December 16, 2006

درستش می کنیم. مامور پشت صندوق دوباره گفت: آرام باشید. درست اش می کنیم
گفتم: درستش کنید
شروع کرد با بغل دستی اش به صحبت کردن
گفت: چرا نگفتید؟
گفتم من سه بار گفتم. گفتم: دوستم آنجا بود، گفت مُهر نزنید
گفت: حالا چیزی نشده که
گفتم: این یک سند رسمی است، یک مهر اشتباه زده اید، پاکش کنید
خندید: پاکش؟ نمی شود که
گفتم: یک نامه ی رسمی با سر برگ و تاریخ و مهر و امضا به من بدهید که اشتباه روی شناسنامه مهر زده اید
کمی جا به جا شد. ناظر حوزه را صدا زد. توضیح داد که چه شده است
ناظر گفت: چیزی نشده است که
گفتم: پاکش کنید
گفت: نمی شود که
گفتم: یک نامه با سر برگ
. . .

شناسنامه دست به دست می شد. توی حوزه هی نگاه می کردند و من فقط تکرار می کردم: پاکش کنید
می گفتم: یا یک نامه با سر برگ
. . .

صبح پنجشنبه چند میل فرستادم به نزدیک ترین ِ دوستانم. پرسیدم که من مردد هستم برای رای دادن، می خواهم بدانم نظر شما چیست؟ سه دقیقه بعد جواب میل آقای دوست آمد که من در شورا ها رای می دهم. کامپیوتر را که خاموش کردم، مقاله ی مسعود بهنود را خوانده بودم. ذهنم مشغول بود. مشغول تر از همیشه. مقاله را دوباره خواندم. کپی پیست کردم و ظهر بود که کانکت شدم تا آن را در وبلاگ بگذارم. فرناز آن لاین بود

لابد خوانده اید، چرت و پرت های یک ذهن عصبی، اراجیف محمد جواد روح – که دیگر دستم بشکند وبلاگش را باز کنم – در مورد دانشگاه پلی تکنیک و پشت بندش حرف هایی که در مورد فرناز – امشاسپندان – زده شده و تحریمی ها و جواب آقای هنوز

فرناز غمگین بود. چرا ندارد، حق یک انسان است که آن کاری را که دوست دارد انجام بدهد. این گونه تحت فشار قرار داده شوید که مجله ی فوق العاده خوب زنستان هی فیلتر شود، هر سایتی که دارید را فیلتر کنند، کوچک ترین تلاش ها را با باتوم جواب بدهید، که . . . خوب برای چی باید برگردد و رای بدهد؟ چرا؟

هنوز جمله های غمگین میل های خانوم مترجم را فراموش نمی کنم، که نوشته بود مصطفی فکر کن آدم چند شب پیش با دوست هایش شام بخورد و با یکی توی یک بشقاب غذا خورده باشی و حالا همه اوین باشند و
. . .

هنوز صدای غمگین خانوم مترجم در گوش هایم است، هنوز همه چیز را خوب به یاد می آورم. سعی کردم از فرناز معذرت بخواهم. سعی کردم به فرناز بگویم که اشتباه کرده اند، گفتم: چرا نمی بینند؟ نمی بینند که صبر ها دارد تمام می شود؟ فرناز نمی دانست چرا نمی بینند. من نمی دانستم که چرا نمی توانند ببینند


فرناز غمگین بود. من غمگین تر. عصر زنگ زدم آقای دوست، گفتم صبح با هم برویم رای بدهیم. می دانستم تنها راضی نمی شوم که بروم. با خودم گفتم بهنود درست می گوید. گفتم چیزی که از دست نمی دهم




دور هم جمع شده بودند. ایستاده بودم و دست به سینه و خیره نگاه شان می کردم. آدم های توی صف گیج نگاهم می کردند. یکی از آدم های پشت صندوق گفت: حالا که چیزی نشده است، رای ای که صادر نشده است، حالا شما چرا ناراحت هستید؟
گفتم: پاکش کنید


مامان ظهری می گفت چرا بیخودی درگیر می شوی؟

مامان نمی دانست چقدر ذهنم بهم ریخته است. مامان نمی دانست چقدر آشفته ام. مامان نمی دانست قبل از رای دادن با تهران صحبت می کردم. پرسیدم جریان این حرف های دکتر حجازی با روزنامه ی کارگزاران چیست؟ مگر اوضاع چقدر بد است؟ خانوم مکث کرد، گفت مصطفی کتاب جدید من توقیف شده است. گفت آخرین کتاب نازنین توقیف شده است. توقیف کتاب حسین را می دانستم. گفت نمی گذارند کتاب های چاپ شده را تجدید چاپ کنیم. گفت کتاب چاپ کرده ایم، نمی گذارند پخش شود، می گویند: چرا ما به این کتاب جواز داده ایم؟



هدایتم کردند به یک اتاق. آقایی با ریش بلند و قیافه ی اسلامی پرسید: آخر چرا؟ شما که سید هستید
گفتم: نه فقط از پدر، از خانواده ی مادری هم سید هستم
گفت: آخر این ها مجتهد هستند
گفتم: این انتخابات آزاد نیست
گفت: آخر مجتهد هستند
گفتم: من مذهبی نیستم، سکولار هستم
گفت: مگر دین تان (شناسنامه را ورق زد) دید نوشته شیعه
نگفتم که از آقای سیستانی تقلید می کنم. نگفتم که شما حتا نمی دانید سکولار یعنی چه. نخواستم وارد بحث های مذهبی شوم. گفتم: این حق من است به این مجلس رای ندهم
گفت: آری ولی
. . .
دو نفر دیگر هم آمدند. خانوم ناظر صندوق شروع کرد به توضیح دادن که اشتباه از ایشان بوده. چند نفری با هم عذر خواهی کردند. گفتم: یک رای برایم صادر کنید. فقط قول بدهید که امروز این اشتباه را تکرار نمی کنید
یک آقا گفت: به خاطر این اشتباه جای دو صندوق را عوض کرده ایم
یک رای برگ گرفتم. پر کردم و توی صندوق انداختم. خانوم مامور صندوق دوباره عذر خواهی کرد. جای صندوق ها جدا کرده بودند که دیگر این اشتباه تکرار نشود. عصر که مامان رفته بود رای بدهد هنوز صندوق ها جدا بودند. ماجرا این بود که من فقط شورا ها رای داده بودم، خانوم ناظر صندوق گفته بود: ا این شناسنامه که فقط یک مهر خورده. مهر انتخابات خبرگان را هم بیخودی زده بود. بیست دقیقه رنگ شان پرید. فکر نمی کردند کسی عکس العملی نشان بدهند


برگشتم خانه. کتاب هایم را به آقای دوست نشان دادم. حرف زدیم، موسیقی گوش کردیم، کلیپ نگاه کردیم. دیگر اهمیتی ندارد. دوست هایم تصمیم گرفتند رای ندهد. من و بعضی از دوست هایم تصمیم گرفتیم رای بدهیم. تمام شده است. من فکر می کنم فرق است بین این دولت و دولت قبلی. فکر می کنم که شاید بتواند تاثیری داشته باشد. خانوم دوست می گوید نمی گذارند، دیگر نمی گذارند
. . .


خانه برای خواهر زاده ام کارتون می گذارم. خانه کمی دیگر از کتاب عیسی را می خوانم. خانه حرف می زنیم. خانه به خبر های غیر رسمی گوش می کنیم. خانه زنده است. خانه هنوز وجود دارد. هنوز اینجا هستیم. هنوز داریم نفس می کشیم، شیشه ی دوغ را باز می کنم و برای خواهر زاده ی منتظر دوغ می ریزم. می روم توی اتاق. شب می شود. باغ مظفر نگاه می کنیم. حوصله ام سر می رود. می روم دندان ها را مسواک بزنم. فکر می کنم باید بروم دندان پزشکی. فکر می کنم باید بالاخره یکی از این روز ها بروم تست بدهم. می گویم: خوب یکبار برو خودت را راحت کن

فکر نمی کنم که شاید
. . .

می دانی، من هم مثل فروغ به نومیدی خودم سخت معتادم
می دانی، من هنوز هم فکر می کنم شاید آن مقدس بیاید
من فکر می کنم که پپسی چقدر خوشمزه است
می دانی
دلم تنگ شده است، برای خندیدن، بلند بلند قهقهه زدن تنگ شده است. چقدر همه چیز رسمی شده است این روز ها. کاش زود تر همدیگر را ببینیم. کاش
. . .

یادت هست آن شب که مهتاب بود؟ توی پارک نزدیک خانه ی ما، یادت هست صورتت چقدر خوشگل بود؟
من هنوز
. . .

سودارو
2006-12-15
یازده و پنجاه و دو دقیقه ی شب