December 06, 2006

یک جعبه پر از شکلات های سویسی: جسم مادی باقی مانده از این دو روز و خورده ای دیدار خانوم و آقای سویس از مشهد، خستگی و اینکه هنوز تمام وجودم بوی مشهد می دهد

پرواز یکشنبه پیش از ظهر روی باند فرودگاه نشست: خانم از همان دم آن ها را دید و تا نزدیک شدند دست تکان دادیم و آقای سویس جلو آمد و از پشت حصار ها سلام کردیم و منتظر شدیم تا چمدان ها بیاید و سوار شویم و به خانه برگردیم: مامان منتظر بود تا بعد از پنج سال و خورده ای برادرش را ببیند: زن دایی بعد از سی و یک سال برگشته بود تا خانواده ی مدت های دور از دست رسی را ببیند: تمام برنامه هایم را برای چهل و هشت ساعتی که مشهد بودند کنسل کردم و تمام وقت همراه شان بودم: این قدر گشته ام که سرسام گرفتیم – از ترافیک، دود، شلوغی – هر جایی که به ذهنمان رسید رفتیم، خانوم سویس فارسی خیلی کم می داند و بیشتر با انگلیسی و یک کم فرانسه – البته فقط شنیدن، کلا یک جمله ی درست فرانسه هم از زبانم خارج نمی شود – ارتباط بر قرار می کردیم. دیشب دوست شده بودیم: سر شام توی رستوران بلند بلند انگلیسی حرف می زدیم و می خندیدیم

امروز صبح که رفتند تازه فهمیدم چقدر خسته ام. امروز دو میل عذر خواهی فرستادم که کار ها عقب مانده. امروز صبح دیدم که دلم نمی خواهد هیچ کاری بکنم. امروز آقای استاد به دادم رسید و ظهر از خانه کشیدم بیرون و رفتم و کتاب نگاه کردیم و حرف زدیم و همه چیز خوب بود

سر شب است و منگ و خسته ام و سر ظهر آقای گذشته زنگ زد که دوستان امشب دور هم جمع می شوند. اگر هنوز بیدار باشم می روم

این ها را نوشتم که یعنی می دانم یک دفعه ای وبلاگ خالی ماند. خوب من نمی دانستم برنامه چیست. آخر سر هم من بودم و ساعت ها گشت و گذار: بعضی وقت ها آدم فقط دلش می خواهد زندگی کند

. . .

سودارو
2006-12-05
پنج و پنجاه و نه دقیقه ی شب