November 19, 2006

ذهنم سرد شده است. در گنجه را باز کرده ام و خیلی چیز ها را ریخته ام آن تو. بهم ریخته و شلوغ پلوغ و احمقانه. در گنجه را بسته ام و فعلا دارم گوش می کنم به حرف های منطقی یک خانوم فوق العاده منطقی با مو های خرمالویی که همیشه بالای سرش می بندد و همیشه برای هر چیزی یک جوابی توی جیب هایش دارد. فعلا گفته ام چشم و فعلا شروع کرده ام که درس بخوانم که باز هم می خواهم کنکور لعنتی را شرکت کنم که
. . .


ذهنم سرد شده است. نمی دانم سردرد ها به خاطر ارباب حلقه ها بود یا نه، کتاب تمام شد – چند روز قبل – و سردرد های شبانه و کابوس های مزخرف هم دود شد و رفت به هوا – البته اگر امروز صبح را نادیده بگیریم. کتاب جدیدی شروع نکردم. مدت ها بود که این چنان سردرد نداشتم. مدت ها بود . . . میانگین پنج شب در هفته، جزو وحشتناک ترین زمان های عمر. هر شب با درد که روی شقیقه ات نبض گرفته به خواب بروی و هی با خودت بگویی پس این مسکن کی کارش را انجام می دهد؟ و هی غلت بزنی و هی غلت بزنی و هی
. . .


و هی یادم می رود که وبلاگ هم وجود دارد. هی یادم می رود که چه چیز هایی وجود داشته است. این بار حتا جواب میل دوست را هم ندادم، یعنی یک جمله نوشتم که از صد تا
خوب شاید عصبانی بودم، عصبانی هستم، نمی فهمم، درک نمی کنم که چرا نیامد، چرا گفت نمی آید، چرا
مگر چه فرقی می کرد؟
حالا مگر چقدر وقت مانده برای مان؟ چقدر؟ حالا که همه شروع کرده اند به تبخیر شدن و کم کم سایه ها را باید اینجا و آنجا پیدا کرد که
. . .


دارم فکر می کنم به کجا تبخیر شوم. فکر می کنم جنگل های بارانی دارند صدایم می زنند. صدای بال پرنده ها را می شنوم و صدای موج های اقیانوس و
. . .


دایی آمده است ایران. بعد از شش سال برگشته. خانوم سوئیسی هم بعد از سی سال آمده است. امروز سورپرایز شدم وقتی دایی گفت از تهران زنگ می زنم. همه جمع شده اند برای یک عروسی که نمی توانم بروم. خانوم و آقای انگلیس بالاخره می خواهند ازدواج کنند. پنجشنبه ی همین هفته. چقدر حیف که من نمی رسم به تهران یک سر بزنم و
. . .


چقدر حیف
کنکور است دیگر. کتاب ها دورم حلقه زده اند و هی من سعی می کنم ساکت بشینم چیزی بخوانم هی دور و بروم دارند در گوشی حرف می زنند و هر هر می خندند بی شعور های خنگ
و من سعی می کنم تمرکز داشته باشم روی موضوع های جزئی: روی افلاطون، روی هوراس، روی تی. اس. الیوت. روی
روی تمام کتاب هایم غلت می زنم. سکسی نیستند. احمقانه خشک شده اند. احمقانه خمیازه می کشند و هی می پرسند: باز هم تو؟ خسته نشدی؟ روانی




و این وسط تنها دلخوشی ام شده است وقتی که میل های انگلیسی خانومی با مو های مشکی که می رسند و می خوانم و لبخند می زنم و بعد تق تق کیبورد که جوابی بدهم که
. . .


کتاب دوم شصت صفحه و خورده ای جلو رفته است. کتاب دوم را گذاشته ام کنار. یک متن توچولوئه ی ناز مامان ترجمه کرده ام. تایپ کرده ام. پرینت زده ام که ادیت شود که
چند تا کتاب خوشگل خوشمزه ی پر سس هم گذاشته ام توی کمد. گذاشته ام درست جلوی چشمم. شاید وسوسه شوم یکی شان را باز کنم بخوانم و بگویم هووم، چقدر توپ
و نفس های آرام ِ آرام بکشم
. . .


و به تو فکر کنم. سرما خورده بودی. صدایت گرفته بود. همه اش آشفته بودی از دست هی این ور و آن ور دویدن های این چند هفته ای که گذشته و من احمق که هی همه چیز – حتا آن خنگول را – شوخی می گیرم و
خنگول را گذاشته ای توی آب نمک و آویزان کرده ای بین زمین و هوا که هوا از سرش بپرد و ول کند بال بزند برود یک جای دیگر خانه درست کند که
. . .


من باز خندیدم. باز . . . جمعه حالت تهوع داشت بهم دست می داد از بس تلفن زدم. جمعه همه اش زود خسته می شدم. امروز شنبه بود. امروز داشتم به ارسطو فکر می کردم که می گفت هووم، واقعا؟


فکر می کردم و ذهن میان واژه ها فرار می کرد. ذهن مدت ها است فرار می کند. سرد شده است. می گوید تو بهتره بری لای جرز دیوار پسره ی مشنگ
من هم گفتم به درک
تو گفتی بعضی وقت ها به من امیدوار می شوی. گفتی بعضی وقت ها قیافه ام خنگ منگول باشی نیست


من
. . .


چرا مثل قدیم مو هایت را نمی ریزی روی پیشانی؟ چرا نمی گذاری مثل قدیم
مثل قدیم

من
. . .


سودارو
2006-11-18
ده و پنجاه و هشت دقیقه ی شب