November 28, 2006

بابک بیات هم رفت. بیمار بود و بستری و حالا رفت، همین، رفت

.
.
.

بعضی وقت ها فکر می کنم خوشبختی چیه، چه شکلیه، چه جوریه، نرمه؟ ترشه؟ سفیده؟ یا پر از ابر های لک لکی توی آسمان می ماند یا

بعضی وقت ها خوشبختی را پیدا می کنم. دیشب خوشبختی پیدایش شد، سرک کشید و از دیوار خواب گذشت و توی چشم هایم خندید: با عذاب خوابیده بوده، ترکیب دو جور سردرد، یکی به خاطر سرما و یکی به خاطر میگرن داشت دیوانه ام می کرد، داشتم تایپ می کردم و حالم داشت بهم می خورد و شام خوردم و سه ساعت و خورده ای زود تر از همیشه خوابیدم و بد خوابم برد، نه به بدی همیشه، ولی خوابم برد و بعد

نمی دانم کی تصمیم گرفتند که من توی خواب خوشبخت باشم، که تو بودی، می خندیدی، بودی و کنارم ایستاده بودی و مثل قدیم ها سر حال بودی و مثل قدیم ها چشم هایت می درخشید و راه که می رفتی صاف می ایستادی و

می دانی، می دانستم خواب است، می دانستم واقعی نیست، می دانستم که بیدار شوم گریه ام می گیرد، می دانستم که لابد صبح زل می زنم به دیوار و هی آهنگ گوش می کنم و هی به خودم امید های واهی می دهم و هی دلم می گیرد و هی یاد تو می افتم و هی

هی

نشستم و سه صفحه دیگر نوشتم. این بخش جدید رمان بد جوری حلزون وار پیش می رود: با سرعت رشد خزه می نویسم. یک ماه و خورده ای گذشته و هفده صفحه جلو رفته ام. ذهنم قفل می کند. دوست ندارد، نه، دوست ندارد بر گردد و

چند تا رمان توچولو گذاشته ام کنار و دارم می خوانم. یکی اش دارد تمام می شود، بچه فقط نود و پنج صفحه است، باید یک تلفن بزنم، اگر بتوانیم برای یک مشکل دو سه صفحه ای راه حلی پیدا کنیم می توانم ترجمه اش کنم، اگر نه، خانومی با مو هایی مشکی یک نویسنده معرفی کرده که خوب مو بر تن خواننده سیخ می کند، یک رمان توچولو دارد که نگاهش کردم و چقدر خوش بو بود

خیلی خوش بود و من

می بینی چقدر ساده خودم را گول می زنم؟ خودم را دور می کنم؟ می نشینیم و با امید های واهی پرواز می کنم و

دور می شوم
خیلی دور می شوم

و


خانه نبود. زنگ زدم و کسی بر نداشت. نشستم و توی تنهایی خانه باز هم کتاب خواندم و باز هم فکر نکردم و

Every breathe you take
And every move you lead
Every bund you break
Every step you take
I’ll be watching you

Every single day
Every word you see

I’ll be watching you
. . .

I feel so cold and think of your embrace
. . .

THE DOORS

سودارو
2006-11-27
یازده و پنجاه و نه دقیقه ی شب
وبلاگ انگلیسی به روزه