November 21, 2006

بهار، تابستان، پاییز، زمستان و دوباره بهار


بهار – نیروانا ساحل است. آنسوی رودخانه. وقتی به آنجا برسی دیگر تمام شده است: زنجیره ی بی پایان زنده شدن و مردن و دوباره زنده شدن. بودا زیر سایه ی درختی به نیروانا رسید. به آرامش. و بعد به راه افتاد و چهل و پنج سال آخر عمرش را وقف کمک مردم به رسیدن به نیروانا کرد. برای بوداییان زندگی رودخانه ای است که همه ی ما در آن هستیم، بار ها و بار ها بدنیا می آیم و هر بار در هیئتی. یک بار انسان، یک بار مار، یک بار پرنده. همه چیز بر اساس کار های ما در زندگی قبلی مان است که تعیین می کند زندگی بعدی چه باشد. می گویند باید حدود سی هزار بار بمیری و زنده شوی – به طور معمول – تا بتوانی به نیروانا برسی: به آن سوی ساحل. و وقتی رسیدی می فهمی نیروانا چیست، همان طور که بودا فهمید و بودا شد


تابستان – یکشنبه حدود ساعت هشت شب برنامه ی پر مخاطب سینما ماورا فیلم سینمایی بهار، تابستان، پاییز، زمستان و دوباره بهار را بار دیگر پخش کرد. متاسفانه این بار هم از آخر بخش تابستان فیلم را دیدم. دفعه ی قبل آخر زمستان فیلم را دیدم. لذت بخش بود: تماشای فیلمی آرامش بخش، پر از معنای زندگی، روح بخش و تاثیر گذار. فیلمی که می تواند برای مردمان شهر نوید زندگی های دیگری را بدهد: بدون خشونت، بدون قتل و بدون شهوتی آزار دهنده. یک فیلم خوب برای گذراندن یک شب

فیلم از نظر تکنیک های فیلم سازی در حد خود فوق العاده بود. فیلم مشهور است و در چند جشنواره جایزه هایی برده است. فیلم جهانی است: از دو هزار و سه سفرش را آغاز کرده است و هنوز پیش می رود: دوبار تا دم در خانه های ما هم آمده است و بعد سرش را انداخته پایین و دوباره به سفرش ادامه داده است


پاییز – فیلم لبریز از سمبل های بودایی و عرفان شرق – خاور دور بود. تمام فیلم در کنار رودخانه تصویر می شد – نیروانا. فصل ها نشانه از دوره های زندگی بودند: در آن ها یک زندگی تمام می شد، استاد می مرد و از بدنش یک مار بر می خواست. شاگرد استاد می شد و دوباره چرخه ی زندگی به پا می شد: این بار پسرکی که به صومعه آورده می شد نه با ماهی، قورباغه و مار که با لاک پشت زندگی اش را پریشان می کند: سمبل های اعمال ما که باعث می شوند زندگی مان تباه شود: وزنه ای که تا ابد بر قلب های مان خواهد ماند. فیلم تناسخ و چرخه ی مرگ – زندگی – مرگ – زندگی تا رسیدن به نیروانا به هزار شکل مختلف نشان می داد

فیلم راه حل را در استفاده از تکنیک های بودایی می دانست: صبر، آرامش، از روی دل کار کردن، در لحظه بودن، تلاش کردن، زجر کشیدن = جبران کردن و . . . این به جز صحنه آرایی فیلم است که باز هم لبریز از اشاره های عرفانی و بودایی بود، بدون تدوین فیلم که بر اساس نظریات در لحظه بودن بودا طراحی شده بود و ده ها چیز دیگر که در این فیلم همه بوی عرفان شرق را می داد


زمستان – فیلم پخش شد، می توان تخمین زد که حداقل حدود یک میلیون نفر آن را تماشا کردند. و همین. آدم های شهری فیلم که تمام شد شام شان را خوردند، شاید کمی درباره ی فیلم حرف زدند و برگشتند به زندگی خود شان و به کار های شخصی خود شان – مثل خانه ی ما. برگشتم به اتاق و کامپیوتر را روشن کردم و دیگر تو ذهنم نبود: کار هایم را می کردم و سرم شلوغ بود و همین

کسی با تماشای یک فیلم بودایی نمی شود. کسی با تماشای فیلم سرزمین مجازات – که سینما ماورا هفته ی پیش پخش کرد – قاتل زنجیره ای نمی شود. کسی با تماشای آب سیاه – که باز هم هفته ی پیش سینما ماورا پخش کرد – جن زده نمی گردد. روان شناسی می گوید که آدم ها تا حدود سن بیست سالگی تحت تاثیر مستقیم دنیای اطراف شان قرار دارند: تا وقتیکه بلوغ کامل شود. بعد از آن دیگر سخت است، خیلی سخت، که بتوان کسی را تغییر داد: تقریبا نیاز به معجزه دارد

تعداد معدودی از کشور های جهان همچنان به صورتی گسترده دیوار دور خود می کشند تا جلوی حضور دیگران را بگیرند: رسانه ها، کتاب ها، اینترنت، تلویزیون ها، رادیو ها و هر چیزی را سانسور می کنند و با دقت مواظب هستند که مبادا چیزی از جایی نفوذ کند که

که چی؟

کسی که چهره اش کامل شده که دیگر فرق نخواهد کرد: مگر، مگر اینکه چهره ای کامل نشده باشد. مگر اینکه هویتی شکل نگرفته باشد. مگر اینکه دچار مشکلات شدید عاطفی، اعتقادی، روانی، مادی و اقتصادی باشد

وقتی چهره کامل نشده باشد دیگر هر چیزی می تواند تاثیر گذار باشد: دیگر فرقی نمی کند سانسور باشد یا نباشد: بحران های اجتماعی خواهند آمد


دوباره بهار – رمان همسایه ها را خوانده بودم. نوشته ی احمد محمود. چاپ دو هزار و پانصد و نمی دانم چند شاهنشاهی. وقتی که آقای دوست را دیدم پرسیدم چگونه؟ چگونه می شود چنین کتابی با اشارات صریح سکس، سیاست – آن هم حزب توده و مصدق و ده ها چیز دیگر چاپ، منتشر، پخش و خریده شود. آقای دوست خندید و گفت: آن زمان می گفتند که یک کتاب پنج هزار تا چاپ می شود. فوقش سه هزار تاش را می فروشد. از این سه هزار تا دو هزار نفر کتاب را از نیمه رد می کنند. پانصد نفر کتاب را می فهمند. این پانصد نفر هم مشکل دارند، اگر نه که به جای خواندن کتاب همسایه ها می نشستند فیلم فارسی نگاه می کردند


و دوباره تابستان – دارد چه اتفاقی می افتد؟ کتابی را سانسور می کنند که مبادا چهره ای که آنان نمی خواهد به بازار کتابی بیاید که دو هزار نسخه تیراژ دارد و شب ها ساعت هشت فیلم هایی پخش می شود – برای میلیون ها نفر – که همان تصویر ها را به وضوحی بیشتر در خودش دارد: سکس، خشونت، فرهنگ ها، اعتقادات، خرافات، دین ها و هزاران چیز دیگر منتقل می شود

که چی؟

مگر سی و پنج هزار نویسنده، شاعر و مترجم حرفه ای ایران چه گناهی کرده اند که چند ده هزار نفر کارمند تلویزیون آن گناه را مرتکب نشده اند؟ نمی گویم که این کار اشتباه است: سانسور اشتباه است. دوباره: دچار اشتباه نشوید: تلویزیون ملی که مخاطب عام دارد باید مرز های اجتماعی را رعایت کند، باید از نشان دادن صحنه های جنسی و صحنه های خشن خود داری کند: این سانسور نیست، این یک کار روان شناسی و جامع شناسی است که برای سالم ماندن جامعه باید انجام شود. ولی این دلیل نمی شود که جلوی چیز های دیگر گرفته شود: یا به قول قانون اساسی خودمان آزادی فردی را نمی توان محدود کرد، حتا به حکم قانون

پخش فیلم هایی مثل بهار ... خیلی خیلی خوب است، ما را با اندیشه های دیگران آشنا می کند. کمک می کند دریچه های جدیدی به سمت دنیا برای مان باز شود. کمک می کند درک جدیدی از زندگی مان پیدا کنیم. پخش فیلم آب سیاه هم خوب است – وقتیکه بعد از نیمه شب پخش شود. پخش فیلم سرزمین مجازات هم با علامت برای زیر سیزده ساله ها ممنوع که اولین بار بود روی صفحه ی تلویزیون ایران می دیدم، هم می تواند خوب باشد. این دیگر فرهنگ خانواده ها است که مواظب باشند بچه های شان چه نگاه می کنند. ضعف ها هست، ولی همه چیز به نوعی دارد رو به بهبودی می رود، همه چیز شاید به جز
. . .


و دوباره پاییز – یک سر به خیابان های شهر که بزنی همه چیزی هست: اصلا چرا سر بزنی؟ یک تلفن یا یک میل هر چیزی که بخواهی را دم در خانه تحویل می دهند. هر چیزی را. به ارزان ترین شکل ممکن: خیلی چیز ها که تقریبا مجانی است، اگر پول تاکسی را حساب نکنی. چرا آدم ها سعی می کنند تصویری بسازند که غیر واقعی است؟ دیوار ها کشیده اند و از آن طرف در آن بیست سال اولیه تاثیر گذار چه اتفاقی می افتد؟

دارد چه اتفاقی می افتد؟

من واقعا نگرانم، واقعا


دوباره زمستان. دوباره بهار. دوباره
. . .

سودارو
2006-11-20
یازده و سی دقیقه ی پیش از ظهر