December 22, 2006

شروع: تنهایی، سکوت، تنهایی، سکوت، تنهایی، سکوت، تنهایی
. . .
پرده های کشیده. آسمان ابری. چشم های سرخ. خیره به مانیتور: رد کردن صفحه ها. حرص خوردن. لب ها را گاز گرفتن. چشم ها را بستن. موسیقی غمگین گوش کردن. خیره شدن به
. . .


قرار نبود این سکوت دنباله دار باشد: قرار بود یک متن در اینترنت بیاید و سرماخوردگی من و کسالت آقای نویسنده همه چیز را به آینده انداخت. قرار بود یک هدیه ی شب یلدا به خوانندگانم بدهم. همه چیز آماده بود، ولی خوب، نشد

این روز ها را در اینترنت گذراندم. نه اینکه ساعت ها اینجا باشم، نه، کوتاه می آمدم و سریع می رفتم و فقط چند صفحه ای باز می کردم و خبر ها را می خواندم و عصبی تر می شدم و داغان تر و فکر های تیره تمام وجودم را پر می کرد – حتا قهقهه خندیدن های تو هم به خل بازی هایم آرامم نکرد. هیچ چیز آرامم نمی کرد. کابوس ها زنده بودند: کابوس ها کنار ام حضور داشتند: من
می
ترسیدم


و هیچ چیزی عوض نمی شد. هیچ چیزی
. . .


شب یلدا را خوابیدم. صبح روز اول زمستان نوستالژی تعطیلات تمام وجود ام را پر کرده بود: بدون هیچ احساسی فقط می خوردم. مثل یک گاو تا ظهر فقط داشتم می خوردم. مثل یک گاومیش حریص دو بشقاب لبریز غذا خوردم و نصف ته دیگ های زعفرانی را هم بالا کشیدم و بعد هم یک بشقاب پر میوه خوردم و مثل یک تخته سنگ خوابیدم و تلفن هم که زنگ زد مثل بچه های خوب تلفن را از برق کشیدم – وقتی حوصله نداشته باشم، بخواهم بخوابم، کسی زنگ بزند، گوشی را بر می دارم، می کوبم روی تلفن و تلفن را از برق می کشم و می خوابم. خوشبختانه گوشی را نکوبیدم، فقط از برق کشیدم: آقای عمو بود و وقتی بیدار شدم آرام شده بودم

مثل بچه های خوشگل باغ مظفر را نگاه کردم – این روز ها همه اش احساس می کنم به یک چیز مسخره ی پوک احتیاج دارم، یک چیزی که باعث شود هیچ کاری نکنم، مثل خل ها بخندم، این باغ مظفر و مهران مدیری با تمام چرت و پرتی اش این حس را خیلی خوب پر می کند – و بعد هم مثل بچه های خوب درس خواندم و مثل یک آقای منظم ترجمه کردم و مثل بچه های خوب شام خوردم و مثل بچه های خوب دارم وبلاگ می نویسم و

نه، قرار نبود این سکوت دنباله دار باشد: هدیه ی شب یلدا را چند روزی دیر تر منتشر می کنم، منتظر باشید
. . .


سودارو
2006-12-22
ده و سی و شش دقیقه ی شب