November 30, 2006

کاش اعتماد داشتیم



یازده و سی و سه دقیقه ی شب. انگشت های دستم درد می کند، به خاطر کیبود و تق تق های طولانی هر روزه. گوش هایم درد می کنند، به خاطر فشار هدفون که انگار جزیی از وجودم شده است. فایل را بسته ام: یک متن دیگر هم تمام شد. دارم روی یک پروژه ی جدید کار می کنم، دو بخش از ده بخش آن تمام شده اند، نوشته های کوتاه پانزده، شانزده صفحه ای که ترجمه می کنم و هنوز ناشر مشخص ندارد، فعلا داریم رویش کار می کنیم، متن ها را با دقت انتخاب می کنم، بیشتر از شش ماه است که دارم رویشان مطالعه می کنم، هیچ کدام از متن ها نهایی نیستند، دو نفر متن های ترجمه شده را می خوانند و بر اساس نظر تخصصی آن ها متن ها را انتخاب می کنم. نهایتا همه شان را به صورت یک کتاب به ناشر می دهیم. منتظر نظر کاروان هستم که آن را می خواهند یا نه، دو نشر مشخص دیگر هم وجود دارند که این جور چیز ها را چاپ می کنند

شش صبح. از خواب بیدار می شوم، صبحانه، کامپیوتر، اینترنت. حدود هشت کامپیوتر را خاموش می کنم. درس می خوانم. کتاب می خوانم. برگه های ترجمه را تمام می کنم: دومین کتاب سفارش انتشارات کاروان که نود و سه صفحه از سیصد و سی صفحه اش را ترجمه کرده ام. کتاب سنگین است، آرام پیش می روم، متوسط روزی سه صفحه. عادت دارم متن ها را اول با دست بنویسم و بعد تایپ کنم. متن های تایپ شده را می گذارم بمانند و آخر سر که کتاب تمام شد بر می گردم و فرآیند رنج آور – فوق العاده انرژی بر، مثل یک رژیم لاغری – ویرایش کتاب را آغاز می کنم. ساعت ها باید بشینم رو به روی صفحه ی مانیتور تا از اینترنت چیز هایی که می خواهم را به دست بیاورم. دوباره کامپیوتر را روشن می کنم. تایپ. چشم هایم می سوزند. کمی چیزی می خوانم. از صدای موتور پست یادم می آید که قرار دارم – یک ربع به یازده است. بدو بدو کار هایم را می کنم. دو دقیقه زود تر از وقت قرار می رسم. تا آقای دوست بیاید وقت دارم خودم را آرام کنم، چشم هایم را کمی ببندم، کمی قیافه ام شبیه آدم های معمولی شود

بعد از ظهر ساعت سه و ربع. کتاب را می بندم. خسته ام، واقعا خسته ام. سعی می کنم بخوابم، خیلی سخت خوابم می برد. از صدای تلویزیون از خواب می پرم، شش و نیم شب. هوا تاریک است. بلند می شوم، روی مبل می نشینم و سعی می کنم بیدار شوم، سعی می کنم سردرد نشوم، فکر می کنم که باید چه کار کنم. اول باید کمی آب بخورم و بعد

. . .

خانوم دوست می گفت آدم باید کله اش پاره سنگ برداشته باشد که ساعت پنج صبح بیدار شود و ترجمه کند. خوب، دور و بر من چند نفری – یعنی تقریبا بیشتر دوست های جدیدم – آدم هایی هستند که لابد کله شان پاره سنگ برداشته که زندگی عادی شان را ول کرده اند و چسبیده اند به کار کردن. لابد خود من هم مشکل عقلی دارم مگر نه می نشستم ترجمه ی صفحه ای خدا تومن ِ فارسی به انگلیسی می کردم و حساب بانکی پر می کردم. می رفتم دنبال یافتن رابطه ها برای کار ترجمه ی هم زمان ساعتی خدا تومن. می رفتم کلاس درس خصوصی ساعتی فلان قدر قبول می کردم. لابد از یک سیاره ی دیگر آمده ام که به جای دختر بازی نشسته ام به بحث کردن در مورد نقش شالوده شکنی در روابط اجتماعی مردم شهر های بزرگ ایران و یا رابطه ی نمای مجتمع اکباتان با افزایش خشونت خانگی یا رابطه ی جادو در زندگی مردم قرن بیست و یک و روی چیز های این جوری کار ذهنی می کنم، کتاب می خوانم، چیز می نویسم

نه، نه خانوم دوست کله اش پاره سنگ برداشته و نه من خل هستم. همه داریم برای چیز هایی که برای مان مهم هستند کار می کنیم. همه داریم سعی می کنیم دنیایی بسازیم که حداقل قابل تحمل باشد

امشب وقتی که حالم بد شده بود و رمان بادبادک باز را بستم و نشستم به تمام کردن ترجمه، همه اش فکرم به گذشته می رفت و همه اش گیج بودم. وقتی ترجمه تمام شد و نشسته بودم و داشتم توی تاریکی آهنگ مزخرف تند احمقانه گوش می کردم تا آرام شوم فکر کردم که همه اش این کار ها را می کنم که گذشته را کنار بزنم. که کابوس ها سراغم نیایند. فکر می کنم و ترجمه چقدر خوب است، خانوم می گوید سرُم کتاب. آره، سرُم کتاب همیشه خوب است، همیشه کمک می کند آرام گیری. کمک می کند لبخند بزنی، زنده باشی. همیشه کمک می کند فکر های بیخودی را از ذهن دور کنی. همیشه کمک می کند که بتوانی برای آدم های دور و بر یک کمک ذهنی – مشاوره ای باشی. که
. . .


امشب باز هم داشتم فکر می کردم – یعنی بعد از اینکه به این نتیجه رسیدم که دکتر فروید باز هم درست گفته بود، که توی چه محیطی دارم کار می کنم؟ توی محیطی که نمی توانی اعتماد داشته باشی. توی محیطی که


دو روز پیش صفحه ی ایسنا را باز کردم و دیدم بهمن فرزانه ی عزیز گفته که یک رمان جدید حاضر کرده و گفته که پنجاه داستان کوتاه از لوئیجی پیراندلو ی دوست داشتنی همه ی ما را آماده ی چاپ دارد. و گفته که می خواهد نمایشنامه های پیراندلو را هم ترجمه کند، از جمله شش شخصیت در جستجوی یک نویسنده را. لبخند زدم. گفتم چقدر خوب. و توی ذهنم از برنامه ی سال آینده کار روی نمایشنامه های پیراندلو را خط زدم. متن هایش را آماده کرده بودم و توی نوبت گذاشته بودم که ترجمه کنم. خوب، حالا که بهمن فرزانه می خواهد کار کند من چه می خواهم بگویم؟ کتاب ها را گذاشتم کنار. این قدر کتاب زیاد است که خدایا آدم کم داریم که ترجمه شود. روی هارد کامپیوتر فقط بیش از چهار هزار جلد کتاب دارم که درصد قابل توجه ای از آن ها کتاب هایی واقعا مهم هستند که ترجمه نشده اند، جدید، قدیمی، کلاسیک. همه چیز. این قدر کار هست که خدا می داند چقدر باید تلاش کنیم و هی وقت کم می آید و

و این وسط چه می شود؟ لیلی گلستان یک بار چند سال قبل در مصاحبه ای می گفت جرات نمی کنم دیگر بگویم روی چه کتابی می خواهم کار کنم، تا اسمی را بگویم، چند نفر زود می افتند به ترجمه کردن آن متن که لابد پر فروش می شود که گلستان می خواهد روی آن کار کند

دنیای ما همین است. من جرات ندارم – و البته اجازه اش را هم – که بگویم روی چه کتابی دارم کار می کنم. این یعنی یک بُرد تبلیغاتی از من و از همه گرفته می شود. یعنی تا لحظه ای که کتاب چاپ نشده نمی توانی روی آن کار کنی. باید بگذاری در بیاید و بعد تازه به فکر کار های تبلیغاتی ات باشی. چرا؟ چون آدم ها نمی گویند وقتی کسی دارد این کتاب را کار می کند، من می روم یک چیز دیگر کار می کنم. می رود همان را کار می کند. چون لابد وقتی انتشارات کاروان چیزی را ارائه داده، حتما چیز مهمی است. مگر نه روی آن کار نمی کردند


واقعیت این است که آدم ها یک خط دور خود شان کشیده اند و شده اند یک جزیره و هی می خواهند کار تکراری بکنند. و این وسط هزار ها، ده ها هزار کتاب خوب کنار می مانند چون یک دفعه شونصد نفر مثلا هوس می کنند هری پاتر ترجمه کنند چون پر فروش است. این وسط یک نفر آنتونی هوورویتس را می بیند و رویش کار می کند. یک نفر می رود سراغ یک چیز دیگر. چند تا چیز مهم دیگر جا می مانند؟

امشب داشتم فکر می کردم که کاش اعتماد داشتیم. کاش می گذاشتیم دنیای مان بهتر می شد. کاش می گذاشتیم همدیگر نفس بکشیم. کاش
. . .


سودارو
2006-11-29
یازده و پنجاه و پنج دقیقه ی شب