December 13, 2006

دنیا برای آدم سرما خورده مثل یک کاهو پیچ است. رنگ هایش هی پیچ می خورند. هی بینی ام را بالا می کشم، هی سعی می کنم خوش اخلاق باشم، بهتر شده ام ولی نه آنقدر خوب که بتوانم چیزی دستم بگیرم و کاری بکنم. بیکاری هم خوب است هم آزار دهنده، برای کسی که عادت کرده هر روز چند کار را مختلف را سر و سامان بدهد بیکاری سرد است

سردم می شود. می روم روزنامه می خرم. بر می گردم و می نشینم و تصویر های کوبیسم آینده را تماشا می کنم. تصویر های پر از اثر پر رنگ حرکت های سریع بر کاغذ. روزنامه ها را می بندم. توی اتاق تنهایی ها موسیقی گوش می کنم و چشم های سوزان را می بندم و فکر می کنم و هوا بیرون دیوار ها چقدر سرد تر شده است

صبح که میل را باز کردم و با میل های احوال پرسی رو به رو شدم حالم بهتر شد. صبح یک جای وجودم تصمیم گرفت هیچ کاری نکند. صبح بخش آتشین ذهنم صفحات وب را باز می کرد و می لرزید و می خواند و پیش می رفت و فیلتر شکن را به کمک می گرفت و
. . .

یک متن نوشتم. یک متن را پاک کردم. فکر کردم دنیا کاهو پیچ است. فکر کردم کاهو پیچ را می شود خرد کرد و با سس مایونز هم اش زد و ایستاد و از پشت پنجره به ابر های خنگول آسمان نگاه کرد و کاهو پیچ را با چنگال قدیمی مال خانه ی مامان بزرگ که بوی گذشته می دهد مزه مزه کرد

مزه ی مایونز توی دهانم می ماند. کار های مانده همین دور و بر های دارند پرسه می زنند. بهم نگاه نمی کنیم. فصل پنجم رمان را چند روزی است تمام کرده ام، بخش ششم - اینجا همیشه شب است - را نمی خواهد بنویسد، می داند چیست، کلمه کلمه اش توی ذهنم است و نمی خواهد بنویسد. چیز زیادی نمانده است. سی چهل صفحه دیگر که بنویسم تمام می شود

همین جوری در همه چیز دارم سر می خورم. هی دارم سر سره بازی می کنم. هی سرم را بالا می گیرم و فکر می کنم بچه ام و دوباره تاب بازی می کنم و دوباره می دوم و دوباره ی عزای بستنی می گیرم

نمی دانم بزرگ می شوم. نمی دانم بیست و دو سالم می شود. نمی دانم به بستنی و به شکلات حساسیت پیدا می کنم. نمی دانم نمی توانم غذا های چرب بخورم. نمی دانم که نمی توانم فعالیت زیاد داشته باشم. نمی دانم که قرار است میگرن بگیرم. نمی دانم که قرار است سالی چند هفته ای مهمان سینوزیت باشم. نمی دانم دنیا همه اش پر از کاهو پیچ است

بچه که بودم کاهو پیچ دوست نداشتم، یعنی، نمی دانستم چیست. بچه که بودم خیلی چیز ها را دوست نداشتم
بچه که بودم آهنگ های غمگین گوش نمی کردم
بچه که بودم لیلا گوش می کردم و سندرا. بچه که بودم سهراب حفظ می کردم و نمی فهمیدم چیست
بچه که بودم آسمان ایران پر از موشک بود. من توی شرق کشور به موشک ها می خندیدم
بچه که بودم بعد از ظهر ها می رفتم زیر زمین و با اسباب بازی هایم یک شهر درست می کردم. توی شهر خودم زندگی می کردم. توی شهر خودم بازی می کردم

بچه که بودم می خواستم دکتر شوم و ماهی فروشی باز کنم و نه تا زن داشته باشم

بچه که بودم نقاشی می کردم
بچه که بودم
. . .

امروز فکر می کنم پیر شده ام. فکر می کنم به انگشت هایم نگاه می کنم و آهنگ های غمگین انگلیسی گوش می کنم و پرده اتاقم را می کشم و خودم را حبس می کنم و فکر می کنم انگشت های تو هم رگ های آبی دارند و
. . .

تلفن می زنم می خندی. می خندی و توی دلت بهم می گویی دیوانه
قول داده بودی پست وبلاگم را می خوانی فقط به این بچه ی کوچولوی درونم بخندی
به این خنگول که هی فکر های بیخود می کند

خندیدی و گفتی دارد ازدواج می کند. نه تو، مزاحم دارد ازدواج می کند
خندیدم
از ته دلم خندیدم
نمی دانی چقدر دوستت
. . .

سودارو
2006-12-12
ده و نوزده دقیقه ی شب