December 31, 2006

این پست آشفته است


شب بود. برگشته بودم خانه. چراغ را روشن کردم. بسته ها را گذاشتم روی مبل. ضبط را روشن کردم. کاست را گذاشتم، چند دقیقه گوش کردم. زدم رادیو بی بی سی. گفت بغداد سقوط کرد. گفت حکومت مرکزی سقوط کرده است. اشتباهی دستم خورد روی یک دگمه، صدای شادی مردم روی کاست ضبط شد، برای بیست ثانیه ای. روی کتاب ِ هدیه ی تولدم نوشتم: صدام رفت، بهترین هدیه ای تولد ام. بیست فروردین بود، سال دو هزار و یک. صدام نماند که سال دو هزار و هفت را ببیند، آرام نشستم و تصاویر اعدام ش را تماشا کردم: صبح توی اینترنت خوانده بودم که رفت، دیگر رفت

. . .

شهر سفید بود. درخت ها زیبا. صبح بود که اس ام اس زدم: فردا تعطیل است. آدم که شوت باشد همین است، روز تعطیل رسمی می آید دو تا قرار پشت سر هم می گذارد. آقای دکتر گفت: امروز پیش از ظهر. گفت سر در اصلی دانشگاه فردوسی. توی تاکسی به درخت های پارک ملت نگاه می کردم. به زیبایی خیره کننده شاخه های یخ بسته ی سفید زیر نور آفتاب. هوا خوب بود. آقای دکتر خوب بود. آرام باشم ساکت تر می شوم. ساکت بودم و بیشتر گوش می کردم و فکر می کردم همه چیز خوب است، به خودم می گفتم همه چیز خوب است

. . .

http://atamadon.blogspot.com/2006/12/blog-post.html#links

. . .

زندگی بی مزه است و دنیا رنگارنگ. مثل بیسکویت های رنگارنگ خشک و راه راه. دختری با گوشواره ی مروارید را می خواندم. و هی فکر می کنم چرا این کتاب توقیف شده است؟ نمی فهمم. کتاب را با لذت می خواندم. کتاب زیبا بود. خیلی زیبا. کلمات توی سرم چرخ می زدند. کتاب را می بندم و سوال هنوز توی ذهنم هست؟ چرا توقیف؟ چه کسی می تواند از کار های اینها چیزی سر در بیاورد آخر؟ توقیف؟ آن هم وقتیکه تلویزیون فیلم اش را کامل پخش کرده؟ هووم، دنیایی است

. . .

عیسی. هامفری کارپنتر. حسن کامشاد. زندگی نامه و تحلیل

http://bookfiesta.ir/modules/fa/book_criticism_details.aspx?id=204

اسفار کاتبان. ابوتراب خسروی. رمان

http://bookfiesta.ir/modules/fa/book_criticism_details.aspx?id=205

مالون می میرد. ساموئل بکت. مهدی نوید. رمان

http://bookfiesta.ir/modules/fa/book_criticism_details.aspx?id=207

شب های چهارشنبه. آذردخت بهرامی. مجموعه داستان

http://bookfiesta.ir/modules/fa/book_criticism_details.aspx?id=208

. . .

شب ها سرد تر می شود. خواب آلو تر شده ام. انگشت هایم سست شده است. حوصله ندارم. ترجمه نمی کنم. کتاب کم تر می خوانم. درس نمی خوانم. فکر نمی کنم. هیچ کاری نمی کنم. یک کاست از آنیا را گذاشته ام و هی می زنم تکرار شود و هی آهنگ کارائیبی های آبی را گوش می کنم و هی کتاب روز ها را گوش می کنم و هی به خودم قول می دهم همه چیز خوب می شود. هی فقط دارم به خودم قول می دهم که

. . .

ممنون از لینک تان به این وبلاگ، ممنون

http://pulp-books.blogspot.com/


سودارو
2006-12-30
نه و پنجاه و هفت دقیقه ی شب



راستی، سال نو هم مبارک

December 29, 2006

رودخانه ی ترجمه: نگاهی به خوبی خدا

یادداشت من بر کتاب خوبی خدا، نه داستان از نه نویسنده ی امریکایی با ترجمه ای از امیر مهدی حقیقت را در جشن کتاب بخوانید

http://bookfiesta.ir/modules/fa/book_criticism_details.aspx?id=206


مقدمه

ترجمه همیشه برایم مثل یک رودخانه بوده است، رودخانه ای که در ترجمه های خوب، مثل یک نهر زلال می ماند، با جریان آبی ملایم، که می توانی راحت چشم هایت را ببنددی و بگذاری آب تو را به هر جا که می خواهد ببرد و نگران چیزی هم نباشی. ترجمه های بد، آب ِ گل آلود دارد، پر از موج های بلند و توی رودخانه هم مملو از تخته سنگ های تیز و سر است، هی سر و تن و بدن ات می خورد – کوبیده می شود – به این صخره ها و یک موقعی به خودت می آیی، می بینی از همه جایت دارد خون می چکد و می بینی رودخانه خونین از خوانندگان قبلی متن است و حالت از همه چیز این دنیا بهم می خورد

فکر می کنم که باید یک مترجم وقتی دارد روی ویرایش متن اش کار می کند، بیشتر از هر چیزی نگران این جریان آب باشد، تا جایی که می شود حواسش باشد دانه دانه تخته سنگ ها را بردارد. کف رودخانه شن های نرم داشته باشد. حواسش باشد که آفتاب حتما باشد و هوا ابری نباشد و سرد هم نباشد، گرم هم نباشد

فکر می کنم مترجم باید خیلی حواسش جمع باشد، چون اگر یک وقتی زیاده روی کند، می بیند که خواننده معذب می شود و هی دور و برش را نگاه می کند و می گوید اینجا چقدر لوکس است، چقدر مصنوعی است، یک وقت متوجه می شود که تمام ماهی های توی آب روبات هستند و موج ها دارند با دستگاه های برقی درست می شوند و حالش بد جوری گرفته می شود

یعنی همان طور که دوست عزیز مان، جناب آقای ارسطو نقل فرموده اند، نه افراطی در کار باشد و نه تفریطی. میانه روی طلایی را انتخاب کنیم که همیشه موفق باشیم



یک نکته – حرف هایی که در این متن می زنم، مخاطب اصلی اش خود آقای حقیقت است، قرار هم نیست چیزی کوبیده شود یا سینه چاک چیزی شوم. فقط یک گفتگوی دوستانه است در مورد ترجمه که حداقل ما دو نفر، احترام فوق العاده ای برای این مسئله قائل هستیم. کسی دچار اشتباهات نشود. ضمنا من فقط و فقط بر روی متن فارسی اثر بحث می کنم و کاری به متن انگلیسی آن ندارم



اول – در متن معرفی خوبی خدا در جشن کتاب نوشته ام

ترجمه را می توان خوب دانست، هر چند که داستانی مثل تو گرو بگذار، من پس می گیرم ضعف هایی در جمله پردازی ها و علامت گذاری ها دارد. کلا مترجم دست و دلباز از ویرگول استفاده می کند، به نوعی که زبان انگار چندان فارسی نیست: انگار هنوز همراه متن نمایی کامل از متن انگلیسی وجود دارد. سایه ای که چندان آزار دهنده نیست، ولی می توانست نباشد. با این حال داستان هایی مثل خوبی خدا ترجمه ی خوبی دارند که مخصوصا توانسته اند در ایجاد لحن دیالوگ ها خیلی خوب عمل کنند


حرف من همین جریان سیال آب رودخانه ی ترجمه است. فکر می کنم امیر مهدی حقیقت یک جا هایی دیگر وسواس زیادی نشان داده در کار ترجمه و همان می شود که گفتم: مقداری همه چیز مصنوعی به نظر می رسد. انگار سایه ای از متن اصلی روی داستان ها باقی مانده باشند. حالا توضیح می دهم



دوم – نثر هر عصری خصوصیات خاص خودش را دارد. یک موقع هایی نثر ساده مد می شود، یک موقع های نثر کمر شکن پر از واژه هایی که اگر توانستی بگو من چی معنا می دهم. نثر غالب – غالب معنایش همه نیست، ما همه جور متن در نثر انگلیسی امروز داریم، غالب مثلا می شود حدود بیست درصد یا بیشتر – در ادبیات امروز امریکا، یک نثر مزخرف اعصاب خرد کن برای مترجم بد بخت است. کلا متن امریکایی بعد از سال دو هزار را بخواهی ترجمه کنی، بهتر است بروی خودکشی کنی

اول جمله پردازی است. ماشاء الله جمله ها هر کدام چند وجبی می شوند. بگذارید از یکی از کتاب هایی که قرار است در آینده ترجمه کنم مثال بزنم: هر پاراگراف سه جمله و یا بیشتر دارد. تا حدود هشت جمله. هر جمله حداقل سه خط است تا خدا می داند، هشت خط با بیشتر. جمله مجموعه ای است از جمله های کوتاه که با ویرگول به هم مرتبط شده اند. مجموعه ی اول بدون فاعل است، توی مجموعه ی دوم یک فاعل داریم، بعد تا آخر جمله عمرا اگر فاعل پیدا کنید. فعل هست، بعضی وقت ها مثل ریگ فعل هست. و اصلا فکر نکن که مجموعه ها ربط خاصی بهم دارند. مجموعه ی اول دارد از آفتاب حرف می زند و دومی از گل و درخت و سومی از یک آدم انگلیسی و چهارمی از یونان باستان و جالب ترین چیز این است که همه چیز منطقی به هم مرتبط هستند

سیستم پاراگراف بندی هم خدا خیر بدهد. یک کتاب دیگر که الان ترجمه ی یک سوم اش را رد کرده ام، هر وقت هوس کند، نتیجه ی یک پاراگراف را آخر پاراگراف بعدی، یا خط اول پاراگراف بعدی می نویسد و در ادامه ی پاراگراف از یک چیزی صد و هشتاد درجه متفاوت سخن می گوید

حالا این را اضافه کنید به اصطلاحات و ترکیب های تازه و ضرب مثل ها و چیز هایی مثل این: کل متن وابسته به این چیز ها هستند. یک سوم آن ها را می توانید در هر دیکشنری ای پیدا کنید. بقیه اش را می توانید مثلا در اینترنت یا از طریق دوستان خارج از کشور پیدا کنید، چون اصطلاحات روز هستند و خاص. یک چیزی حدود دو سه درصد هم هستند که اختراع شخص نویسنده هستند و عمرا جای دیگری به جز در این متن پیدا شوند

حالا از این آش که رویش یک وجب روغن است یک ترجمه در آوردن، حتا ترجمه ای متوسط، به نظر من کار ِ بزرگی است



سوم – مترجمان رو در رو با این نثر جدید روی به استفاده ی افراطی از علامت گذاری می آورند، تا بتوانند وفادار به متن انگلیسی اصلی کتاب باشند. همین اتفاق در مورد ترجمه ی امیر مهدی حقیقت افتاده است

من صحبت از تعداد خیلی زیادی ویرگول و چیز هایی مانند آن نمی کنم. تعداد محدود است، ولی تاثیر گذار

من در متن معرفی کتاب در جشن کتاب، اشاره کرده ام به اولین داستان کتاب: تو گرو بگذار، من پس می گیرم. نوشته ی شرمن الکسی، از صفحه ی دوازده تا سی و هفت کتاب. می خواهم در دو صفحه ی اول داستان، نشان بدهم که از نظر من کدام ویرگول ها اضافی هستند. توجه داشته باشید که فقط دارم نظر شخصی ام را می گویم

عبارات را می نویسم. یک بار همان طور که کتاب نوشته آنها را بخوانید، بعد نوشته ام کدام ویرگول اضافی است، یک بار دیگر بدون آن ویرگول متن را بخوانید ببینید چه فرقی می کند


یک – آبا و اجدادم در صد مایلی اسپوکن، تو ایالت واشنگتن، دست کم ده هزار سال روزگار گذرانده اند. اولین ویرگول

دو – ترم دوم تمام نشده، اخراجم کردند و افتادم به هزار جور فعلگی با چندر غاز دستمزد. تنها ویرگول جمله

سه – پس، از این بابت، آدم بخصوصی نیستم. اولین ویرگول

چهار – هیچ وقت در آن واحد، دو تا زن نداشتم. (حتی هم زمان با دو تا خانم، قرار هم نگذاشتم.) هر دو ویرگول

پنج – هیچ وقت یک شبه، دلی را نشکستم؛ اگر هم شکستم، خرد خرد شکستم. اولین ویرگول

شش – دستشویی های تر و تمیزی دور از چشم همه، پشت آشپزخانه و انباری و سردخانه. تنها ویرگول

هفت – ولی برای من، واقعا موضوع مهمی است. تنها ویرگول

هشت – اصلا شاید این جور حرف ها برای هیچ کدام شما جالب نباشد، چون سرخ پوست های در به در، همه جای سیاتل پلاسند. دومین ویرگول

نه – حالا چون کفرتان در آمده، یا حالتان از ما به هم خورده. تنها ویرگول

توی این دو صفحه، سی و سه ویرگول داریم که به نظر من ده تایش اضافی است. به نظر من اگر این ده تا ویرگول – حالا توی تمام کتاب، این ویرگول های اضافه کم و زیاد می شوند، ولی در تمام داستان ها هستند – نبود، رودخانه ی ترجمه ی خوبی خدا روان تر می شد. آدم می توانست راحت خودش را به داستان بسپارد و نگران این نباشد که مبادا یک تخته سنگ جلوی رویت سبز شود و تمام حواست از اصل داستان دور شود



چهارم – رودخانه ی ترجمه را دوست دارم. شنا کردن در آن برایم لذت بخش ترین کار دنیا است. متن هایی که خوب ترجمه شده باشند، برایم مثل قوی ترین مسکن های دنیا هستند که تمام رنج و سختی درونی ام را آرام و دور می سازند. فکر می کنم که ما مترجم ها و نویسنده ها باید بهم کمک کنیم که رودخانه های مان بهتر و بهتر شوند. فکر می کنم جای پیشرفت زیادی برای هر کسی وجود دارد. فقط باید نکته های کوچک ولی مهم را یاد آور شد. و این متن را نوشتم که نکته ی کوچک ویرگول را به یاد آور شوم. به امید دیدار جدید ترین کتاب تان، آقای حقیقت


با احترام
سید مصطفی رضیئی – سودارو
2006-12-28
هفت و پانزده دقیقه ی شب


December 27, 2006

به آینده ی ترجمه ی ایران امیدوارم

مقدمه

تاریخ ترجمه به صورتی فراگیر در ایران چندان سنی ندارد. لابد الان کسانی هستند که بادی به غبغب انداخته و صحبت از ترجمه های باستان می کنند و کلیله و دمنه نام می برند و کتاب هایی این چنین. کسی نمی خواهد بگوید ترجمه وجود نداشته، ترجمه در هر کشوری که با کشور های همسایه ارتباط داشته از پیش از به وجود آمدن زبان مکتوب وجود داشته است. کار هایی خوب هم انجام شده، نه فقط در ایران که در سرتاسر جهان. اما سخن این است که تا آن زمان که دارالفنون در سال های اولیه حکومت ناصرالدین شاه کار ترجمه را به صورتی حرفه ای شروع نکرده بود، چیزی به نام ترجمه تقریبا وجود نداشت: هر چه بود سایه هایی محو از کار های منحصرا فردی بود

با این حال آنچه که ترجمه نام گرفته بود، با این چیزی که الان وجود دارد فرسنگ ها فاصله داشت: ایران ترجمه را هم مثل خیلی چیز های دیگر وارد کرد – چه خوش تان بیاید و چه خوش تان نیاید، واقعیت این است – بدون آنکه علم چندانی از ترجمه داشته باشد. کسی قلم در دست می گرفت و می نوشت و به خواست خویش هر کاری با متن می توانست انجام بدهد

زمان گذشت تا در زمان محمد رضا پهلوی و دهه های چهل و پنجاه زمزمه ها در مورد ترجمه و اصالت کار و روش ها و قانون ها و . . . به گوش ایرانیان برسد

انقلاب 1979 ایران را درگیر فضا های هیجانی ساخت. همه چیز به نوعی سیاسی شد و تا موج آرام گیرد چند سالی گذشت. اوایل دهه ی هفتاد بار دیگر ترجمه در ایران نقش حرفه ای بر خود گرفت: وقتی که اولین شماره ی فصلنامه ی تخصصی ترجمه با مدیریت دکتر علی خزاعی فر در دانشکده ی ادبیات دانشگاه فردوسی مشهد شکل گرفت را می توان نقطه ی شروعی بر رویکردی جدید بر مسئله ی ترجمه دانست

سال ها از شروع سنت ترجمه در ایران گذشته است و در این مدت ده ها هزار عنوان کتاب به بازار عرضه شده اند. هزاران نفر به صورت حرفه ای به شغل ترجمه در کشور مشغول اند. حال کتاب یا مقاله یا گفتگوی دو نفر یا هر چیز دیگر. رشته ای به نام مترجمی وجود دارد و مجله های جدیدی مثل مطالعات ترجمه در بازار ایران موجود هستند. حالا اینترنت را داریم و نام ترجمه را به عنوان یک علم، نه یک هنر یا یک سرگرمی می توان گوشه و کنار مرتب شنید

مترجمان جوان کشور، خودم و آدم هایی که دور و بر خودم می بینم وامدار این سنت هستند. بیشتر از همه چیز وامدار فصلنامه ی مترجم. و این یعنی تلاش های علی خزاعی فر، عبدالله کوثری، علی صلح جو و دیگران در مجله بی پاداش نمانده است: الان ما اینجا نشسته ایم و سعی می کنیم که به علم ترجمه وفادار باشیم. ما سعی مان را می کنیم، قضاوت بر عهده ی خواننده – خواننده ای که او هم سخت گیر تر شده – است که نظر بدهند ما موفق بوده ایم یا نه، یا این حقیقت را همگی قبول کنیم که هنوز راه زیادی تا رسیدن به یک ترجمه ی خوب وجود دارد. با احترام تمام به تلاش های جاودان تمام مترجم های فوق العاده ای که در کشور داشته ایم و خواهیم داشت



یکم – نمایشگاه کتاب تهران، امسال چهره ی سردی به خود داشت. معدود کتاب هایی که توانسته بودند جواز نشر بگیرند و در نمایشگاه حضور داشته باشند، برای کسانی که در نمایشگاه حاضر شدند تصویر غم انگیزی ساخته بودند. تصویری که برای ندیدنش، اکراه به رفتن به نمایشگاه داشتم و برنامه ها طوری شد که دو هفته ای بعد از نمایشگاه در تهران حاضر بودم. اما آنچه مشخص شد، حضور موفق همین معدود کتاب های چاپ شده در بازار بود. کتاب هایی که رخصت حضور یافته بودند، خود را نشان دادند

روز های آشفته ای در بازار کتاب ایران می گذرد. تعداد قابل توجه ای از ناشرین به مرز ورشکستی رسیده اند. چون اجازه ی چاپ به کتاب ها به سختی داده می شود. این وسط یک سوال مهم مطرح است: باید نشست و نگاه کرد یا از فرصت محدود زندگی استفاده نمود و کار کرد. تا جایی که می شود. جواب من ساده است: باید کار کرد. تا جایی که ممکن است کار کرد. دوست دارم کمی در مورد ترجمه در این روز ها حرف بزنم



دوم – اولین سوالی که می خواهم مطرح کنم ساده است: دست مترجم چقدر باز است؟ تا کجا می تواند در یک متن دخالت کند؟ چقدر آزادی عمل دارد؟

جواب ساده نیست. یا در واقع جوابی جهان شمول در این مورد وجود خارجی ندارد. نظریه ها و حرف های مختلف وجود دارد. آنچه می بینیم این است که هر کسی، به سبکی وفادار می شود و کار می کند. بعضی ها تمام متن های شان را به یک شکل ترجمه می کنند. بعضی سعی می کنند هر چیزی را به فراخور متن کار کنند. حتا ممکن است یک پاراگراف با یک سبک ترجمه شود و پاراگرافی دیگر با سبکی دیگر

ولی دامنه ی فرق ها تا کجا است؟

یک مثال: دو مرد داریم، یکی انگلیسی و یکی امریکایی. انگلیسی می گوید

I live in the first floor.

امریکایی نیز می گوید

I live in the first floor.

می گویند خوب، دو جمله عین هم هستند، تلفظ کمی فرق می کند. اما انگلیسی دارد می گوید من در طبقه ی همکف زندگی می کنم، امریکایی می گوید من در طبقه ی بالای پیلوت زندگی می کنم. یعنی دارند دو جمله ی کاملا متفاوت را می گویند. حرف از دو لهجه ی یک زبان است، در دو زبان مختلف تفاوت های فرهنگی، معنایی، اجتماعی و جامعه شناختی آنچنان گسترده است که زبان آدم بند می آید

در جواب به این سوال که حالا در ترجمه چه باید کرد دو دامنه ی جواب اصلی داریم

نظریه ای می گوید که مترجم آزادی کامل دارد. تا آنجا که بار ها دیده ایم که حتا نام کتاب را هم عوض می کنند – به عنوان مثال خاطرات پس از مرگ باراس کوباس که آقای کوثری ترجمه کرده اند، به اسپانیایی نام دیگری دارد، ترجمه از انگلیسی است و نام کتاب عوض شده است. بعضی ها تا حد حذف و اضافه کردن های گسترده در متن می روند. به عنوان مثال کلیدر که متن فارسی آن حدود 3500 صفحه است، ترجمه ی آلمانی تنها بخش اول آن، در 650 صفحه منتشر شده است. سه تفنگدار که حدودا کمتر از هزار صفحه است، توسط ذبیح الله منصوری در بیش از ده جلد ِ ششصد صفحه ای ترجمه شده است

نوع محدود تر و میانه رو تر این نظریه کاری است که اکثر مترجم ها می کنند. موارد مشخص و معینی را می توان کاملا تغییر داد، مثل ضرب المثل ها، استعاره ها، تشبیه ها، شعر ها و غیره. موارد خاصی هست که نوع فرهنگی دارد، مثلا وقتی در غرب می نویسند جغد، در ایران که ترجمه می شود باید زیر نویس بزنی که جغد در غرب نماد هوش و ذکاوت است نه شومی و مرگ و مواردی مشابه

نوع تنگ نظری هم وجود دارد که می گوید متن را نمی شود ترجمه کرد، پس همان چه که هست را عرضه می کنیم: متن تمام شده را که دستت می گیری، می بینی که فقط حروف به فارسی هستند و همه چیز متن به زبان بیگانه است: متنی نامفهوم و گنگ. به عنوان مثال می توانید ترجمه ی نادایا، رمان مشهور آندره برتون و مهم ترین اثر سورئالیست ها را به زبان فارسی ورق بزنید – فکر می کنم کاوه میر عباسی آن را به فجیع ترین شکل ممکن ترجمه کرده است



سوم – این روز ها دو کتاب را دست گرفته ام، یکی تمام شده، خوبی خدا ترجمه ی امیر مهدی حقیقت و دیگری که مانده، مالون می میرد اثر ساموئل بکت که مهدی نوید ترجمه کرده است. در واقع این دو کتاب ادامه ی روندی هستند که مدتی است دنبال می کنم، که نسل جدید مترجمان کشور، یعنی متولدین دهه های پنجاه و شصت دارند چه کار می کنند

نتیجه ی کار مثبت است. فوق العاده مثبت. مهدی نوید به عنوان مثال ترجمه ی متوسطی از مالون می میرد عرضه کرده است، ترجمه ای که ضعف های خودش را دارد و خوب، شاید در آینده ویرایش بهتری به بازار عرضه شود. مهدی نوید بعد از این کتاب در قند ِ هندوانه، اثر ریچارد براتیگان را به بازار عرضه کرده که نشان می دهد به فاصله ی کوتاه یک سال چقدر پیشرفت کرده است

همین روند را می توان در گوشه و کنار دید. در روش کاری آدم ها دید. در جدیت آدم ها به وضوح مشاهده کرد: آدم ها کم کم دارند به ترجمه به عنوان یک علم. و یک هنر. و یک فرهنگ نگاه می کنند. دارند ترجمه را باور می کنند. و این را در خواننده ها هم می بینم. امیدواری در وجود آدم رشد می کند: راه باز شده است، حال دست هر کسی است که چقدر بخواهد در این راه پیش برود



چهارم – نگرانی ها وجود دارند. همیشه وجود داشته اند. سخت گیری در کار فرهنگ و کتاب و هنر قرن ها است وجود دارد. کم و زیاد می شود، ولی محو نمی گردد. در فضای موجود من امیدوارم، هنوز امیدوارم و فکر می کنم که حتا اگر وضعیت بد تر از این هم بشود، حتا اگر با آن چیزی که دور نمایش را به وضوح می توان دید هم رو به رو بشویم، باز هم اوضاع خوب است


شاید ادامه داشته باشد
. . .


سید مصطفی رضیئی – سودارو
2006-12-26
ده و بیست و یک دقیقه ی شب

December 26, 2006

این پست فقط یک شوخی است


نه، من اصلا با فرناز هیچگونه هماهنگی نکرده ام و وقتی این جمله ها را می نویسم اصلا چشم هایم برق شرارت ندارند و اصلا افکار شیطانی که چگونه می توان این جمله ها را بهتر، جالب تر و جذاب تر نوشت، درونم پر نشده است. نه، من اصلا، اصلا و به هیچ عنوان نمی خواهم روز های آخر دانشگاه را، مخصوصا اردوی خداحافظی را به تمام استاد های حاضر در آن روز و به تمام دوست های نزدیک ام یاد آوری کنم و اصلا و به هیچ عنوان نمی خواهم به هیچ چیز خاصی اشاره کنم

این وبلاگ را هم یک نفر می نویسد که من نمی گویم هما است و اصلا روی این موضوع تاکید هم نمی کنم. برای همین هم بهش لینک نمی دهم و شما هم آن را نمی خوانید و من هم توی دلم وقتی که امروز هیچ کسی این لینک را که نداده ام، باز نمی کند هی نمی گویم: هی به ما می گفت این وبلاگ چیه، هی به ما می گفت این وبلاگ ها تون را تعطیل کنید، هی می گفت وقت تان را تلف نکنید، هی می گفت
. . .

ولی در هر صورت، هما جان، مبارک باشد، بیخودی وقتت را با اسم مستعار تلف نکنم خانوم. من هم اگر فرناز نمی نوشت، اسم ات را نمی گفتم، می خواهی برو ریز ریزش کن، به من چه، به امید روز هایی با نوشته هایی بیشتر و پر بار تر و زنانه گونه تر و خوب تر و آرام تر و غیره

http://outoftheblue.blogfa.com/


* * * *

از تمام کسانی که لطف کرده اند و به جشن کتاب لینک داده اند، ممنونم. ممنون رضا ناظم، ممنون مونا زنده دل، ممنون حسین جاوید، ممنون مطرود، ممنون مازی و . . . و ممنون تمام کسانی که گفته اند لینک را اضافه می کنند. ممنون از فرناز صیفی که لطف کرد لینک معرفی داد

سودارو
2006-12-25
هشت و پنجاه و شش دقیقه ی شب


December 25, 2006

یلدا بازی


خوب من دیر به بازی رسیدم. جریان از شب یلدا شروع شده است و هر وبلاگ نویس پنج نکته که در وبلاگ اش دیده نشده، در مورد خودش می نویسد و پنج نفر دیگر را معرفی می کند که بنویسند. ماندانا ی وبلاگ چندگانه از من دعوت کرده است تا بنویسم، خوب این هم پنج نکته ی من، هر چند باید اعتراف کنم شب یلدا را با آرامش تمام خوابیده بودم


یک – اصلا بر خلاف ظاهرم درس خوان نیستم. دیپلم ام را با معدل دوازده و هشتاد و پنج صدم گرفتم – یا پانزده صدم، یادم نیست. خوب، چون توی خاندان محترم ما حدود چهل درصد فامیل درجه ی یک من دکتری تخصصی در یک رشته ای دارند، این موضوع باعث شد که ننگ خانواده باشم و ظاهرا هنوز هم هستم. کلا از با هر چی که فرمول داشته باشد و ریاضی و فیزیک و شیمی باشد مشکل شدید و وحشتناک و فاجعه آمیز دارم. هم سوم دبیرستان و هم پیش دانشگاهی از تک ماده استفاده کرده ام. برای کنکور دو ماه و خورده ای درس خواندم و قبول شدم – با کمال تعجب خودم و تمام آدم های دور و برم. توی دانشگاه هم از روی اطلاعات عمومی برگه هایم را پر می کردم. به قول یک فقره آقای استاد: به اکسپرسیونیستی ترین روش ممکن

دوم – با چیز های جدید خیلی بد کنار می آیم. پیتزا را در دو سه سال اول چپ چپ نگاه می کردم، یک گاز می زدم و می گفتم چقدر غذای مخرفی است. حدود هفده سال طول کشید تا سس گوجه فرنگی را قبول کردم. مایونز حدود بیست سال. در راهنمایی به خاطر اینکه حاظر نبودم زبان انگلیسی یاد بگیرم بابا را به مدرسه خواسته بودند. ولی زود رفیق می شوم، حالا کسی نمی تواند از زبان انگلیسی جدایم کند. آخرین نمونه موبایل بود که بعد از سال ها مقاومت، امروز یک فقره موبایل هدیه گرفتم و خوب، از صبح با هم کلی رفیق شده ایم

سوم – از انتظار کشیدن به شدت، به شدت، به شدت بدم می آید. می خواهد انتظار یک تلفن باشد یا یک بسته ی پستی یا یک قرار. نصف طول عمرم را در خیابان ها منتظر دیر آمدن نزدیک ترین دوستانم بوده ام

چهارم – سر حال باشم خوب متلک بار ملت می کنم. حالم مزخرف باشد چنان متلک بار نزدیک ترین دوستانم می کنم که . . . خوب، ده باری شاهد صورت های رنگ پریده و قیافه های خشک شده بوده ام. یک بار وسط راهرو دانشگاه بلند بلند به زبان انگلیسی به یکی از خانوم های کلاس که عاشق شده بود درباره ی رابطه ی عشق و هرمون های بدن و سکس و اینکه بعد از یک تعداد مشخصی سکس، عشق از بین می رود می گفتم و وقتی برگشتم به صورت شان نگاه کردم نزدیک بود ریز ریز شوم. کلا بی ملاحظه هستم و خوب، مقدار زیادی خنگ، ساده ترین مسائل را نمی فهمم ولی چیز های عجیب غریب را راحت می توانم توضیح بدهم

پنجم – نمی توانم یک گفتگوی معمولی داشته باشم. بلد نیستم جوک تعریف کنم. وقتی جوک تعریف می کنم خودم بلند تر از بقیه قبل از تمام شدن جوک می خندم. کلا چیز هایی برایم خنده دار است که برای هیچ کی خنده دار نیست


این فقط پنج تا بود! من نود و پنج تا دیگه نکته آماده داشتم، برای سال های بعد. کلا کیلو کیلویی می نویسم و کار می کنم و عاشق می شوم

خوب، این هم پنج نفری که من به ادامه ی بازی دعوت می کنم: عباس معروفی. سید مهدی موسوی. رضا ناظم. مطرود. جودی

* * * *

دیشب ژوزفینا سوت می کشید و قفل می کرد و خل شده بود و هیچچچکی رو آدم حساب نمی کرد. مجبور شدم اورژانسی ویندوز عوض کنم: نتیجه اینکه ساعت یازده و خورده ای که خوابیدم، ویندوز نداشتم. صبح خوش اخلاق بود ویندوز نصب کرد. تمام شب کابوس می دیدم، نگران هارد بودم و دو ماه کاری که بک آپ اش را نگرفته بودم. امروز همه اش در تکنولوژی گذشت. گیج می زنم
. . .

سودارو
2006-12-24
ده و سه دقیقه ی شب

من تا یک هفته ای مسنجر نخواهم داشت – چون زورم می آید دانلود کنم، هر کس با من کاری دارد لطفا از میل استفاده کند، ممنون

December 22, 2006

شروع: تنهایی، سکوت، تنهایی، سکوت، تنهایی، سکوت، تنهایی
. . .
پرده های کشیده. آسمان ابری. چشم های سرخ. خیره به مانیتور: رد کردن صفحه ها. حرص خوردن. لب ها را گاز گرفتن. چشم ها را بستن. موسیقی غمگین گوش کردن. خیره شدن به
. . .


قرار نبود این سکوت دنباله دار باشد: قرار بود یک متن در اینترنت بیاید و سرماخوردگی من و کسالت آقای نویسنده همه چیز را به آینده انداخت. قرار بود یک هدیه ی شب یلدا به خوانندگانم بدهم. همه چیز آماده بود، ولی خوب، نشد

این روز ها را در اینترنت گذراندم. نه اینکه ساعت ها اینجا باشم، نه، کوتاه می آمدم و سریع می رفتم و فقط چند صفحه ای باز می کردم و خبر ها را می خواندم و عصبی تر می شدم و داغان تر و فکر های تیره تمام وجودم را پر می کرد – حتا قهقهه خندیدن های تو هم به خل بازی هایم آرامم نکرد. هیچ چیز آرامم نمی کرد. کابوس ها زنده بودند: کابوس ها کنار ام حضور داشتند: من
می
ترسیدم


و هیچ چیزی عوض نمی شد. هیچ چیزی
. . .


شب یلدا را خوابیدم. صبح روز اول زمستان نوستالژی تعطیلات تمام وجود ام را پر کرده بود: بدون هیچ احساسی فقط می خوردم. مثل یک گاو تا ظهر فقط داشتم می خوردم. مثل یک گاومیش حریص دو بشقاب لبریز غذا خوردم و نصف ته دیگ های زعفرانی را هم بالا کشیدم و بعد هم یک بشقاب پر میوه خوردم و مثل یک تخته سنگ خوابیدم و تلفن هم که زنگ زد مثل بچه های خوب تلفن را از برق کشیدم – وقتی حوصله نداشته باشم، بخواهم بخوابم، کسی زنگ بزند، گوشی را بر می دارم، می کوبم روی تلفن و تلفن را از برق می کشم و می خوابم. خوشبختانه گوشی را نکوبیدم، فقط از برق کشیدم: آقای عمو بود و وقتی بیدار شدم آرام شده بودم

مثل بچه های خوشگل باغ مظفر را نگاه کردم – این روز ها همه اش احساس می کنم به یک چیز مسخره ی پوک احتیاج دارم، یک چیزی که باعث شود هیچ کاری نکنم، مثل خل ها بخندم، این باغ مظفر و مهران مدیری با تمام چرت و پرتی اش این حس را خیلی خوب پر می کند – و بعد هم مثل بچه های خوب درس خواندم و مثل یک آقای منظم ترجمه کردم و مثل بچه های خوب شام خوردم و مثل بچه های خوب دارم وبلاگ می نویسم و

نه، قرار نبود این سکوت دنباله دار باشد: هدیه ی شب یلدا را چند روزی دیر تر منتشر می کنم، منتظر باشید
. . .


سودارو
2006-12-22
ده و سی و شش دقیقه ی شب

December 18, 2006

جشن کتاب: و اینک شش ماه گذشته است

http://bookfiesta.ir/

فراخوان

آذر ماه که تمام شود، یعنی تا چند روز دیگر، شش ماه از فعالیت داوطلبانه ی من در سایت جشن کتاب خواهد گذشت. به این مناسبت می خواستم از تمام خواننده ی جشن کتاب بخواهم که کار شش ماهه ی گذشته ی من را نقد کنند. در وبلاگ های تان بنویسید و یا کامنت بگذارید یا میل بزنید یا تلفن یا هر جور دیگری که دوست دارید. اگر اجازه بدهید نقد ها را در سایت منتشر می کنم. هدف را بیشتر از نقد خود سایت – که خود من از منتقدان جدی آن هستم، مخصوصا در مورد طراحی – به نقد من بگذارید. می خواهم بدانم چگونه کار کرده ام. می خواهم بدانم نظر تان چیست

Soodaroo@gmail.com

اطلاعات آماری

حدودا یک ماهی از آغاز به کار سایت گذشته بود که با تلفن دبیر هیات تحریره ی جشن کتاب – حسین شهرابی – از وجود آن خبر دار شدم. اما شروع به کارم گذشت تا سفر خرداد ماه به تهران و گفتگوی حدودا دو ساعته با آقای شهرابی و توافق های اولیه در مورد اینکه چه می خواهیم در سایت گذاشته شود

سایت را تیر ماه در دست گرفتم. پسورد آن را به من دادند و اجازه یافتم مستقیم مطلب در سایت بگذارم. بازدید روزانه ی سایت جشن کتاب در آن زمان حدود یکصد نفر بود. امروز صفحات سایت جشن کتاب حدودا میانگین پانصد بازدید روزانه را دارند – میانگین یکصد و پنجاه نفر در روز صفحه ی اصلی سایت را باز می کنند، حدود سیصد تا ششصد نفر هم صفحات دیگر سایت را باز می کنند، حالا از صفحه ی اصلی یا مرور گر های اینترنتی

از زمان شروع به کار سایت تا به امروز، شصت متن معرفی کتاب در سایت قرار داده ام. میانگین هر سه روز یک کتاب در سایت معرفی شده است. حدود ده درصد آن کتاب های انتشارات کاروان – بیشتر کتاب های گیتا گرکانی – بوده اند و بعد از آن کتاب های عبدالله کوثری حدود پنج درصد کتاب های معرفی شده در سایت را شامل می شوند

حدودا سه ماه است که بخش اخبار سایت را هم اداره می کنم. در این مدت در بیش از یکصد خبر، گفتگو، گزارش و مطالب جالب مرتبط با کتاب، نشر و فرهنگ و هنر را منتشر کرده ام. بیشتر از نود درصد متن ها، کپی پیست خبر های سایت های ایسنا، زمانه و بی بی سی هستند. هنوز امکان اینکه خبر های مستقل سایت را داشته باشیم، نداریم

آینده

من تا پایان امسال به طور قطعی در سایت خواهم بود. بعد از آن اول بستگی به سه ماه آینده دارد، یعنی اینکه لیست خواسته های من چگونه عملی شود. مسئله ی اصلی برای ادامه ی کار من در سایت، دریافت کتاب است. من برای معرفی کتاب باید کتاب در اختیار داشته باشم. تا الان کتاب هایی که در کتابخانه ی شخصی ام داشتم و کتاب هایی که از دوستانم قرض می گرفتم را معرفی می کردم. الان رسما اعلام کرده ام که تا آخر دی ماه بیشتر کتاب برای معرفی ندارم. در این مورد قول هایی به من داده اند. منتظرم ببینم در تهران چه می کنند


دوم اینکه برای سال آینده، من چون اصلا نمی دانم که کجا ممکن است باشم – سربازی، دانشگاه یا خارج از کشور – نمی توانم هیچ برنامه ی قطعی ای را اعلام کنم. اگر ایران باشم و سربازی مشکلی ایجاد نکند، در سایت خواهم بود. اگر از کشور خارج شوم، خدا بزرگ است

درخواست

اول – نویسندگان، شاعران، مترجم ها: کتاب های تان را برای معرفی برایم بفرستید. یا اینکه خودتان یک متن معرفی بر روی کتاب های تان بنویسید و برایم میل کنید تا آن را به نام خود تان در سایت قرار بدهم. فعلا آدرس پستی مشخص ندارم، کتاب های تان را می توانید به آدرس پستی انتشارات کاروان پست کنید و روی آن بنویسد برای معرفی در جشن کتاب به دست مصطفی رضیئی (یا حسین شهرابی) برسد. یا اینکه به من میل بزنید تا برنامه ی دیگری بریزیم. من بلافاصله بعد از مشخص شدن وضعیت ام – اگر در ایران بودم – یک صندوق پستی خواهم گرفت تا مشکل حل شود

دوم – دوستاران ادبیات و هنر و فرهنگ: خبر های مربوط به جلسه های ادبی تان، نوشته های تان، یا هر چیز دیگری را که فکر می کنید به درد سایت جشن کتاب می خورد برای من میل کنید تا به اسم و آدرس وبلاگ خود تان در سایت منتشر شود

سوم – وبلاگ نویس ها: به ما لینک بدهید. هدف جشن کتاب فقط و فقط معرفی کتاب و گسترش فرهنگ کتابخوانی است و این کار شما برای ما کمک بزرگی خواهد بود


منتظر نقد های منفی و مثبت تان در مورد نوشته هایم در جشن کتاب هستم

با احترام
سید مصطفی رضیئی – سودارو
2006-12-17
یازده و شش دقیقه ی شب

December 17, 2006

صید قزل آلا در آمریکا – ریچارد براتیگان – هوشیار انصاری فر

http://www.bookfiesta.ir/modules/fa/book_criticism_details.aspx?id=200

صید قزل آلا در آمریکا – ریچارد براتیگان – پیام یزدانجو

http://www.bookfiesta.ir/modules/fa/book_criticism_details.aspx?id=201

دو صفر هیچ. آنتونی هوروویتس. گیتا گرکانی

http://www.bookfiesta.ir/modules/fa/book_criticism_details.aspx?id=202

سنت و مدرنیته. دکتر صادق زیبا کلام

http://www.bookfiesta.ir/modules/fa/book_criticism_details.aspx?id=203

* * * *

ممنون از لینک های تان به این وبلاگ

http://elm1362.persianblog.com/

http://mydaughter-ghazal.blogspot.com/

http://www.mehdi-he.ws/

* * * *

سید مهدی موسوی وبلاگ اش را با چند لینک قابل توجه در مورد ادبیات به روز کرده است

http://bahal3.persianblog.com/

زیبا بود مونا خانوم

http://untold.persianblog.com/#5954482

ممنون آقای حسینی مقدم. چرا اسم شاعر های انگلیسی را زیر شعر های شان نیاورده اید؟

http://ghaedegi.persianblog.com/1385_9_ghaedegi_archive.html#5958325

December 16, 2006

درستش می کنیم. مامور پشت صندوق دوباره گفت: آرام باشید. درست اش می کنیم
گفتم: درستش کنید
شروع کرد با بغل دستی اش به صحبت کردن
گفت: چرا نگفتید؟
گفتم من سه بار گفتم. گفتم: دوستم آنجا بود، گفت مُهر نزنید
گفت: حالا چیزی نشده که
گفتم: این یک سند رسمی است، یک مهر اشتباه زده اید، پاکش کنید
خندید: پاکش؟ نمی شود که
گفتم: یک نامه ی رسمی با سر برگ و تاریخ و مهر و امضا به من بدهید که اشتباه روی شناسنامه مهر زده اید
کمی جا به جا شد. ناظر حوزه را صدا زد. توضیح داد که چه شده است
ناظر گفت: چیزی نشده است که
گفتم: پاکش کنید
گفت: نمی شود که
گفتم: یک نامه با سر برگ
. . .

شناسنامه دست به دست می شد. توی حوزه هی نگاه می کردند و من فقط تکرار می کردم: پاکش کنید
می گفتم: یا یک نامه با سر برگ
. . .

صبح پنجشنبه چند میل فرستادم به نزدیک ترین ِ دوستانم. پرسیدم که من مردد هستم برای رای دادن، می خواهم بدانم نظر شما چیست؟ سه دقیقه بعد جواب میل آقای دوست آمد که من در شورا ها رای می دهم. کامپیوتر را که خاموش کردم، مقاله ی مسعود بهنود را خوانده بودم. ذهنم مشغول بود. مشغول تر از همیشه. مقاله را دوباره خواندم. کپی پیست کردم و ظهر بود که کانکت شدم تا آن را در وبلاگ بگذارم. فرناز آن لاین بود

لابد خوانده اید، چرت و پرت های یک ذهن عصبی، اراجیف محمد جواد روح – که دیگر دستم بشکند وبلاگش را باز کنم – در مورد دانشگاه پلی تکنیک و پشت بندش حرف هایی که در مورد فرناز – امشاسپندان – زده شده و تحریمی ها و جواب آقای هنوز

فرناز غمگین بود. چرا ندارد، حق یک انسان است که آن کاری را که دوست دارد انجام بدهد. این گونه تحت فشار قرار داده شوید که مجله ی فوق العاده خوب زنستان هی فیلتر شود، هر سایتی که دارید را فیلتر کنند، کوچک ترین تلاش ها را با باتوم جواب بدهید، که . . . خوب برای چی باید برگردد و رای بدهد؟ چرا؟

هنوز جمله های غمگین میل های خانوم مترجم را فراموش نمی کنم، که نوشته بود مصطفی فکر کن آدم چند شب پیش با دوست هایش شام بخورد و با یکی توی یک بشقاب غذا خورده باشی و حالا همه اوین باشند و
. . .

هنوز صدای غمگین خانوم مترجم در گوش هایم است، هنوز همه چیز را خوب به یاد می آورم. سعی کردم از فرناز معذرت بخواهم. سعی کردم به فرناز بگویم که اشتباه کرده اند، گفتم: چرا نمی بینند؟ نمی بینند که صبر ها دارد تمام می شود؟ فرناز نمی دانست چرا نمی بینند. من نمی دانستم که چرا نمی توانند ببینند


فرناز غمگین بود. من غمگین تر. عصر زنگ زدم آقای دوست، گفتم صبح با هم برویم رای بدهیم. می دانستم تنها راضی نمی شوم که بروم. با خودم گفتم بهنود درست می گوید. گفتم چیزی که از دست نمی دهم




دور هم جمع شده بودند. ایستاده بودم و دست به سینه و خیره نگاه شان می کردم. آدم های توی صف گیج نگاهم می کردند. یکی از آدم های پشت صندوق گفت: حالا که چیزی نشده است، رای ای که صادر نشده است، حالا شما چرا ناراحت هستید؟
گفتم: پاکش کنید


مامان ظهری می گفت چرا بیخودی درگیر می شوی؟

مامان نمی دانست چقدر ذهنم بهم ریخته است. مامان نمی دانست چقدر آشفته ام. مامان نمی دانست قبل از رای دادن با تهران صحبت می کردم. پرسیدم جریان این حرف های دکتر حجازی با روزنامه ی کارگزاران چیست؟ مگر اوضاع چقدر بد است؟ خانوم مکث کرد، گفت مصطفی کتاب جدید من توقیف شده است. گفت آخرین کتاب نازنین توقیف شده است. توقیف کتاب حسین را می دانستم. گفت نمی گذارند کتاب های چاپ شده را تجدید چاپ کنیم. گفت کتاب چاپ کرده ایم، نمی گذارند پخش شود، می گویند: چرا ما به این کتاب جواز داده ایم؟



هدایتم کردند به یک اتاق. آقایی با ریش بلند و قیافه ی اسلامی پرسید: آخر چرا؟ شما که سید هستید
گفتم: نه فقط از پدر، از خانواده ی مادری هم سید هستم
گفت: آخر این ها مجتهد هستند
گفتم: این انتخابات آزاد نیست
گفت: آخر مجتهد هستند
گفتم: من مذهبی نیستم، سکولار هستم
گفت: مگر دین تان (شناسنامه را ورق زد) دید نوشته شیعه
نگفتم که از آقای سیستانی تقلید می کنم. نگفتم که شما حتا نمی دانید سکولار یعنی چه. نخواستم وارد بحث های مذهبی شوم. گفتم: این حق من است به این مجلس رای ندهم
گفت: آری ولی
. . .
دو نفر دیگر هم آمدند. خانوم ناظر صندوق شروع کرد به توضیح دادن که اشتباه از ایشان بوده. چند نفری با هم عذر خواهی کردند. گفتم: یک رای برایم صادر کنید. فقط قول بدهید که امروز این اشتباه را تکرار نمی کنید
یک آقا گفت: به خاطر این اشتباه جای دو صندوق را عوض کرده ایم
یک رای برگ گرفتم. پر کردم و توی صندوق انداختم. خانوم مامور صندوق دوباره عذر خواهی کرد. جای صندوق ها جدا کرده بودند که دیگر این اشتباه تکرار نشود. عصر که مامان رفته بود رای بدهد هنوز صندوق ها جدا بودند. ماجرا این بود که من فقط شورا ها رای داده بودم، خانوم ناظر صندوق گفته بود: ا این شناسنامه که فقط یک مهر خورده. مهر انتخابات خبرگان را هم بیخودی زده بود. بیست دقیقه رنگ شان پرید. فکر نمی کردند کسی عکس العملی نشان بدهند


برگشتم خانه. کتاب هایم را به آقای دوست نشان دادم. حرف زدیم، موسیقی گوش کردیم، کلیپ نگاه کردیم. دیگر اهمیتی ندارد. دوست هایم تصمیم گرفتند رای ندهد. من و بعضی از دوست هایم تصمیم گرفتیم رای بدهیم. تمام شده است. من فکر می کنم فرق است بین این دولت و دولت قبلی. فکر می کنم که شاید بتواند تاثیری داشته باشد. خانوم دوست می گوید نمی گذارند، دیگر نمی گذارند
. . .


خانه برای خواهر زاده ام کارتون می گذارم. خانه کمی دیگر از کتاب عیسی را می خوانم. خانه حرف می زنیم. خانه به خبر های غیر رسمی گوش می کنیم. خانه زنده است. خانه هنوز وجود دارد. هنوز اینجا هستیم. هنوز داریم نفس می کشیم، شیشه ی دوغ را باز می کنم و برای خواهر زاده ی منتظر دوغ می ریزم. می روم توی اتاق. شب می شود. باغ مظفر نگاه می کنیم. حوصله ام سر می رود. می روم دندان ها را مسواک بزنم. فکر می کنم باید بروم دندان پزشکی. فکر می کنم باید بالاخره یکی از این روز ها بروم تست بدهم. می گویم: خوب یکبار برو خودت را راحت کن

فکر نمی کنم که شاید
. . .

می دانی، من هم مثل فروغ به نومیدی خودم سخت معتادم
می دانی، من هنوز هم فکر می کنم شاید آن مقدس بیاید
من فکر می کنم که پپسی چقدر خوشمزه است
می دانی
دلم تنگ شده است، برای خندیدن، بلند بلند قهقهه زدن تنگ شده است. چقدر همه چیز رسمی شده است این روز ها. کاش زود تر همدیگر را ببینیم. کاش
. . .

یادت هست آن شب که مهتاب بود؟ توی پارک نزدیک خانه ی ما، یادت هست صورتت چقدر خوشگل بود؟
من هنوز
. . .

سودارو
2006-12-15
یازده و پنجاه و دو دقیقه ی شب

December 14, 2006

برای شهری که زنده است

http://behnoudonline.net/2006/12/061213_018449.shtml

نوشته ی مسعود بهنود

سخن کوتاه است و فرصت هم اندک. از اين روزهای حساس هم در سرنوشت آدم ها بسيار رخ نمی نمايد. من اين را با شما که نسل جوان هستيد می گويم. با هم مروری مختصر کنیم که با خود چه کردیم در این سال ها

جامعه ايرانی انقلابی کرد و پانزده سالی درگير نتايج آن بود. در آن پانزده سال یک باره جمعيت تکان بزرگی خورد. دو میلیون از کشور رفتند. سه میلیون افغانی و عراقی وارد کشور شدند. آب ساکن جمعيت که با رشدی حدود یک ممیز هشت بالا می رفت، همه همديگر را می شناختند. مانند همه جوامع مدرن بودیم از این جهت، ناگهان متلاطم شد. از آن سی و چند ميليون که زمان انقلاب زنده بودند و سنشان ايجاب می کرد در نتيجه موثر بودند در انقلاب، ده ميليونی مردند به طور طبيعی. نزديک سی ميليون چهره تازه وارد صحنه شدند [فاصله سنی هجده به بالا]. چنين آش شله قلمکاری می جوشید که لای در باز شد و دوم خرداد ساخته شد و همه را گيج کرد

عجب آشی شد. آن ها که در پختنش دست داشتند و بالای سر ديگ بودند و در بيش تر سال ها هم آشپز [یواشکی بگویم مثل آقای هاشمی رفسنجانی که قديم ترين موثر حاضرست] در تحليل اين آش ماندند. چه برسد به حسن آقا که اصولا در عمرش رای نداده و همان انتخابات دوم خرداد را هم تحريم کرده بود، گرچه بعدش دو سه ماهی شد از علمداران دوم خرداد. سرنوشتش و اثرش را بعد می گويم

همه از هيبت آشی که درش در دوم خرداد برداشته شد به حيرت بودند. حيرت زده تر از همه محمد خاتمی که اصلا تا سه روز پیش در کتابخانه ملی پیپش را می کشید و گمان نداشت چنین می شود

نسل جوان باورش نبود که می شود. اما شده بود. جالب این گونه حوادث در ژستی است که حضرات خودخواه بعدش می گيرند. آن يکی می گويد من دعا کرده و از خدا همین را خواسته بودم. ديگری می گويد در تحليل های خود انفجار را پیش بينی کرده بودم [ آخر ايشان بيست و هشت سال است که هر روز انفجار پيش بينی می کند، لابد بالاخره یک بار درست در می آید تازه اگر بتوان دوم خرداد را انفجار نام نهاد]، سومی از آن پس در نوشته های خود مدام نوشت " حرکت توفانی ما در دوم خرداد به بيراهه رفت، دوم خرداد مصادره شد" کسی هم از وی نپرسید کجا قبل از دوم خرداد گفته و نوشته بودید که مردم حرکت توفانی می کنند. يا نوشتيد و گفتید و از مردم خواستید حرکت توفانی بکنند. کسی از کسی نپرسید اين ادعا که تو داری مستندش کجاست. کیست که در انتخابات خرداد 76 به مردم توصیه کرده بود به رای دادن [ من آرزو دارم که اگر کسی از گروه های سياسی هست خود را معرفی کند و بر اطلاعات ما بیفزاید]. دوم خرداد واقعيتش اين است که بروز احساسات دلخوشانه [نه خرد دور انديش] مردم ايران بود که ناراضی از وضعيت آن نوزده بيست ساله، تغيير می خواستند. از هر طیف و گروهی هم بودند، از همه کمتر مخالف و هواداران براندازی نظام

ديگی که چنين ناگهانی بر سر آتش رفت، اصلا شناختنش کاری بزرگ و غیرممکن بود. عمل کردن به سازش عملی نبود. در فاصله کوتاهی کف کرد. حرکت هایش پشت صحنه اش به ترور رسيد. جان عزيز آن [داریوش و پروانه، محمد و پوینده، حتی پیروز دوانی و مجید] اعلاميه ای بود که صادر شد. دستگاه اطلاعاتی که مانند گا گ ب زمان گورباچف احساس کرده بود ای وای دارد درها باز می شود و وای اگر برملا شود که چه کرده ایم، به دستپاچگی افتاد. درایتی که در سر گورباچف بود که زودتر از موعد دشمن را بیدار نکند و به خشونت وادار نکند در جمع ما نبود و نيست. یکباره اين احساس در مقالات ما جوشید که میتوان داد تاريخ را از ابتدا تا امروز را گرفت. از ميان وحشت زده ها که خود می دانستند کارنامه شان تا چه حد آلوده است، سعید شان احساس کرد از همه باغیرت ترست و دست به همان کارها زد که پانزده سالی است در روسیه می زنند. تازه ترس گاک ب روسی را پوتین ريخته که بابا خبری نیست و هنوز هم دست داریم که مامور دهان لق را در لندن بکشیم . تازه بیشتر سران حزب و کا گ ب به ثروت های میلیاردی رسيده اند اما هنوز روسيه سرزمين مافيا و گانگستری است. اما ايران رفت که از دل دوم خردادش عدالت جوئی احساساتی در نهايت زاده شود. به خونبهای آن سعید عزیزشان این سعید عزیز هم در خیابان بهشت بر آسفالت افتاد

باری نگویم که چه شد که همه می دانند و داستان امیدواران است و نوشته خواهد شد به سالیان هم. آش جوشید. مدعیان تازه ای که از دوردست ها برای دوم خرداد پیدا شده بود با آنتن های بلندی که صدا و تصويرشان را به داخل کشور می رساند. بی اثبات برادری در طلب ارث به شعار مرگ برخاتمی رسیدند کسانی هم در داخل به شعار عبور از خاتمی. هنوز پله اول را برنداشته همگان در سرهوای پله چهلم کردند که اتفاقا خوش جایگاهی است اگر امکان پذير باشد

از دل اين مرگ برخاتمی. اول از همه ماجرای انتخابات دومين دوره شوراها بيرون زد. خوب جائی بود. چرا که مردم تهران بدون هندل هم حرکتی نمی کردند از بس که جناب اصغرزاده در آن شورا خرابکاری کرده بود و چهره ای از اصلاح طلبی به نمايش در آمده بود که همه به دل آشوب دچار شده بودند. مردم تصور داشتند شورا می رسد و کرباسچی برمیگرداند. به نظرشان آقای نوری و حجاريان هم برای همين در شورای شهر تهران بودند اما نگو که هیچ سری بی سودای ریاست نیست. هنوز هم آقای الياس نادران معاون سابق سپاه وقتی می خواهد عليه اصلاح طلبان حرف بزند میگوید اینها می خواهند آن ماجرا را تکرار کنند. حق هم دارند و جناح راست لازم نبود زحمتی بکشد و همین طور تحريم کنندگان هم لازم نبود خود را به ناراحتی دچار کنند، خود به خود مردم تهران دیگر رای نمی دادند و همه داستان هم در شورای شهر تهران می گذشت که شهردارش می تواند سیصد میلیارد تومان بدون سند هزینه کند – که احمدی نژاد کرد – وگرنه در بقیه شهرها که همه هشتشان به نه بدهکارست و امکان تکانی نیست و نه دعوائی. در اين موقعيت حزب مسجد [نامی که چمران و حدادعادل داده اند به حزب پادگانی] وارد کار شد و خیلی ساده بازی را برد با پانزده در صد آرا. نه احتياج به دوپینگ شورای نگهبان شد و نه هیچ کار دیگری. مجلس ششم هم ناظر اين انتخابات بود و حتی به ملی مذهبی ها هم اجازه داد. صحبت از انتخاب محسن سازگارا یا عزت الله سحابی و با بازگرداندن غلامحسین کرباسچی به عنوان شهردار تهران بود. اما دوستان سر بی صاحب می تراشیدند و مردم تهران رو گردان شده بودند از رائی که یک نفر به نام ابراهيم بتواند بدان سادگی تباهش کند و حق هم داشتند. اما چیزی را که کسی پیش بینی نمی کرد این بود که حزب پادگان برای شهرداری نه از کسانی که می شناختند و آماده بودند مانند زواره ای و حبیبی و بادامچیان و آل اسحاق و میرسلیم، بلکه از تکه ديگر کيک انتخاب می کند.مگر نه که بعد از دوم خرداد معلوم شده بود که نسل انقلابی از جمله با هاشمی حرف ها دارد. پس کسی را انتخاب میکنیم که همان حرفها را بزند. جسور و بی پروا. کسی که هيچ تعهد به هیچ جناح و گروهی احساس نمی کرد و نمونه کسانی بود که به آنها می گویند سنگ. نه چیزی می شنود و نه چیزی جز خود می بیند. فقط برای شکستن خوب است اما دریغا از ساختنی

احمدی نژاد وقتی در شهرداری تهران نشست. کار به جای جالب افتاد. شهرداری تهران که از زمان کرباسچی شده بود ويترین کارآمدی نظام و عمليات مردمی و فرهنگی ناگهان دست گروهی افتاد که برنامه مشخصی داشت: دور ريختن برنامه و جمع آوری پول و تقسيم به بهانه های مختلف بين مردم . هياتی و نذری خوری. صندوق آماده و دل بی رحم. بسم الله. جناح راست هم بدش نیامد چون آماده می شد که همین ريتم را در مجلس هم پیاده کند. کردند و شد. مجلس را هم گرفتند. و رسيدند به رياست جمهوری و همين شده است که می بينید و می دانید. اینک از دل آن آش دوم خرداد که سرد شده اش وقتی که ضرب شد در شعار تحريم، خوراک عجيبی به دست آمده است که عطر و هیبتش دنيا را گرفته ، امروز روز نماينده و مظهر ايرانی شده است آقای احمدی نژاد که عکس و تفصيلاتش همه جا هست و مرد سال هم ممکن است بشود. هم اکنون همايش هولوکاستش کار صد بمب اتم کرده است و باش تا حاصلش به بار نشیند. ما که نتوانستم منادی گفتگوتمدن ها باشیم و کار کوروش را تکرار کنیم. اما خرابکاری که می دانیم. همدستی با مقتدا صدر و برپائی همایش هولوکاست که میدانیم

حالا اين شده چهره ايران. طبقه متوسط ناراضی است طبیعته . در هيات دانشجو فرياد می زند. در هيات کارمند دولت گرچه پول بيش تر میگیرد اما می داند که بی ارزش شده. می داند سرش کلاه رفته . می داند سنگک سیصد تومان است

حالا ای طبقه متوسط چه می خواهی بکنی. يک طرف کسانی ايستاده اند و میگویند معلوم است بايد رای نداد و به مشروعیت رژيم کمکی نکرد. یک طرف ما ايستاده ايم و می گوئیم رای بدهید و اشتباه شورای دوم و مجلس هفتم ودولت نهم را جبران کنید که انسان عاقل از گذشته درس می گيرد. از کامنت های نوشته پيش هم بر می آید که بعضی آماده اند حرف ما بشنوند و بعضی هم نه

طبیعی هم هست. اما خوب است بدانيد که هر نسل، ده بار امکان اين پیدا نمی کند که اشتباه خود و ديگران را جبران کند. چنان که نسل ما چنین فرصتی نیافت و دارد می رود. اما چند سئوال کوچک

شما که در دادن رای عادی مشکل دارید. می خواهید برای اصلاح وضع جامعه مان چه کنيد. آيا حال انقلاب و مقابله با ده ميليون بسيجی را دارید. یا منتظريد که بچه های انگلیسی و آمريکائی اين مهم را به عهده بگیرند. با تفنگ وارد شوند و برای ما دموکراسی بیاورند و مهم تر از آن به ما دموکراسی هم نیاموزند. چون اگر تصمیم بگیرند بیاموزند متهمشان می کنیم به همدستی با جمهوری اسلامی. ما را بی توجه به اين که مانند عراقی ها هستیم اما به معجزه ای مانند آلمان و ژاپن کنند. بيايند در ايران کشته شوند که شايد شما به سينمائی و آزادی و مدرنیزم برسيد

اگر این دومی است به نظر می رسد بهترست سی سالی صبر کنید که مانند ويت نام اين فاجعه از یاد افکارعمومی آمريکا برود و یکی مانند جورج بوش پيدا شود و آن حلقه محال را به جنبش درآورد، شايد هدفش ايران باشد. البته اگر در آن زمان از نفت و گاز ايران چیزی مانده باشد که بیارزد. وگرنه سودان است و دارفور

پاسخ ديگر به کسانی است که نوشته اند بگذارید خراب شود چون خرابی از سر بگذرد آب می گردد. اين از آن شعارهاست که برای انشا خوب است مانند همان البته واضح و مبرهن است که علم... روزگاری یک جوان مالزيائی که شاگردم بود و در تهران ادبيات فارسی می خواند. شنيده بود که خواندم با سوز "خنک آن قماربازی که بباخت هر چه بودش/ بنماند هیچش الا هوس قمار دیگر" گریبان من گرفت که چه خوشی دارد آدمی که همه دارائی اش را باخته و به روز سیاه نشسته، اما چندان معتاد قمارست که مانند داستایوفسکی آرزو دارد سکه ای در جو پیدا کند و باز پای میز برود. این بدبخت است چه خوشی دارد. جز خنده چه می توانستم به تازه زبان آموخته ای چون او تحويل بدهم فقط گفتم اين مفاهيم برای اجرای لغت به لغت نیست. مفهومی کلی در دل آنست که همان داستایوسکی می داند. حالا حکايت ماست. چه خرابی، کدام آبادی

کس دیگری نوشته آن چه در سوم تیر رخ داد به نفع ما بود چون که احمدی نژاد آنقدر خرابکاری میکند که جمهوری اسلامی را ويران میکند. این هم از آن شعارهاست. هیچ چنين امکانی نيست. هم الان چند ترمز برای او کار گذاشته شده. هم اکنون نمی گذارند با دانشگاه آزاد هر کار بخواهد بکند. هم اکنون قوه قضاييه به او اجازه نمیدهد که همه رقیبایش را به عنوان دزد بيت المال بگیرد. دور و بری های احمدی نژاد خيلی جسورتر و تندروتر از اين هستند که عمل می کنند اما اجازه به آن ها داده نمی شود و از همین رو تعداد سخن های معنا که میگوید و امکان اجرا نمیباید بیش از بیش است. پس امکان آن که احمدی نژاد مخالفان را به آرزو برساند نیست. اما او می تواند وضعیت ایران را سال ها عقب ببرد. جوانان حاضر در روستاها و شهرهای کوچک را با فروش آینده آن ها به خود جلب کند. می تواند همان کار پوپولیست های جهان را با پول نفت انجام دهد و کشور را روز به روز تبه تر کند. سمی که به آرامی در جان جامعه فرومی ریزد

آیا آماده چنین سرزمینی هستیم

به قول حریفی انجام ندادن کار، کاری است که همه بلدیم. اگر راست می گوئید برای وزن کردن همفکرانتان پیشنهاد انجام کاری بدهد تا ببنيم ميزان نفوذتان چقدرست. به شرطی که تقلب نکنیم ها. مانند آن گوینده خوش صدا که پارسال شنيدم پيشنهاد کرده بود ساعت دوازده شب جمعه مردم لامپ های خانه را خاموش کنند. و در لحظه موعود گزارش ها پخش می کرد از کسانی که می گفتند سعيدجان مبارک باد این پیروزی. تهران. چه تهرانی ... خاموش... مانند شهر مرده هاست. خاموش
...
به نظرم باید آماده شویم برای زندگی در شهرواقعی و نه باسمه ای و دکوری. شهری که زنده است

December 13, 2006

دنیا برای آدم سرما خورده مثل یک کاهو پیچ است. رنگ هایش هی پیچ می خورند. هی بینی ام را بالا می کشم، هی سعی می کنم خوش اخلاق باشم، بهتر شده ام ولی نه آنقدر خوب که بتوانم چیزی دستم بگیرم و کاری بکنم. بیکاری هم خوب است هم آزار دهنده، برای کسی که عادت کرده هر روز چند کار را مختلف را سر و سامان بدهد بیکاری سرد است

سردم می شود. می روم روزنامه می خرم. بر می گردم و می نشینم و تصویر های کوبیسم آینده را تماشا می کنم. تصویر های پر از اثر پر رنگ حرکت های سریع بر کاغذ. روزنامه ها را می بندم. توی اتاق تنهایی ها موسیقی گوش می کنم و چشم های سوزان را می بندم و فکر می کنم و هوا بیرون دیوار ها چقدر سرد تر شده است

صبح که میل را باز کردم و با میل های احوال پرسی رو به رو شدم حالم بهتر شد. صبح یک جای وجودم تصمیم گرفت هیچ کاری نکند. صبح بخش آتشین ذهنم صفحات وب را باز می کرد و می لرزید و می خواند و پیش می رفت و فیلتر شکن را به کمک می گرفت و
. . .

یک متن نوشتم. یک متن را پاک کردم. فکر کردم دنیا کاهو پیچ است. فکر کردم کاهو پیچ را می شود خرد کرد و با سس مایونز هم اش زد و ایستاد و از پشت پنجره به ابر های خنگول آسمان نگاه کرد و کاهو پیچ را با چنگال قدیمی مال خانه ی مامان بزرگ که بوی گذشته می دهد مزه مزه کرد

مزه ی مایونز توی دهانم می ماند. کار های مانده همین دور و بر های دارند پرسه می زنند. بهم نگاه نمی کنیم. فصل پنجم رمان را چند روزی است تمام کرده ام، بخش ششم - اینجا همیشه شب است - را نمی خواهد بنویسد، می داند چیست، کلمه کلمه اش توی ذهنم است و نمی خواهد بنویسد. چیز زیادی نمانده است. سی چهل صفحه دیگر که بنویسم تمام می شود

همین جوری در همه چیز دارم سر می خورم. هی دارم سر سره بازی می کنم. هی سرم را بالا می گیرم و فکر می کنم بچه ام و دوباره تاب بازی می کنم و دوباره می دوم و دوباره ی عزای بستنی می گیرم

نمی دانم بزرگ می شوم. نمی دانم بیست و دو سالم می شود. نمی دانم به بستنی و به شکلات حساسیت پیدا می کنم. نمی دانم نمی توانم غذا های چرب بخورم. نمی دانم که نمی توانم فعالیت زیاد داشته باشم. نمی دانم که قرار است میگرن بگیرم. نمی دانم که قرار است سالی چند هفته ای مهمان سینوزیت باشم. نمی دانم دنیا همه اش پر از کاهو پیچ است

بچه که بودم کاهو پیچ دوست نداشتم، یعنی، نمی دانستم چیست. بچه که بودم خیلی چیز ها را دوست نداشتم
بچه که بودم آهنگ های غمگین گوش نمی کردم
بچه که بودم لیلا گوش می کردم و سندرا. بچه که بودم سهراب حفظ می کردم و نمی فهمیدم چیست
بچه که بودم آسمان ایران پر از موشک بود. من توی شرق کشور به موشک ها می خندیدم
بچه که بودم بعد از ظهر ها می رفتم زیر زمین و با اسباب بازی هایم یک شهر درست می کردم. توی شهر خودم زندگی می کردم. توی شهر خودم بازی می کردم

بچه که بودم می خواستم دکتر شوم و ماهی فروشی باز کنم و نه تا زن داشته باشم

بچه که بودم نقاشی می کردم
بچه که بودم
. . .

امروز فکر می کنم پیر شده ام. فکر می کنم به انگشت هایم نگاه می کنم و آهنگ های غمگین انگلیسی گوش می کنم و پرده اتاقم را می کشم و خودم را حبس می کنم و فکر می کنم انگشت های تو هم رگ های آبی دارند و
. . .

تلفن می زنم می خندی. می خندی و توی دلت بهم می گویی دیوانه
قول داده بودی پست وبلاگم را می خوانی فقط به این بچه ی کوچولوی درونم بخندی
به این خنگول که هی فکر های بیخود می کند

خندیدی و گفتی دارد ازدواج می کند. نه تو، مزاحم دارد ازدواج می کند
خندیدم
از ته دلم خندیدم
نمی دانی چقدر دوستت
. . .

سودارو
2006-12-12
ده و نوزده دقیقه ی شب

December 11, 2006

توی مجله نوشته بود که اگر متولدین فروردین خود درمانی را بگذارند کنار و برای مشکلات شان پیش دکتر بروند، نصف مصائب زندگی شان حل می شود. مجله را بستم و گفتم: چرت و پرت. حوصله دکتر ها را ندارم – نه اینکه فکر کنی کار حادی می خواهد انجام شود، یک تلفن می زنم و بعد می روم و لازم هم نیست منتظر بمانم و همیشه بدون نوبت می روم تو – سردرد چند روزه، آب ریزش بینی، درد که میان بدنم سر می خورد؛ سرما خوردگی

تقصیر خودم است، با مو های خیس رفتم خیابان گردی و درست است که تاکسی گرفته بودم و ماشین گرم بود، ولی آدم گیج سرما می خورد: سرما خوردم و حالا دارم روز ها را منگ می گذرانم: با خواب های طولانی و پر از رویا های سریالی که هر کدام چند ساعت طول می کشند
. . .

صدایت رسمی بود. داشتی با آن مزاحم راه می رفتی. با آن کسی که به زور خودش را وارد زندگی ات کرده و کم کم دارد دور ات تار عنکبوت می کشد و نمی گذارد نفس بکشی و می خواهد به زود دوستش داشته باشی و هر چه می گویم باید یک کاری کرد گوش نمی کنی

امشب فکر کردم دوستش داری. فکر کردم موفق شده است. گفتم تو هم داری می روی
با خودم گفتم این که خوب است، ازدواج می کنی، زندگی می کنی، من؟
من که دارم می روم، من که نمی خواهم بروم، من که می خواهم همیشه مسافر باشم، من که
سرم منگ درد می کند. چشم هایم را می بندم. توی خانه ی تنها تلویزیون را روشن می کنم. چرت و پرت دارد. کانال را عوض می کنم. بیست و یک گرم را گذاشته است. پوزخند می زنم: با چند دقیقه سانسور؟
تلفن می زنم با خواهر زاده کوچک ترین حرف می زنم. می نشینم توی خانه و منتظر می شوم صدای در بیاید. یک قرص دیگر می خورم. فایل را باز می کنم. دو صفحه دیگر ترجمه می کنم: به خطوط خیره می شوم، به فونت های مشکی، به

فکر می کنم بروی باز من زود عاشق می شوم. فکر می کنم من صبر نمی کنم، نه، برایت لباس سیاه هم نمی پوشم. شاید برای عروسی ات با هم یک دست والس برقصیم، برای عروسی ات هم که شده می روم یاد می گیرم

فکر می کنم که خر شده ام. شده ام این پسر بچه های هفده ساله ی عاشق ِ مست ِ گیج
فکر می کنم راحت قبول می کنی
فکر می کنم که

خنده ام می گیرد. به خودم می گویم: دیوانه
می گویم هنوز که چیزی نشده است
می گویم که

. . .

سودارو
2006-12-10
ده و چهل دقیقه ی شب

ببین، من فقط نگرانم، همین

December 09, 2006

سرکار خانوم آندریا لوی، ادبیات مهاجرت و نژاد پرستی


معرفی

Andrea Levy

Winner of:
The Whitbread Book of the Year
The Orange Prize for Fiction 2004


Novels:

Every Light in the House Burnin’
Never Far from Nowhere
Fruit of the Lemon
Small Island


یکم – دو هزار و چهار سال شانس آندریا لوی بود: جایزه ی بسیار معتبر آرنج را از آن خود کرد – برای کتاب جزیره ی کوچک. و بلافاصله چشم ها را به خود خیره ساخت: خانومی از والدینی جامائیکایی که در لندن زندگی و کار می کند و درباره ی کشور هایش – انگلستان، جامائیکا و مردمان و زندگی و عادات شان می نویسد. سه کتاب دیگرش به صورت جلد شومیز منتشر شدند – در غرب این یعنی تیراژ بالای صد هزار نسخه – و او تبدیل به یکی از ستاره های ادبیات روز جهان شد

دوم – جزیره ی کوچک را در اولین روز های آخرین امتحانات دانشگاه بلعیدم – تیر ماه، کتاب پانصد و خورده ای صفحه ای که دیوانه وار زیبا بود، وحشتناک تاثیر گذار بود، تا عمق وجود آدم نفوذ می کرد. وقتی کتاب را می بستم این تاسف درونم بود که به خاطر اینکه سکس از پایه های اصلی رمان است و حذف آن در سانسور کتاب لطمه ی زیادی به وجود آن می زند – بدون نادیده گرفتن این موضوع که به خاطر استفاده از لهجه های مختلف در کتاب، تقریبا غیر قابل ترجمه است – نمی توان کتاب را به خواننده ی فارسی رساند

مهر ماه امسال کتاب سال 1999 این خانوم، میوه ی لیمو را خواندم. رمانی ساده تر و جوان پسندانه تر – تینیجری – و البته زیبا، هر چند نه به زیبایی جزیره ی کوچک. کتاب را برای ترجمه توصیه به تهران نکردم، گفتم خوب است، اما کتاب های خوب تر از این زیاد داریم که هنوز مانده اند

سوم – آندریا لوی در همان ژانری کار می کند که ما به آن می گوییم: ادبیات مهاجرت. مشهور ترین کتاب های ادبیات مهاجرت در سال های اخیر، یکی فریدون سه پسر داشت عباس معروفی است و دیگری همنوایی شبانه ی ارکستر چوب ها اثر محمد رضا قاسمی. ولی یک تفاوت بین کار کسانی چون معروفی و قاسمی با کار آندریا لوی وجود دارد: دو نویسنده ی ایرانی ایران را ترک کرده اند و در برلن و پاریس زندگی می کنند. آن ها به زبان فارسی برای خواننده ی فارسی زبان می نویسند. مخاطب آن ها حدود سه هزار کیلومتر با آن ها فاصله دارد – البته اگر ایرانی های مقیم اروپا را نادیده بگیریم. آندریا لوی در انگلستان متولد شده است، آن جا زندگی و کار می کند. کتاب هایش را به زبان انگلیسی می نویسد و خواننده های اصلی اش دور و بر او هستند. حالا گناه از او نیست که آن قدر مشهور شده است که کتاب هایش در سرتاسر جهان خوانده می شوند

چهارم – چرا نوشته های لوی جذاب است؟ اولین دلیل را باید در نثر درخشان او دانست، بخصوص در کتاب جزیره ی کوچک که خود یک شاهکار ادبی است – یعنی اگر رمان را کنار بگذاریم، نثر آن به تنهایی می تواند بدرخشد. دومین دلیل را باید در درک لوی از جامعه شناسی و انسان شناسی دانست: او می داند دارد درباره ی چه می نویسد. او مردمان کشور هایش را درک کرده است: او جهان را لمس کرده است. داستان های او غیر عادی نیستند: موضوعاتی هستند که برای همه آشنا هستند. سومین دلیل در خود داستان است: او استاد نوشتن است، روایت هایش چنان جذاب هستند که نتوانی آن ها را کنار بگذاری. جزیره ی کوچک تا عمق وجود آدم فرو می رود: این موضوع را از ته دل می گویم

پنجم – خواننده ی ادبیات عادت کرده است تا اسم نژاد پرستی آمد برود سراغ جنوب آمریکا و از کلبه ی عمو تم تا ویلیام فالکنر تا دیگر رفقا را به یاد بیاورد. آندریا لوی نوشته هایش را می گذارد رو به رویت تا بتوانی ببینی نژاد پرستی مردمان انگلستان با دو رگه های نه چندان سیاه جامائیکایی چگونه است. نژاد پرستی یکی از اصلی ترین بخش های نوشته های لوی است. نژاد پرستی به زیبا ترین شکل در کتاب های لوی نشان داده می شوند. در کتاب جزیره ی کوچک نشان مان می دهد که فاجعه در میانه ی قرن بیستم چگونه بود. در میوه لیمو ما را به اواخر قرن می برد که یک دو رگه می تواند در بی بی سی کار کند و میان سفید پوستان زندگی کند و با آن ها باشد: ولی هنوز نژاد پرستی وجود دارد: آندریا لوی آن را نشان تان می دهد: فقط کافی است کتاب را تا به انتها بخوانید

ششم – عنصر فرهنگ مسئله ی مهمی در ادبیات آمریکای جنوبی – برای من آمریکای جنوبی از مرز آمریکا و مکزیک شروع می شود و تا قطب جنوب پایین می رود. کار ندارم که جغرافیا می گوید که این آمریکای مرکزی یا کشور های حوزه ی دریای کارائیب هستند – بشمار می رود. فرهنگ در کتاب های لوی به خوبی نشان داده شده اند. مخصوصا در میوه ی لیمو که مملو از فرهنگ مردمان جامائیکا است: شیرین و خوشمزه و دوست داشتنی، هر چند تلخ و غمگین و پر از دلمشغولی ها

هفتم – کاش ایران هم آندریا لوی ش را پیدا کند. رمان های ایرانی را که می خوانم این احساس درونم همیشه هست که نویسنده دارد از دور ایران و ایرانی ها را نگاه می کند. نویسنده عمدا یک دیوار من روشنفکر هستم دور خودش می کشد و جامعه را از بالا می نگرد. لوی هیچ ادعای ندارد. همین جوری می نویسد و چه خوب می نویسد. توی زندگی آدم ها می رود و از کنار شان حرف می زند و از درون شان. نمی گذارد خودش دور بیافتد. این چیزی است که او را موفق می کند: آندریا لوی خودش رمان هایش است. دور از آن ها نیست. آندریا لوی زنده است

سید مصطفی رضیئی – سودارو
2006-12-08
یازده و شش دقیقه ی صبح

امروز بهک رویین تن مهمان وبلاگ انگلیسی من است

http://soodarooinlove.blogspot.com

پست مدرن می شوم. قشنگ بود. دلم گرفت

http://hamzaaad.blogspot.com/2006/12/blog-post.html



December 07, 2006

سور بز. ماریو بارگاس یوسا. عبدالله کوثری

http://www.bookfiesta.ir/modules/fa/book_criticism_details.aspx?id=195

عهد جدید – خلاصه و شرح. ام اچ پترسون. محمود صباغ

http://www.bookfiesta.ir/modules/fa/book_criticism_details.aspx?id=194

ارمغان مور. شاهرخ مسکوب

http://www.bookfiesta.ir/modules/fa/book_criticism_details.aspx?id=196

بادبادک باز. خالد حسینی. مهدی غبرائی

http://www.bookfiesta.ir/modules/fa/book_criticism_details.aspx?id=197

یوزپلنگانی که با من دویده اند. بیژن نجدی

http://www.bookfiesta.ir/modules/fa/book_criticism_details.aspx?id=198

زندگی پنهان زنبور ها. سو موند کید. گیتا گرکانی

http://www.bookfiesta.ir/modules/fa/book_criticism_details.aspx?id=199


* * * *
Blographaphobia
وبلاگ انگلیسی با یک شعر به روز است

http://soodarooinlove.blogspot.com

* * * *

تبلیغات انتخاباتی شورا ها از امروز شروع می شود. شوهر خواهر من، مهندس سید مهدی درهمی – استاد معماری دانشگاه خیام ِ مشهد، فوق لیسانس سازه از دانشگاه فردوسی مشهد – در مشهد کاندید هستند. رسما اعلام می کنم که این موضوع هیچ ربطی به من ندارد، من از ایشان حمایت نمی کنم و به ایشان رای هم نمی دهم. فقط نوشتم که کسی دچار اشتباه نشود

سودارو
2006-12-07
شش و چهل و یک دقیقه ی صبح

December 06, 2006

یک جعبه پر از شکلات های سویسی: جسم مادی باقی مانده از این دو روز و خورده ای دیدار خانوم و آقای سویس از مشهد، خستگی و اینکه هنوز تمام وجودم بوی مشهد می دهد

پرواز یکشنبه پیش از ظهر روی باند فرودگاه نشست: خانم از همان دم آن ها را دید و تا نزدیک شدند دست تکان دادیم و آقای سویس جلو آمد و از پشت حصار ها سلام کردیم و منتظر شدیم تا چمدان ها بیاید و سوار شویم و به خانه برگردیم: مامان منتظر بود تا بعد از پنج سال و خورده ای برادرش را ببیند: زن دایی بعد از سی و یک سال برگشته بود تا خانواده ی مدت های دور از دست رسی را ببیند: تمام برنامه هایم را برای چهل و هشت ساعتی که مشهد بودند کنسل کردم و تمام وقت همراه شان بودم: این قدر گشته ام که سرسام گرفتیم – از ترافیک، دود، شلوغی – هر جایی که به ذهنمان رسید رفتیم، خانوم سویس فارسی خیلی کم می داند و بیشتر با انگلیسی و یک کم فرانسه – البته فقط شنیدن، کلا یک جمله ی درست فرانسه هم از زبانم خارج نمی شود – ارتباط بر قرار می کردیم. دیشب دوست شده بودیم: سر شام توی رستوران بلند بلند انگلیسی حرف می زدیم و می خندیدیم

امروز صبح که رفتند تازه فهمیدم چقدر خسته ام. امروز دو میل عذر خواهی فرستادم که کار ها عقب مانده. امروز صبح دیدم که دلم نمی خواهد هیچ کاری بکنم. امروز آقای استاد به دادم رسید و ظهر از خانه کشیدم بیرون و رفتم و کتاب نگاه کردیم و حرف زدیم و همه چیز خوب بود

سر شب است و منگ و خسته ام و سر ظهر آقای گذشته زنگ زد که دوستان امشب دور هم جمع می شوند. اگر هنوز بیدار باشم می روم

این ها را نوشتم که یعنی می دانم یک دفعه ای وبلاگ خالی ماند. خوب من نمی دانستم برنامه چیست. آخر سر هم من بودم و ساعت ها گشت و گذار: بعضی وقت ها آدم فقط دلش می خواهد زندگی کند

. . .

سودارو
2006-12-05
پنج و پنجاه و نه دقیقه ی شب

November 30, 2006

کاش اعتماد داشتیم



یازده و سی و سه دقیقه ی شب. انگشت های دستم درد می کند، به خاطر کیبود و تق تق های طولانی هر روزه. گوش هایم درد می کنند، به خاطر فشار هدفون که انگار جزیی از وجودم شده است. فایل را بسته ام: یک متن دیگر هم تمام شد. دارم روی یک پروژه ی جدید کار می کنم، دو بخش از ده بخش آن تمام شده اند، نوشته های کوتاه پانزده، شانزده صفحه ای که ترجمه می کنم و هنوز ناشر مشخص ندارد، فعلا داریم رویش کار می کنیم، متن ها را با دقت انتخاب می کنم، بیشتر از شش ماه است که دارم رویشان مطالعه می کنم، هیچ کدام از متن ها نهایی نیستند، دو نفر متن های ترجمه شده را می خوانند و بر اساس نظر تخصصی آن ها متن ها را انتخاب می کنم. نهایتا همه شان را به صورت یک کتاب به ناشر می دهیم. منتظر نظر کاروان هستم که آن را می خواهند یا نه، دو نشر مشخص دیگر هم وجود دارند که این جور چیز ها را چاپ می کنند

شش صبح. از خواب بیدار می شوم، صبحانه، کامپیوتر، اینترنت. حدود هشت کامپیوتر را خاموش می کنم. درس می خوانم. کتاب می خوانم. برگه های ترجمه را تمام می کنم: دومین کتاب سفارش انتشارات کاروان که نود و سه صفحه از سیصد و سی صفحه اش را ترجمه کرده ام. کتاب سنگین است، آرام پیش می روم، متوسط روزی سه صفحه. عادت دارم متن ها را اول با دست بنویسم و بعد تایپ کنم. متن های تایپ شده را می گذارم بمانند و آخر سر که کتاب تمام شد بر می گردم و فرآیند رنج آور – فوق العاده انرژی بر، مثل یک رژیم لاغری – ویرایش کتاب را آغاز می کنم. ساعت ها باید بشینم رو به روی صفحه ی مانیتور تا از اینترنت چیز هایی که می خواهم را به دست بیاورم. دوباره کامپیوتر را روشن می کنم. تایپ. چشم هایم می سوزند. کمی چیزی می خوانم. از صدای موتور پست یادم می آید که قرار دارم – یک ربع به یازده است. بدو بدو کار هایم را می کنم. دو دقیقه زود تر از وقت قرار می رسم. تا آقای دوست بیاید وقت دارم خودم را آرام کنم، چشم هایم را کمی ببندم، کمی قیافه ام شبیه آدم های معمولی شود

بعد از ظهر ساعت سه و ربع. کتاب را می بندم. خسته ام، واقعا خسته ام. سعی می کنم بخوابم، خیلی سخت خوابم می برد. از صدای تلویزیون از خواب می پرم، شش و نیم شب. هوا تاریک است. بلند می شوم، روی مبل می نشینم و سعی می کنم بیدار شوم، سعی می کنم سردرد نشوم، فکر می کنم که باید چه کار کنم. اول باید کمی آب بخورم و بعد

. . .

خانوم دوست می گفت آدم باید کله اش پاره سنگ برداشته باشد که ساعت پنج صبح بیدار شود و ترجمه کند. خوب، دور و بر من چند نفری – یعنی تقریبا بیشتر دوست های جدیدم – آدم هایی هستند که لابد کله شان پاره سنگ برداشته که زندگی عادی شان را ول کرده اند و چسبیده اند به کار کردن. لابد خود من هم مشکل عقلی دارم مگر نه می نشستم ترجمه ی صفحه ای خدا تومن ِ فارسی به انگلیسی می کردم و حساب بانکی پر می کردم. می رفتم دنبال یافتن رابطه ها برای کار ترجمه ی هم زمان ساعتی خدا تومن. می رفتم کلاس درس خصوصی ساعتی فلان قدر قبول می کردم. لابد از یک سیاره ی دیگر آمده ام که به جای دختر بازی نشسته ام به بحث کردن در مورد نقش شالوده شکنی در روابط اجتماعی مردم شهر های بزرگ ایران و یا رابطه ی نمای مجتمع اکباتان با افزایش خشونت خانگی یا رابطه ی جادو در زندگی مردم قرن بیست و یک و روی چیز های این جوری کار ذهنی می کنم، کتاب می خوانم، چیز می نویسم

نه، نه خانوم دوست کله اش پاره سنگ برداشته و نه من خل هستم. همه داریم برای چیز هایی که برای مان مهم هستند کار می کنیم. همه داریم سعی می کنیم دنیایی بسازیم که حداقل قابل تحمل باشد

امشب وقتی که حالم بد شده بود و رمان بادبادک باز را بستم و نشستم به تمام کردن ترجمه، همه اش فکرم به گذشته می رفت و همه اش گیج بودم. وقتی ترجمه تمام شد و نشسته بودم و داشتم توی تاریکی آهنگ مزخرف تند احمقانه گوش می کردم تا آرام شوم فکر کردم که همه اش این کار ها را می کنم که گذشته را کنار بزنم. که کابوس ها سراغم نیایند. فکر می کنم و ترجمه چقدر خوب است، خانوم می گوید سرُم کتاب. آره، سرُم کتاب همیشه خوب است، همیشه کمک می کند آرام گیری. کمک می کند لبخند بزنی، زنده باشی. همیشه کمک می کند فکر های بیخودی را از ذهن دور کنی. همیشه کمک می کند که بتوانی برای آدم های دور و بر یک کمک ذهنی – مشاوره ای باشی. که
. . .


امشب باز هم داشتم فکر می کردم – یعنی بعد از اینکه به این نتیجه رسیدم که دکتر فروید باز هم درست گفته بود، که توی چه محیطی دارم کار می کنم؟ توی محیطی که نمی توانی اعتماد داشته باشی. توی محیطی که


دو روز پیش صفحه ی ایسنا را باز کردم و دیدم بهمن فرزانه ی عزیز گفته که یک رمان جدید حاضر کرده و گفته که پنجاه داستان کوتاه از لوئیجی پیراندلو ی دوست داشتنی همه ی ما را آماده ی چاپ دارد. و گفته که می خواهد نمایشنامه های پیراندلو را هم ترجمه کند، از جمله شش شخصیت در جستجوی یک نویسنده را. لبخند زدم. گفتم چقدر خوب. و توی ذهنم از برنامه ی سال آینده کار روی نمایشنامه های پیراندلو را خط زدم. متن هایش را آماده کرده بودم و توی نوبت گذاشته بودم که ترجمه کنم. خوب، حالا که بهمن فرزانه می خواهد کار کند من چه می خواهم بگویم؟ کتاب ها را گذاشتم کنار. این قدر کتاب زیاد است که خدایا آدم کم داریم که ترجمه شود. روی هارد کامپیوتر فقط بیش از چهار هزار جلد کتاب دارم که درصد قابل توجه ای از آن ها کتاب هایی واقعا مهم هستند که ترجمه نشده اند، جدید، قدیمی، کلاسیک. همه چیز. این قدر کار هست که خدا می داند چقدر باید تلاش کنیم و هی وقت کم می آید و

و این وسط چه می شود؟ لیلی گلستان یک بار چند سال قبل در مصاحبه ای می گفت جرات نمی کنم دیگر بگویم روی چه کتابی می خواهم کار کنم، تا اسمی را بگویم، چند نفر زود می افتند به ترجمه کردن آن متن که لابد پر فروش می شود که گلستان می خواهد روی آن کار کند

دنیای ما همین است. من جرات ندارم – و البته اجازه اش را هم – که بگویم روی چه کتابی دارم کار می کنم. این یعنی یک بُرد تبلیغاتی از من و از همه گرفته می شود. یعنی تا لحظه ای که کتاب چاپ نشده نمی توانی روی آن کار کنی. باید بگذاری در بیاید و بعد تازه به فکر کار های تبلیغاتی ات باشی. چرا؟ چون آدم ها نمی گویند وقتی کسی دارد این کتاب را کار می کند، من می روم یک چیز دیگر کار می کنم. می رود همان را کار می کند. چون لابد وقتی انتشارات کاروان چیزی را ارائه داده، حتما چیز مهمی است. مگر نه روی آن کار نمی کردند


واقعیت این است که آدم ها یک خط دور خود شان کشیده اند و شده اند یک جزیره و هی می خواهند کار تکراری بکنند. و این وسط هزار ها، ده ها هزار کتاب خوب کنار می مانند چون یک دفعه شونصد نفر مثلا هوس می کنند هری پاتر ترجمه کنند چون پر فروش است. این وسط یک نفر آنتونی هوورویتس را می بیند و رویش کار می کند. یک نفر می رود سراغ یک چیز دیگر. چند تا چیز مهم دیگر جا می مانند؟

امشب داشتم فکر می کردم که کاش اعتماد داشتیم. کاش می گذاشتیم دنیای مان بهتر می شد. کاش می گذاشتیم همدیگر نفس بکشیم. کاش
. . .


سودارو
2006-11-29
یازده و پنجاه و پنج دقیقه ی شب

November 28, 2006

بابک بیات هم رفت. بیمار بود و بستری و حالا رفت، همین، رفت

.
.
.

بعضی وقت ها فکر می کنم خوشبختی چیه، چه شکلیه، چه جوریه، نرمه؟ ترشه؟ سفیده؟ یا پر از ابر های لک لکی توی آسمان می ماند یا

بعضی وقت ها خوشبختی را پیدا می کنم. دیشب خوشبختی پیدایش شد، سرک کشید و از دیوار خواب گذشت و توی چشم هایم خندید: با عذاب خوابیده بوده، ترکیب دو جور سردرد، یکی به خاطر سرما و یکی به خاطر میگرن داشت دیوانه ام می کرد، داشتم تایپ می کردم و حالم داشت بهم می خورد و شام خوردم و سه ساعت و خورده ای زود تر از همیشه خوابیدم و بد خوابم برد، نه به بدی همیشه، ولی خوابم برد و بعد

نمی دانم کی تصمیم گرفتند که من توی خواب خوشبخت باشم، که تو بودی، می خندیدی، بودی و کنارم ایستاده بودی و مثل قدیم ها سر حال بودی و مثل قدیم ها چشم هایت می درخشید و راه که می رفتی صاف می ایستادی و

می دانی، می دانستم خواب است، می دانستم واقعی نیست، می دانستم که بیدار شوم گریه ام می گیرد، می دانستم که لابد صبح زل می زنم به دیوار و هی آهنگ گوش می کنم و هی به خودم امید های واهی می دهم و هی دلم می گیرد و هی یاد تو می افتم و هی

هی

نشستم و سه صفحه دیگر نوشتم. این بخش جدید رمان بد جوری حلزون وار پیش می رود: با سرعت رشد خزه می نویسم. یک ماه و خورده ای گذشته و هفده صفحه جلو رفته ام. ذهنم قفل می کند. دوست ندارد، نه، دوست ندارد بر گردد و

چند تا رمان توچولو گذاشته ام کنار و دارم می خوانم. یکی اش دارد تمام می شود، بچه فقط نود و پنج صفحه است، باید یک تلفن بزنم، اگر بتوانیم برای یک مشکل دو سه صفحه ای راه حلی پیدا کنیم می توانم ترجمه اش کنم، اگر نه، خانومی با مو هایی مشکی یک نویسنده معرفی کرده که خوب مو بر تن خواننده سیخ می کند، یک رمان توچولو دارد که نگاهش کردم و چقدر خوش بو بود

خیلی خوش بود و من

می بینی چقدر ساده خودم را گول می زنم؟ خودم را دور می کنم؟ می نشینیم و با امید های واهی پرواز می کنم و

دور می شوم
خیلی دور می شوم

و


خانه نبود. زنگ زدم و کسی بر نداشت. نشستم و توی تنهایی خانه باز هم کتاب خواندم و باز هم فکر نکردم و

Every breathe you take
And every move you lead
Every bund you break
Every step you take
I’ll be watching you

Every single day
Every word you see

I’ll be watching you
. . .

I feel so cold and think of your embrace
. . .

THE DOORS

سودارو
2006-11-27
یازده و پنجاه و نه دقیقه ی شب
وبلاگ انگلیسی به روزه

November 26, 2006

فرهنگ اصطلاحات ادبی. ام اچ ابرامز

http://www.bookfiesta.ir/modules/fa/book_criticism_details.aspx?id=189

تاریخ جنسیت (اراده به دانستن) میشل فوکو

http://www.bookfiesta.ir/modules/fa/book_criticism_details.aspx?id=190

عزیز من. احمد رضا احمدی

http://www.bookfiesta.ir/modules/fa/book_criticism_details.aspx?id=191

غیر ممکن وجود ندارد. کران بدی

http://www.bookfiesta.ir/modules/fa/book_criticism_details.aspx?id=192

افعال دو کلمه ای. ابراهیم نظر تیموری

http://www.bookfiesta.ir/modules/fa/book_criticism_details.aspx?id=193


November 25, 2006

هوا سرد شده است. ها می کنم میان هوا و ابر های سفید نفس هایم را دوست ندارم. نگاه می کنم و از پشت عینک شهر بیدار شده است: به ساعتم نگاه می کنم و هوا سرد است. کاپشن را باید می دادم خشک شویی. در را می بندم و راه می افتم و اولین تاکسی و ترافیک معمولی و ساختمان کهنه با شیروانی های خاکستری. در را باز می کنم. دم راهرو می ایستم: پنج دقیقه مانده است. وقتی آقای استاد بدون دانشجو از پله ها پایین می آید لبخند می زنم. چقدر زود عادت ها عوض می شوند. تلفن که زدم گفتم توی عصر غار نشینی هستم. گفتم که


هنوز تصمیم نگرفته ام چه بخوانم. روز ها است که ارباب حلقه ها تمام شده و هنوز نمی دانم چه کتابی را باز کنم. یک لیست بلند بالا از کتاب های خوشگل دم ِ دست دارم. یک لیست بلند بالا که گذاشته ام یک گوشه توی ذهنم خاک بخورد. خاک بخورد و هیچ اتفاقی نیافتد. چرا مثل زمین شده ام؟ سفت و سنگین و سخت، انگار می ترسم که باد بوزد روی خاک های پوست ام ترک بخورد. نه، مطمئن باش که سهراب نمی خوانم. مطمئن باش از هیچ کسی نمی خوانم. بودا را باز کردم دیشب، چند صفحه خواندم، چرا به نظرم این کتاب را قبلا یک جور هایی دیده ام؟ چرا همه چیز تکراری شده است؟


ذهنم انگار خنگ شده است. گیج منگول. واقعی، یک نمونه ی واقعی از سکوت های پی در پی. عروسی را با تلفن دنبال می کنم. به صدای صحبت کردن های پشت تلفن گوش می کنم و دلم می گیرد و موسیقی ملایم ایتالیایی گوش می کنم و می گذارم همه چیز به آینده برود. می گذارم که فکر کنم همه چیز تمام شده است. توی آینده روی یک مبل می نشینم و یک رمان با جلد سفید و خط های بنفش دستم می گیرم و توی آینده لبخند می زنم و فکر می کنم که تو یک جایی هستی همین نزدیکی ها و توی آینده چقدر همه چیز خوب


گفتم برای چیز های مهم تر باید می رفتم دکتر. خندیدم که این سردرد ها که چیزی نیست. بعضی وقت ها مسکن می خورم. بعضی وقت ها هیچی نمی خورم. می گذارم در تند باد های ذهنم خودش خوب شود. آن طالع بینی لعنتی آن مجله ی چرت برای متولدین فروردین نوشته بود اگر خود درمانی را کنار بگذاری نصف مشکلاتت رفع می شود. مرگ. نمی خواهم رفع بشود. می دانی، می ترسم، از کابوس هایم می ترسم. خودم را جمع و جور کرده ام یک گوشه و هی موسیقی گوش می کنم و بعضی وقت ها می گذارم صدای جاز توی گوش هایم بکوبد. بعضی وقت ها فقط پیانو گوش می کنم. نمی دانی چقدر دلم برای فلوت تنگ شده است. کاست فلوت ندارم. توی ذهنم فلوت می زنم. فلوت می زنم و فیلم می سازم و توی ذهنم می گذارم رویا ها . . . نمی دانم ذهنم چقدر پر از ایده است. نمی دانی چقدر راحت می گذارم ایده ها دود شود برود که


می دانی، دلم تنگ شده است. برای گوش کردن به ضربان آرام قلبت تنگ شده است. بعضی وقت ها فکر می کنم چقدر قلبم تنها می تپد. می دانی
. . .


سودارو
2006-11-24
دو و سی و نه دقیقه ی بعد از ظهر

November 23, 2006

هویت جمعی: کهن الگو ها: قسمت دوم


امروز – حاجی فیروز توی خیابان های ایران قرن بیست و یک می ایستد، لباسی سرتاسر قرمز پوشیده و صورتش را سیاه کرده، حاجی فیروز می رقصد و برای آمدن بهار می خواند. تصویری که شاید بیشتر در تهران در روز های قبل از نوروز دیده باشید. در اولین نگاه می گویید یک راه دیگر برای کسب درآمد، ولی واقعیتی که شاید خود حاجی فیروز ها هم به آن آگاه نباشند ریشه ی چند هزار ساله ی رقصی است که آن ها هنوز آن را در خیابان های ایران زنده نگه داشته اند: داستان پادشاهی که به دنبال همسر مرده اش به دنیای مردگان رفت، همسرش الهه ی رویش بود و بدون او همه چیز مرده شده بود: زمستان. پادشاه همسرش را از دنیای مردگان – زیر زمین – بیرون آورد، با آمدن الهه همه چیز دوباره سبز شد: بهار. پادشاه که تمام تنش در دنیای زیرین سوخته و صورتش از نبود نور سیاه شده بود، به خاطر آمدن دوباره ی الهه به زمین به رقص درآمد: حاجی فیروز. داستانی که ریشه ی آن به قبل از آمدن آریایی ها به ایران بر می گردد


حدود قرن هفتم قبل از میلاد یونان باستان شاهد جشن هایی به افتخار دیونیزوس بود: جشن های رویش که هر ساله به خاطر مرگ شاه زمستان و تولد خدایان بهار برگزار می شد: جشن هایی که ویژگی شان نمایش این اتفاق بود: حدود یک قرن بعد تراژدی و کمدی از این جشن ها متولد شده بودند و صد سال طلایی عصر یونان باستان آغاز شد: روزگاری که نویسندگانی نمایشنامه های شان را اجرا می کردند که امروزه خدایان ادبیات هستند: سوفکلس، اسخیلوس و اروپید، همه به افتخار آمدن بهار به رقص در می آمدند

بین رقص های خیابانی در تهران امروز و جشن های دو هزار و هفتصد ساله ی یونان باستان و مثلا، اجرای نمایش هملت در برادوی رابطه ای نزدیک وجود دارد: همه به افتخار سنت های پیشین انجام می شوند، البته شاید هنرپیشه ی نقش اول هملت هم چندان توجه ای به این موضوع نداشته باشد. ریشه ی تکرار شونده ی داستان ساده است: خدایی هر سال می میرد و دوباره از میان مردگان بر می خیزد. اوسیرس. تموز. آدونیس. آتیس. و نام های دیگر که این داستان در تمدن های مدیترانه ای – یونان، سومر، مصر و تمدن های خاور میانه – مانند ایران به خود گرفت


دیروز – پیر. راهنما. مرد خردمند. نام های آشنا که در ادبیات جهان حضور دارد. کارل یونگ به این مورد و موارد دیگر نگریست و نظریه ای را بست داد به نام کهن الگو ها. نظریه ای که جهانی شد. ویلرایتدر اثرش، استعاره و واقعیت در این مورد نوشته است: نماد هایی که برای اگر نه کل، که بخش اعظم ِ نوع بشر معنایی مشترک یا بسیار مشابه دارند. واقعیت قابل اثبات آن است که نماد های معینی چون پدر ِ آسمان و مادر زمین، نور، خون، بالا – پایین، محور چرخ و غیره بار ها و بار ها در فرهنگ هایی تکرار شده اند که فاصله شان از لحاظ زمانی و مکانی چنان زیاد بوده که احتمال تاثیر متقابل آنها در طول تاریخ و رابطه ی علی بین آن ها اصلی وجود ندارد

البته، ویلرایتدر درست می گوید، ارتباط پیدا کردن بین نظرات مردمان ژاپن و مردمان انگلستان در حدود سه هزار سال پیش کمی غیر عادی است، مگر آنکه در آن زمان به جز اسب و الاغ راه های دیگری برای ارتباط وجود داشته که ما از آنها خبر نداریم


فردا – اتو رنک در اثری اسطوره ی تولد قهرمان به بررسی حدود هفتاد قهرمان مختلف مانند موسی، هرکول، ادیپ، زیگفرید و عیسی و غیره پرداخته و این نتیجه را گرفته

یک – قهرمان فرزند پدر و مادری است بسیار ممتاز، معمولا پسر شاه
دو – معمولا پیش از بسته شدن نطفه اش مشکلاتی وجود داشته، مثل کف نفس یا نازایی طولانی یا آمیزش پنهانی در و مادر به دلیل منع یا مشکلات بیرونی
سه – در طول بارداری یا قبل از آن پیشگویی به شکل خواب یا وحی هست که خطر زاده شدن ش را گوشزد می کند و معمولا پدر یا نماینده ی او را تهدید می کند
چهار – اغلب او را در محفظه ای به آب می سپارند
پنجم – سپس حیوانی یا فردی فرودست (چوپان) او را نجات داده و حیوانی ماده یا زنی عادی او را شیر می دهد
ششم – وقتی بزرگ شد یا هوشیاری بسیار پدر و مادر بلند مرتبه اش را پیدا می کند
هفتم – از سویی انتقام پدر را می گیرد و از سویی دیگر خودش را به رسمیت می شناسند
هشتم – سرانجام به مقام بالا و افتخارات بسیار دست می یابد

برای نمونه های ایرانی هر کدام از قهرمانان شاهنامه، مخصوصا زال و رستم را با قهرمانان ادبیات غرب و کشور های مدیترانه ای مقایسه کنید


زمان وجود ندارد – ادبیات چهره ای بزرگ تر از آن چیزی دارد که در نگاه اول به چشم می آید. ادبیات ریشه ی وجودی ما را در خود حفظ کرده است. تصویر هایی که کارل یونگ و دیگران رشد دادند بخش کوچک و ساده تری از هویت جمعی ما بود. سر جورج فریزر دست روی چیزی گذاشت که رنگ از صورت خیلی ها پراند. چیزی که امروز کتاب راز داوینچی را چنین مشهور ساخته است
. . .

ادامه دارد

سید مصطفی رضیئی – سودارو
2006-11-22
یازده و سی و دو دقیقه ی شب

November 21, 2006

بهار، تابستان، پاییز، زمستان و دوباره بهار


بهار – نیروانا ساحل است. آنسوی رودخانه. وقتی به آنجا برسی دیگر تمام شده است: زنجیره ی بی پایان زنده شدن و مردن و دوباره زنده شدن. بودا زیر سایه ی درختی به نیروانا رسید. به آرامش. و بعد به راه افتاد و چهل و پنج سال آخر عمرش را وقف کمک مردم به رسیدن به نیروانا کرد. برای بوداییان زندگی رودخانه ای است که همه ی ما در آن هستیم، بار ها و بار ها بدنیا می آیم و هر بار در هیئتی. یک بار انسان، یک بار مار، یک بار پرنده. همه چیز بر اساس کار های ما در زندگی قبلی مان است که تعیین می کند زندگی بعدی چه باشد. می گویند باید حدود سی هزار بار بمیری و زنده شوی – به طور معمول – تا بتوانی به نیروانا برسی: به آن سوی ساحل. و وقتی رسیدی می فهمی نیروانا چیست، همان طور که بودا فهمید و بودا شد


تابستان – یکشنبه حدود ساعت هشت شب برنامه ی پر مخاطب سینما ماورا فیلم سینمایی بهار، تابستان، پاییز، زمستان و دوباره بهار را بار دیگر پخش کرد. متاسفانه این بار هم از آخر بخش تابستان فیلم را دیدم. دفعه ی قبل آخر زمستان فیلم را دیدم. لذت بخش بود: تماشای فیلمی آرامش بخش، پر از معنای زندگی، روح بخش و تاثیر گذار. فیلمی که می تواند برای مردمان شهر نوید زندگی های دیگری را بدهد: بدون خشونت، بدون قتل و بدون شهوتی آزار دهنده. یک فیلم خوب برای گذراندن یک شب

فیلم از نظر تکنیک های فیلم سازی در حد خود فوق العاده بود. فیلم مشهور است و در چند جشنواره جایزه هایی برده است. فیلم جهانی است: از دو هزار و سه سفرش را آغاز کرده است و هنوز پیش می رود: دوبار تا دم در خانه های ما هم آمده است و بعد سرش را انداخته پایین و دوباره به سفرش ادامه داده است


پاییز – فیلم لبریز از سمبل های بودایی و عرفان شرق – خاور دور بود. تمام فیلم در کنار رودخانه تصویر می شد – نیروانا. فصل ها نشانه از دوره های زندگی بودند: در آن ها یک زندگی تمام می شد، استاد می مرد و از بدنش یک مار بر می خواست. شاگرد استاد می شد و دوباره چرخه ی زندگی به پا می شد: این بار پسرکی که به صومعه آورده می شد نه با ماهی، قورباغه و مار که با لاک پشت زندگی اش را پریشان می کند: سمبل های اعمال ما که باعث می شوند زندگی مان تباه شود: وزنه ای که تا ابد بر قلب های مان خواهد ماند. فیلم تناسخ و چرخه ی مرگ – زندگی – مرگ – زندگی تا رسیدن به نیروانا به هزار شکل مختلف نشان می داد

فیلم راه حل را در استفاده از تکنیک های بودایی می دانست: صبر، آرامش، از روی دل کار کردن، در لحظه بودن، تلاش کردن، زجر کشیدن = جبران کردن و . . . این به جز صحنه آرایی فیلم است که باز هم لبریز از اشاره های عرفانی و بودایی بود، بدون تدوین فیلم که بر اساس نظریات در لحظه بودن بودا طراحی شده بود و ده ها چیز دیگر که در این فیلم همه بوی عرفان شرق را می داد


زمستان – فیلم پخش شد، می توان تخمین زد که حداقل حدود یک میلیون نفر آن را تماشا کردند. و همین. آدم های شهری فیلم که تمام شد شام شان را خوردند، شاید کمی درباره ی فیلم حرف زدند و برگشتند به زندگی خود شان و به کار های شخصی خود شان – مثل خانه ی ما. برگشتم به اتاق و کامپیوتر را روشن کردم و دیگر تو ذهنم نبود: کار هایم را می کردم و سرم شلوغ بود و همین

کسی با تماشای یک فیلم بودایی نمی شود. کسی با تماشای فیلم سرزمین مجازات – که سینما ماورا هفته ی پیش پخش کرد – قاتل زنجیره ای نمی شود. کسی با تماشای آب سیاه – که باز هم هفته ی پیش سینما ماورا پخش کرد – جن زده نمی گردد. روان شناسی می گوید که آدم ها تا حدود سن بیست سالگی تحت تاثیر مستقیم دنیای اطراف شان قرار دارند: تا وقتیکه بلوغ کامل شود. بعد از آن دیگر سخت است، خیلی سخت، که بتوان کسی را تغییر داد: تقریبا نیاز به معجزه دارد

تعداد معدودی از کشور های جهان همچنان به صورتی گسترده دیوار دور خود می کشند تا جلوی حضور دیگران را بگیرند: رسانه ها، کتاب ها، اینترنت، تلویزیون ها، رادیو ها و هر چیزی را سانسور می کنند و با دقت مواظب هستند که مبادا چیزی از جایی نفوذ کند که

که چی؟

کسی که چهره اش کامل شده که دیگر فرق نخواهد کرد: مگر، مگر اینکه چهره ای کامل نشده باشد. مگر اینکه هویتی شکل نگرفته باشد. مگر اینکه دچار مشکلات شدید عاطفی، اعتقادی، روانی، مادی و اقتصادی باشد

وقتی چهره کامل نشده باشد دیگر هر چیزی می تواند تاثیر گذار باشد: دیگر فرقی نمی کند سانسور باشد یا نباشد: بحران های اجتماعی خواهند آمد


دوباره بهار – رمان همسایه ها را خوانده بودم. نوشته ی احمد محمود. چاپ دو هزار و پانصد و نمی دانم چند شاهنشاهی. وقتی که آقای دوست را دیدم پرسیدم چگونه؟ چگونه می شود چنین کتابی با اشارات صریح سکس، سیاست – آن هم حزب توده و مصدق و ده ها چیز دیگر چاپ، منتشر، پخش و خریده شود. آقای دوست خندید و گفت: آن زمان می گفتند که یک کتاب پنج هزار تا چاپ می شود. فوقش سه هزار تاش را می فروشد. از این سه هزار تا دو هزار نفر کتاب را از نیمه رد می کنند. پانصد نفر کتاب را می فهمند. این پانصد نفر هم مشکل دارند، اگر نه که به جای خواندن کتاب همسایه ها می نشستند فیلم فارسی نگاه می کردند


و دوباره تابستان – دارد چه اتفاقی می افتد؟ کتابی را سانسور می کنند که مبادا چهره ای که آنان نمی خواهد به بازار کتابی بیاید که دو هزار نسخه تیراژ دارد و شب ها ساعت هشت فیلم هایی پخش می شود – برای میلیون ها نفر – که همان تصویر ها را به وضوحی بیشتر در خودش دارد: سکس، خشونت، فرهنگ ها، اعتقادات، خرافات، دین ها و هزاران چیز دیگر منتقل می شود

که چی؟

مگر سی و پنج هزار نویسنده، شاعر و مترجم حرفه ای ایران چه گناهی کرده اند که چند ده هزار نفر کارمند تلویزیون آن گناه را مرتکب نشده اند؟ نمی گویم که این کار اشتباه است: سانسور اشتباه است. دوباره: دچار اشتباه نشوید: تلویزیون ملی که مخاطب عام دارد باید مرز های اجتماعی را رعایت کند، باید از نشان دادن صحنه های جنسی و صحنه های خشن خود داری کند: این سانسور نیست، این یک کار روان شناسی و جامع شناسی است که برای سالم ماندن جامعه باید انجام شود. ولی این دلیل نمی شود که جلوی چیز های دیگر گرفته شود: یا به قول قانون اساسی خودمان آزادی فردی را نمی توان محدود کرد، حتا به حکم قانون

پخش فیلم هایی مثل بهار ... خیلی خیلی خوب است، ما را با اندیشه های دیگران آشنا می کند. کمک می کند دریچه های جدیدی به سمت دنیا برای مان باز شود. کمک می کند درک جدیدی از زندگی مان پیدا کنیم. پخش فیلم آب سیاه هم خوب است – وقتیکه بعد از نیمه شب پخش شود. پخش فیلم سرزمین مجازات هم با علامت برای زیر سیزده ساله ها ممنوع که اولین بار بود روی صفحه ی تلویزیون ایران می دیدم، هم می تواند خوب باشد. این دیگر فرهنگ خانواده ها است که مواظب باشند بچه های شان چه نگاه می کنند. ضعف ها هست، ولی همه چیز به نوعی دارد رو به بهبودی می رود، همه چیز شاید به جز
. . .


و دوباره پاییز – یک سر به خیابان های شهر که بزنی همه چیزی هست: اصلا چرا سر بزنی؟ یک تلفن یا یک میل هر چیزی که بخواهی را دم در خانه تحویل می دهند. هر چیزی را. به ارزان ترین شکل ممکن: خیلی چیز ها که تقریبا مجانی است، اگر پول تاکسی را حساب نکنی. چرا آدم ها سعی می کنند تصویری بسازند که غیر واقعی است؟ دیوار ها کشیده اند و از آن طرف در آن بیست سال اولیه تاثیر گذار چه اتفاقی می افتد؟

دارد چه اتفاقی می افتد؟

من واقعا نگرانم، واقعا


دوباره زمستان. دوباره بهار. دوباره
. . .

سودارو
2006-11-20
یازده و سی دقیقه ی پیش از ظهر

November 19, 2006

ذهنم سرد شده است. در گنجه را باز کرده ام و خیلی چیز ها را ریخته ام آن تو. بهم ریخته و شلوغ پلوغ و احمقانه. در گنجه را بسته ام و فعلا دارم گوش می کنم به حرف های منطقی یک خانوم فوق العاده منطقی با مو های خرمالویی که همیشه بالای سرش می بندد و همیشه برای هر چیزی یک جوابی توی جیب هایش دارد. فعلا گفته ام چشم و فعلا شروع کرده ام که درس بخوانم که باز هم می خواهم کنکور لعنتی را شرکت کنم که
. . .


ذهنم سرد شده است. نمی دانم سردرد ها به خاطر ارباب حلقه ها بود یا نه، کتاب تمام شد – چند روز قبل – و سردرد های شبانه و کابوس های مزخرف هم دود شد و رفت به هوا – البته اگر امروز صبح را نادیده بگیریم. کتاب جدیدی شروع نکردم. مدت ها بود که این چنان سردرد نداشتم. مدت ها بود . . . میانگین پنج شب در هفته، جزو وحشتناک ترین زمان های عمر. هر شب با درد که روی شقیقه ات نبض گرفته به خواب بروی و هی با خودت بگویی پس این مسکن کی کارش را انجام می دهد؟ و هی غلت بزنی و هی غلت بزنی و هی
. . .


و هی یادم می رود که وبلاگ هم وجود دارد. هی یادم می رود که چه چیز هایی وجود داشته است. این بار حتا جواب میل دوست را هم ندادم، یعنی یک جمله نوشتم که از صد تا
خوب شاید عصبانی بودم، عصبانی هستم، نمی فهمم، درک نمی کنم که چرا نیامد، چرا گفت نمی آید، چرا
مگر چه فرقی می کرد؟
حالا مگر چقدر وقت مانده برای مان؟ چقدر؟ حالا که همه شروع کرده اند به تبخیر شدن و کم کم سایه ها را باید اینجا و آنجا پیدا کرد که
. . .


دارم فکر می کنم به کجا تبخیر شوم. فکر می کنم جنگل های بارانی دارند صدایم می زنند. صدای بال پرنده ها را می شنوم و صدای موج های اقیانوس و
. . .


دایی آمده است ایران. بعد از شش سال برگشته. خانوم سوئیسی هم بعد از سی سال آمده است. امروز سورپرایز شدم وقتی دایی گفت از تهران زنگ می زنم. همه جمع شده اند برای یک عروسی که نمی توانم بروم. خانوم و آقای انگلیس بالاخره می خواهند ازدواج کنند. پنجشنبه ی همین هفته. چقدر حیف که من نمی رسم به تهران یک سر بزنم و
. . .


چقدر حیف
کنکور است دیگر. کتاب ها دورم حلقه زده اند و هی من سعی می کنم ساکت بشینم چیزی بخوانم هی دور و بروم دارند در گوشی حرف می زنند و هر هر می خندند بی شعور های خنگ
و من سعی می کنم تمرکز داشته باشم روی موضوع های جزئی: روی افلاطون، روی هوراس، روی تی. اس. الیوت. روی
روی تمام کتاب هایم غلت می زنم. سکسی نیستند. احمقانه خشک شده اند. احمقانه خمیازه می کشند و هی می پرسند: باز هم تو؟ خسته نشدی؟ روانی




و این وسط تنها دلخوشی ام شده است وقتی که میل های انگلیسی خانومی با مو های مشکی که می رسند و می خوانم و لبخند می زنم و بعد تق تق کیبورد که جوابی بدهم که
. . .


کتاب دوم شصت صفحه و خورده ای جلو رفته است. کتاب دوم را گذاشته ام کنار. یک متن توچولوئه ی ناز مامان ترجمه کرده ام. تایپ کرده ام. پرینت زده ام که ادیت شود که
چند تا کتاب خوشگل خوشمزه ی پر سس هم گذاشته ام توی کمد. گذاشته ام درست جلوی چشمم. شاید وسوسه شوم یکی شان را باز کنم بخوانم و بگویم هووم، چقدر توپ
و نفس های آرام ِ آرام بکشم
. . .


و به تو فکر کنم. سرما خورده بودی. صدایت گرفته بود. همه اش آشفته بودی از دست هی این ور و آن ور دویدن های این چند هفته ای که گذشته و من احمق که هی همه چیز – حتا آن خنگول را – شوخی می گیرم و
خنگول را گذاشته ای توی آب نمک و آویزان کرده ای بین زمین و هوا که هوا از سرش بپرد و ول کند بال بزند برود یک جای دیگر خانه درست کند که
. . .


من باز خندیدم. باز . . . جمعه حالت تهوع داشت بهم دست می داد از بس تلفن زدم. جمعه همه اش زود خسته می شدم. امروز شنبه بود. امروز داشتم به ارسطو فکر می کردم که می گفت هووم، واقعا؟


فکر می کردم و ذهن میان واژه ها فرار می کرد. ذهن مدت ها است فرار می کند. سرد شده است. می گوید تو بهتره بری لای جرز دیوار پسره ی مشنگ
من هم گفتم به درک
تو گفتی بعضی وقت ها به من امیدوار می شوی. گفتی بعضی وقت ها قیافه ام خنگ منگول باشی نیست


من
. . .


چرا مثل قدیم مو هایت را نمی ریزی روی پیشانی؟ چرا نمی گذاری مثل قدیم
مثل قدیم

من
. . .


سودارو
2006-11-18
ده و پنجاه و هشت دقیقه ی شب

November 15, 2006

هویت جمعی: کارل یونگ، کهن الگو ها و ضمیر ناخود آگاه جمعی: مقدمه


علم و ادبیات در هم تنیده می شوند


اواخر قرن نوزدهم در وین دکتر اعصاب زیگموند فروید در دانشگاه و در مطب به جستجوی روان کژی های بشری می گشت. نمونه ها را بررسی می کرد و نتایج را تحلیل می نمود. در اوایل قرن بیستم دکتر فروید با کتاب هایش معروف شده بود؛ پدر روان شناسی نو. دکتر فروید می گفت همه چیز از قدرت جنسی درون انسان سرچشمه می گیرد. و بررسی سکس در کودکی و رابطه ی گذشته با امروز می پرداخت. دکتر فروید به هپنوتیزم و به جلسات روان کاوی اعتقادی شدید داشت

دکتر فروید روان شناسی را عملی جهانی ساخت که از ترکیب علم و ادبیات سر برآورده بود. به طور خاص آثار داستایوفسکی – جنایت و مکافات. شکسپیر – هملت. و نمایشنامه نویس یونان باستان سوفکلس – ادیپ شاه، ادیپ در کلونوس، آنتیگونه. برای الگو گرفتن نظریه های علمی اش استفاده کرد

کتاب های دکتر فروید در اروپا نظر ها را جلب می کرد. موافقان هیجان زده شده بودند و مخالفان سعی می کردند این یهودی زاده را نادیده بگیرند. وقتیکه دکتر فروید به خاطر گسترش نژاد پرستی وین را به مقصد انگلستان ترک کرد نمی دانست آن قدر خوش شانس هست که درست پیش از جنگ دوم جهانی، در سال هایی که خدا چشم هایش را بسته بود، دنیا را ترک می کند

وقتیکه دکتر فروید هنوز در وین بود، پر شور ترین طرفدارش کسی نبود به جز کارل یونگ. دکتر آلمانی که هر حرکت دکتر فروید را با دقت دنبال می کرد. کسی که برای همیشه به عنوان شاگرد فروید نام گرفت. همان طور که ارسطو شاگرد افلاطون است. و مانند ارسطو نظریات جدید و اصلاح کننده ی نظرات دکتر فروید را ارائه داد

دکتر یونگ می گفت همه چیز از قدرت جنسی سر چشمه نمی گیرد. شاید دکتر فروید دوست داشت دنیا را در آدم ها، در افراد مجزا ببیند. دکتر یونگ به جهان می نگریست: به بشریت

دکتر یونگ دست روی چیزی گذاشته بود که چشم ها را خیره کرد: بر هویت جمعی انسانی ما، تمام آدم های روی کره ی زمین. و ادبیات چقدر به دکتر یونگ کمک کرد: به یافتن سمبل های مشترک. در یافتن ریشه های مشترک. در یافتن ضمیر ناخود آگاه جمعی مشترک همه ی ما


انسان ها روی کره ی زمین

توضیح: اطلاعات آماری این بخش از شماره ی مارچ دو هزار و شش مجله ی نشنال جئوگرافیک، از مقاله ی بزرگ ترین سفری که تا کنون نقل شده است، بر گرفته شده اند


انسان ها از کجا آمده اند؟ دین های تک خدایی می گویند اثر آفرینش خدایی متعال هستند. یونانیان باستان می گفتند وقتی الهه ای از روی کنجکاوی در صندوقچه ی ممنوعه را گشود انسان ها در زمین پدیدار گشتند. داروین می گفت انسان ها از تکامل میمون ها در گذر زمان روی زمین سبز شده اند

ولی یک چیز مشخص است: حدود دویست هزار سال پیش از این انسان ها آنقدر زیاد شده بودند که شروع به مهاجرت از سرزمین های اولیه بکنند: اولین اثر های انسانی در آفریقا یافت شده اند. حدود صد و نود و پنج هزار سال پیش آمو کیبیش در اتیوپی امروزی اولین روستا – شهر بشری بود. مردم به جنوب، به شرق و به غرب مهاجرت خویش را آغاز کرده بودند. حدود هفتاد هزار سال پیش در یمن امروزی بودند. و با تعجب فراوان از آنجا به استرالیا رفتند، حدود پنجاه هزار سال پیش. حدود چهل هزار سال پیش به روسیه و اروپا رسیده بودند. حدود بیست هزار سال پیش انسان ها از سیبری به آلاسکا رسیدند. حدود پانزده هزار سال پیش انسان ها در جنوبی ترین بخش های امریکای جنوبی بودند. تقریبا تمام زمین مسکونی شده بود


ولی مگر رابطه ها بعد از دویست هزار سال پیش باقی می مانند؟ کارل یونگ ادبیات را کاوید و گفت آری. باقی می مانند. در همان زمان در انگلیسی مرد درون گرا و خاموشی در میان هزاران کتاب، مقاله و جزوه و پرسش نامه که دور و برش بود – وقتی جوان بود صاحب خانه اش بیرونش کرد، چون سقف طبقه ی اول که زیر پای او بود، از تعداد زیاد کتاب هایی که در آپارتمان کوچک اش انباشته بود شکم داده بود و هر لحظه احتمالش می رفت بریزد، صاحب خانه او را به طبقه ی اول فرستاد. شاید زمین تحمل او را داشته باشد – سر جیمز فریزر دست روی دین و جادو گذاشت و چشم ها خیره گشت: آری، ارتباط ها وجود دارند: بین به صلیب کشیده شدن مسیح و قربانی شدن پادشاهان اینکا رابطه ای نزدیک وجود دارد. گویی همه چیز از یک هویت جمعی انسانی سرچشمه می گیرد: از درون همه ی ما

ادامه دارد
. . .

سید مصطفی رضیئی – سودارو
2006-11-14
هفت و چهل و پنج دقیقه ی شب
لینک نوشته های جدید در جشن کتاب


استیو ماس. داستان های پنجاه و پنج کلمه ای. گیتا گرکانی. کاروان

http://www.bookfiesta.ir/modules/fa/book_criticism_details.aspx?id=183

ایتالو کالوینو. بارون درخت نشین. مهدی سحابی. نگاه

http://www.bookfiesta.ir/modules/fa/book_criticism_details.aspx?id=184

رولد دال. جیمز و هولوی غول پیکر. گیتا گرکانی. کاروان

http://www.bookfiesta.ir/modules/fa/book_criticism_details.aspx?id=185

سُعاد امیری. شارون و مادر شوهرم. گیتا گرکانی. کاروان

http://www.bookfiesta.ir/modules/fa/book_criticism_details.aspx?id=186

هوشنگ گلشیری. باغ در باغ. نیلوفر

http://www.bookfiesta.ir/modules/fa/book_criticism_details.aspx?id=187

مبانی نقد ادبی. ترجمه از فرزانه طاهری. نیلوفر

http://www.bookfiesta.ir/modules/fa/book_criticism_details.aspx?id=188

* * * *

ممنون از لینک های تان به این وبلاگ

http://www.khabgard.com/

http://tabetaraneh.persianblog.com/

http://webgah.blogfa.com/


* * * *

وبلاگ دوست به روز است. با یک شعر دوست داشتنی

http://www.persianblog.com/posts/?weblog=elm1362.persianblog.com&postid=5799326

. . .

November 13, 2006

چه می خواهد بشود؟ این را روز ها است که دارم به خودم می گویم. می گویم و سرم را خم می کنم و می گذارم همه چیز پیش برود . . . ده ها سایت و وبلاگ دیگر توی همین هفته ای که گذشت فیلتر شده اند. بلاگر برای چند ساعت فیلتر شد. شنیدم چند جای دیگر هم چند ساعتی فیلتر بوده است و


چه می خواهد بشود؟ بلاگ رولینگ دیگر وجود ندارد. قبلا توی تهران شنیده بودم که نیست، ولی مشهد، الان نمی دانم چه لینک هایی داشتم، نمی توانم وبلاگم را پینگ کنم، انگار توی یک صحرا باقی مانده باشی و


چند روز پیش با حسین شهرابی تلفنی صحبت می کردیم. همان مترجمی که ترجمه ی راز داوینچی اش توقیف شد و حالا افست اش را توی هر کتاب فروشی تهران و مشهد می توانید پیدا کنید. زمان لرزه اثر کورت ونه گات را ترجمه کرده بود. ماه ها پیش. کتابی که پیش از این یک ترجمه از آن آمده بود. بعد از اینکه ارشاد برای سومین بار لیست حذفیات کتاب را به کاروان دادند کتاب را پس گرفتند. دومین کتابش هم توقیف شد. این خبر را رسما اعلام نکرده اند. من هم خود سرانه دارم اینجا می گویم، چون نگرانم. واقعا نگرانم


بعد از تلفن سری زدم به کتاب فروشی امام، تقریبا معروف ترین کتاب فروشی کل مشهد، سر زدم و با دقت بخش کتاب های ادبی را نگاه کردم، هیچ کتاب جدیدی نبود، همان ها بودند که دو سه هفته ای است توی پیشخوان جدید ها مانده اند. حرف دوست دیگری توی گوشم پیچید که گفت نمی گذارند رمان چاپ بشود


چه می خواهد بشود؟ چشم هایم را می بندم و برنامه های روزانه ام را دارم: پنجاه و چهار صفحه در کتاب جدید پیش رفته ام. برنامه ی منظم ریخته ام و دارم کم کم کار را سنگین تر می کنم. نمی دانم چه می شود، نمی دانم و تنها کاری که می شود کرد ادامه دادن است، کار کردن، ادامه دادن، امید بستن به
نمی دانم به چه. کنار گذاشتن نگرانی ها. به هیچ چیزی فکر نکردن. و


چه می خواهد بشود؟


صفحه ی خوابگرد را باز می کنم. آه خدایا یک رمان چاپ انتشارات روشنگران و مطالعات زنان. پس توانسته اند یک کتاب پس از یک سال و نیم در بیاورند. یک کتاب از یک نویسنده که دوست دارم، یعنی هنوز کتاب ها در می آیند؟ یعنی

می خوانم و . . . می خوانم و

بگذار زمان بگذرد
بگذار زمان بگذرد

. . .

شاید امید ها واهی نبودند، شاید

. . .

سودارو
2006-11-10
یازده و ده دقیقه ی شب

پیوست ها

دو بار آخری که وبلاگ آپ دیت شده بود آدم های خیری لطف کرده بودند این وبلاگ را پینگ کردند، ممنون می شوم یک نفر این لطف را داشته باشد و امروز هم وبلاگم را به جایم توی بلاگ رولینگ پینگ کند

وبلاگ انگلیسی با یک شعر دیگر به روز است

November 10, 2006

وبلاگ انگلیسی به روز است. با دو شعر و یک متن. شاید از این به بعد بیشتر از این به روز باشد

http://soodarooinlove.blogspot.com
هری پاتر: لایه های داستانی


مقدمه:

Harry Potter and the Sorcerer's Stone


CHAPTER ONE

THE BOY WHO LIVED

Mr. and Mrs. Dursley, of number four, Privet Drive, were proud to say that they were perfectly normal, thank you very much. They were the last people you'd expect to be involved in anything strange or mysterious, because they just didn't hold with such nonsense.

. . .

It was on the corner of the street that he noticed the first sign of something peculiar -- a cat reading a map. For a second, Mr. Dursley didn't realize what he had seen -- then he jerked his head around to look again. There was a tabby cat standing on the corner of Privet Drive, but there wasn't a map in sight. What could he have been thinking of? It must have been a trick of the light. Mr. Dursley blinked and stared at the cat. It stared back. As Mr. Dursley drove around the corner and up the road, he watched the cat in his mirror. It was now reading the sign that said Privet Drive -- no, looking at the sign; cats couldn't read maps or signs. Mr. Dursley gave himself a little shake and put the cat out of his mind. As he drove toward town he thought of nothing except a large order of drills he was hoping to get that day.

. . .

Nothing like this man had ever been seen on Privet Drive. He was tall, thin, and very old, judging by the silver of his hair and beard, which were both long enough to tuck into his belt. He was wearing long robes, a purple cloak that swept the ground, and high-heeled, buckled boots. His blue eyes were light, bright, and sparkling behind half-moon spectacles and his nose was very long and crooked, as though it had been broken at least twice. This man's name was Albus Dumbledore.


توضیح: ترجیح دادم از ترجمه ی متن ها استفاده نکنم، در هر صورت سه پاراگراف از فصل اول اولین جلد کتاب های هری پاتر را می توانید به راحتی در هر ترجمه ای پیدا کنید

یکم – اولین لایه ی داستانی هری پاتر داستانی است که همه می دانیم: پسری که جادوگر است. ماجراهایی که پیش می آیند و غیره. لایه ی اولیه ی داستانی چیزی است که بسیاری را جذب خود کرده است. سوال: این لایه ی داستانی چه چیز خاصی در خودش دارد؟

جواب: چینش دقیق همه چیز، از اشیا، تا نام ها تا وقایع، تا همه چیزی که در رمان پیش می آیند


دوم – شهری امروزی، زندگی ِ امروزی، اواخر قرن بیستم. توصیف های زندگی مردمان عادی – مشنگ ها – از قانون اصلی ادبیات نیمه ی دوم قرن بیستم تا همین الان استفاده می کنند: رئالیسم ِ صرف. قانونی که در تمام کتاب های پر فروش بدون عیب و نقص دنبال می شود: همه چیز را طوری تعریف کن که با زندگی آدم ها قابلیت تطبیق پیدا کردن را داشته باشد. هیچ چیزی را خیلی عجیب و غریب نساز: شخصیت داستانت هر چیز و هر کسی که هست باید کاملا مطابقت با زندگی عادی داشته باشد. خوانندگان دنبال غیر ممکن ها نمی گردند: همه چیز را معمولی بنویس. جی کی رولینگ این قوانین را به خوبی رعایت کرده است

سوم – رمان های هری پاتر فرهنگ غرب را پشت سر خود دارند. جی کی رولینگ سعی در خلق چیز هایی غیر عادی را ندارد: همه چیز از میان داستان ها، اسطوره ها و افسانه ها بیرون می آیند. ولی نقش جادوی قلم رولینگ را به خود می گیرند: امروزی می شوند. به زمان ما وارد می شوند و بعد همه چیز معمولی است: حتا اژدها، حتا کلاس درس دفاع در برابر جادوی سیاه

چهارم – پاراگراف آغازین داستان از یک زندگی کاملا معمولی در شهری کاملا معمولی در انگلستان سخن می گوید: و البته در همان چند خط هم طنز قوی نویسنده مشخص است. اولین باری که سخن از چیزی غیر عادی می رود یک گربه است که دارد نقشه می خواند: دقت کنید یک گربه: تمام ساحره ها از قرون وسطی – حدود هزار سال پیش – تا الان همراه خودشان یک گربه ی سخن گو داشته اند. تصویری کاملا آشنا که امروزی می شود: خود ساحره در تن ِ گربه است. تصویر دامبلدور با چیز های غیر عادی نمی آید: یک مرد با تصویری که انگار از یکی از کتاب های کلاسیک که چند سال قبل نوشته شده اند بیرون آمده باشد. این روند در کل کتاب ها دنبال می شود: موضوعات از فرهنگ و هویت جامعه گرفته می شوند و به کتاب تزریق می شوند: داستان هایی که این قدر آشنا هستند که همه زود با آنها دوست شوند: داستان هایی که آدم های زیادی را به خود جلب کرده اند

پنجم – ولی چرا کتاب خارج از فرهنگ غرب هم این چنین درخشیده است؟

تبلیغات را کنار بگذاریم یک چند موضوع مد نظر می آیند: بر خلاف چیزی که آدم ها فکر می کنند فرهنگ جوامع درست است که از نظر ظاهر با هم اختلافات چشمگیری دارند، ولی در حقیقت ریشه های یکسانی دارند: به نظر تان عجیب است که مراسم باستانی اینکا ها در امریکای جنوبی با مرگ عیسی در فلسطین رابطه ای داشته باشد؟ خوب، سر جورج فریزر چیز دیگری می گوید، و البته کارل یونگ هم. در این مورد در آینده ای نزدیک در همین وبلاگ خواهید خواند

وقتی کتاب هری پاتر توانسته ریشه های هویت و فرهنگی غرب را در خودش جذب کند، به ریشه های فرهنگ جهانی – ضمیر ناخود آگاه جمعی ما – دست پیدا کرده است. کتاب برای فقط غربی ها آشنا نیست: برای من دو هزار کیلومتر به سمت شرق هم آشنا است: کتاب را در دست می گیرم و انگار یک دوست قدیمی را دوباره دیده ام

ششم – روانشناسی و ویرایش. به جز دو سه کتاب اول، بقیه ی کتاب های هری پاتر زمان زیادی را پس از آنکه جی کی رولینگ نوشتن را تمام می کند تا زمان چاپ کتاب می گذارند. در مورد کتاب پنجم حدود یک سال و سه ماه بود. در این مدت یک تیم قوی ویراستاری روی کتاب کار می کنند: البته، این تیم شامل بر روان شناسان و محققین مرتبط در دیگر رشته ها هم می شود. کتاب خط به خط خوانده می شود، بحث می شود و روی آن کار می شود: هدف کمک به فروش کتاب است. ولی روندی را تقویت می کند که جی کی رولینگ در کتاب اولش هم به تنهایی توانسته بود به وجود بیاورد: وقتی کتاب را می خوانی از زندگی پر از دردسر امروزی ات دور می شوی: به دنیایی وارد می شوی که همه چیز آشنا است، تقریبا هر چیزی ممکن است: این دنیا خوب است، خیلی خوب. می خواهی توی آن باقی بمانی: شاید به همین دلیل باشد که خیلی ها مثل من دوست دارند کتاب را بار ها و بار ها و بار ها بخوانند: کتاب مثل یک سلسله جلسات روان درمانی برای روح آدم موثر است

هفتم – نمی خواهم بگویم که هری پاتر یک معجزه ی ادبیات است. قبول دارم که یک کتاب بازاری است و تب آن چند سال دیگر تمام می شود و فقط خاطره ای از آن باقی خواهد ماند. فقط می خواهم بگویم که به تصویر ساده ی کتابی چون هری پاتر باید کمی دقیق تر نگاه کرد: همه چیز آنقدر ها که آدم در اولین نگاه می اندیشد ساده نیستند

سودارو
2006-11-09
دو و چهل و یک دقیقه ی بعد از ظهر