوخت، نگاهم روی چیزی تمرکز نمی کرد. تمام صبح ژوزفینا برایم آهنگ هایی پخش می کرد که من . . . من هیچ جا نبودم

من فکر هم نمی کردم. من فقط نگاه می کردم و نگاه م بغض می کرد و ذهنم آشفته می شد و . . . تمام صبح درون آینه ام گریه می کردم

تمام صبح قدم می زدم و مشت می زدم میان هوا
تمام صبح تمام کوچکی م درونم داشت زار می زد

صبح مثل یک کابوس بود. وقتی ساکن نشسته بودم و برای بار سوم سعی می کردم مسنجر را به اینترنت متصل کنم و وقتی متصل شد، آف لاین هایم آمد و نگاهم لرزید در آی دی ِ تو . . . تو . . . تو

پنجشنبه بود. توی اتاق صدای یک خواننده می آمد، انگلیسی، برای من که آمده بودم پیش ت انگلیسی گذاشته بودی، می دانم خودت فارسی را بیشتر دوست داری، با واکمن ت و کاست های رنگ ِ رنگ ِ شجریان، علیزاده و . . . اسم هایی که نمی شناسم

توی اتاقت روی تخت دراز کشیده بودم و چشم هایم نیم باز بود، خیره بودم در همه چیز، دیوار، در، سقف، کتاب ها و . . . کنار م نشسته بودی روی تخت، گفتم، همین جوری یک دفعه گفتم که دلم برایش چقدر تنگ شده است، گفتم که . . . صدایم بغض کرده بود. دستم را گرفتی و انگشت ت آرام، همان طوری که نگاهم خیره بود به دست های مان، شروع کرد به ناز کردن دستم، من همان طور ساکت دراز کشیده بودم و چشم هایم بسته بود و
. . .

آهنگ عوض شد

صحنه عوض شد. من نشسته ام و اتاق خالی است و روی صفحه ی ژوزفینا تو آمده ای. من فقط می خوانم و می خوانم و تمام تنم می لرزد و ضربان م تند می شود و . . . آخرین بار بود

توی حیاط دانشگاه بودم. سال دوم بود. عصر بود. شماره ت را گرفتم و گوشی را برداشتی و حرف های معمولی می زدیم، خسته بود صدایت، مثل تمام آن روز ها صدایت گرفته بود، می خواستم قطع کنم که گفتی . . . بین ما، تو حداقل موفق شو. من گوشی را گذاشتم

من گوشی را گذاشتم و بیست و چهار ساعت بعد تمام کابوس ها شروع شد

بیست و چهار ساعت بعد از شروع کابوس، من برای چیزی که نمی دانستم، به اندازه ی تمام زمان هایم فحش شنیدم. بیست و چهار ساعت آن قدر تلخ گذشت که
. . .

خواب دیده بود افسانه، که من بودم و تو و او و امیر، توی یک ماشین، نشسته بودیم و می گفت صدای دریا می آمد، می گفت شب بود، می گفت خیلی خوب بودیم، می گفت حرف می زدیم، شاد بودیم. می گفت یک دفعه یک موج بلند آمد و همه مان غرق شدیم

موج بزرگ آمد و من توی بیست و چهار ساعت برای آخرین بار صدای افسانه را شنیدم، از تهران، می گفت داریم بر می گردیم، گفت بیاییم توضیح می دهم، گفت . . . دوازده ساعت طول کشید تا نه تو باشی، نه افسانه باشد، نه امیر

دوازده ساعت طول کشید و من نشسته بودم توی اتاقم. من بودم و کتاب هایم و در بسته و پرده ی کشیده. من بودم و ساعت های بی پایان
بی پایان
بی پایان
بی پایان
بی پایان
بی پایان
.
.
.

من بودم و شعر های شاملو، فروغ، سهراب . . . من بودم و دیوار های بی پایان

من بودم و لبخند هایی که همیشه می زنم توی دانشگاه، من بودم و خانه که دیگر روی آتش آرام بود. من بودم و تمام حرف هایی که برای مان زدند. من بودم و کابوس ها و میگرن . . . میگرن . . . میگرن و قرص های مسکن

من بودم. این بار هم همان مصطفی، همان آقای خندان که می گفتنم، همان پسره که خیلی زود عصبانی می شه و خیلی زود لبخند می زنه، همان آقاهه که می ایسته یک گوشه و آدامس می جوه و در مورد ویرجینیا ولف ور می زنه، همان
. . .
همین سودارو که اینجا است، آقایی با یک وبلاگ با میانگین یک صد خواننده در روز، پوف


بار اولم که نبود، بود؟ دوباره از صفر، صفر مطلق شروع کنی به زندگی. چند ماهی گذشت تا یک روز گوته دستم را گرفت و برد کافی نت خیام، رو به روی دانشگاه و گفت این صفحه ی بلاگر است، این آی دی تو، این وبلاگ ِ تو

و من . . . این چهار صدمین پست وبلاگم است. این روزی است که در آن بازدید هایم از بیست هزار رد می شود، امروز لابد باز دو نفر دیگر می آیند کامنت می گذارند که به به و چه چه . . . می دانی چقدر سرم درد می کند؟ می دانی فقط سر درد های عصبی است که هیچ قرصی ندارد و من امشب یک سردرد وحشتناک دارم

من امشب دارم در تمام روز هایی که گذشته است چرخ می خورم

آف لاین هایت را می خوانم، می گویی که چقدر خوشحال شده ای که من کسی را دارم که به آن تکه کنم و
من
. . .

من هنوز هم فروغ می خوانم تمام وجودم پرواز می کند به تمام روز هایی که گذشت
در تمام طول تاریکی
ماه در مهتابی شعله کشید
ماه
دل تنهای شب خود بود
داشت در بغض طلایی رنگش می ترکید

من هنوز هم دارم مرور می کنم روز را، هنوز را، من هنوز هم دارم در لبخند هایت زندگی می کنم، من دارم بوی تلخ تنت را می شنوم، من دارم حس ت می کنم، باز هم سر بر شانه ام داری می خندی، گریه می کنی، دستت دور تنم پیچ می خورد

من هنوز هم می بینمت همه جا، در خواب، بیداری؛ روز، شب

هنوز هم کتاب هایم را باز می کنم و امضا هایت را می بینم، تولدت مبارک، اولین سالگرد مان، اولین، آخرین
. . .

همه چیز مثل برق می گذرد، همه چیز، چشم هایت را ببند، باز کن، تمام شده است، دوباره کنار هم خواهیم بود

مگر نبودیم؟ مگر چیزی بود همه این ها که گذشت
مگر
. . .

می نویسم به این امید که می خوانی، به همین امید کوچک ِ تمام این روز ها که گذشته است، که می خوانی شاید
. . .


به چمنزار بیا
به چمنزار بزرگ
و صدایم کن، از پشت نفس های گل ابریشم
همچنان آهو که جفتش را
پرده ها از بغضی پنهانی سرشارند
و کبوتر های معصوم
از بلندیهای برج سپید خود
به زمین می نگرند

نرو، دور باش
ولی نرو
من نمی توانم
من دیگر نمی توانم تحمل کنم. می شود فکر کرد تمام این روز های مسخره را، می شود گذراند، که تو باشی، ولی دور باشی
باشی
فقط باشی و من می توانم تمام این روز ها را با امید و زندگی پر کنم
باش
باش
باش
باش
. . .

اگر بروی، من نمی دانم، دیگر نمی دانم

تمام روز در آینه گریه می کردم
بهار پنجره ام را
به وهم سبز درختان سپرده بود
تنم به پیله ی تنهائیم نمی گنجید
و بوی کاج کاغذیم
فضای آن قلمرو بی آفتاب را
آلوده کرده بود
نمی توانستم، دیگر نمی توانستم
صدای کوچه، صدای پرنده ها
صدای گمشدن توپ های ماهوتی
و های هوی گریزان کودکان
و رقص بادکنک ها
که چون حباب های کف صابون
در انتهای ساقه ای از نخ صعود می کردند
و باد، باد که گوئی
در عمق گود ترین لحظه های تیره
همخوابگی نفس می زد
حصار قلعه خاموش اعتماد مرا
فشار می دادند
و از شکاف های کهنه، دلم را به نام می خواندند

. . .

. . .

. . .

سودارو
2005-09-16
یازده و سی و شش دقیقه ی شب