November 25, 2006

هوا سرد شده است. ها می کنم میان هوا و ابر های سفید نفس هایم را دوست ندارم. نگاه می کنم و از پشت عینک شهر بیدار شده است: به ساعتم نگاه می کنم و هوا سرد است. کاپشن را باید می دادم خشک شویی. در را می بندم و راه می افتم و اولین تاکسی و ترافیک معمولی و ساختمان کهنه با شیروانی های خاکستری. در را باز می کنم. دم راهرو می ایستم: پنج دقیقه مانده است. وقتی آقای استاد بدون دانشجو از پله ها پایین می آید لبخند می زنم. چقدر زود عادت ها عوض می شوند. تلفن که زدم گفتم توی عصر غار نشینی هستم. گفتم که


هنوز تصمیم نگرفته ام چه بخوانم. روز ها است که ارباب حلقه ها تمام شده و هنوز نمی دانم چه کتابی را باز کنم. یک لیست بلند بالا از کتاب های خوشگل دم ِ دست دارم. یک لیست بلند بالا که گذاشته ام یک گوشه توی ذهنم خاک بخورد. خاک بخورد و هیچ اتفاقی نیافتد. چرا مثل زمین شده ام؟ سفت و سنگین و سخت، انگار می ترسم که باد بوزد روی خاک های پوست ام ترک بخورد. نه، مطمئن باش که سهراب نمی خوانم. مطمئن باش از هیچ کسی نمی خوانم. بودا را باز کردم دیشب، چند صفحه خواندم، چرا به نظرم این کتاب را قبلا یک جور هایی دیده ام؟ چرا همه چیز تکراری شده است؟


ذهنم انگار خنگ شده است. گیج منگول. واقعی، یک نمونه ی واقعی از سکوت های پی در پی. عروسی را با تلفن دنبال می کنم. به صدای صحبت کردن های پشت تلفن گوش می کنم و دلم می گیرد و موسیقی ملایم ایتالیایی گوش می کنم و می گذارم همه چیز به آینده برود. می گذارم که فکر کنم همه چیز تمام شده است. توی آینده روی یک مبل می نشینم و یک رمان با جلد سفید و خط های بنفش دستم می گیرم و توی آینده لبخند می زنم و فکر می کنم که تو یک جایی هستی همین نزدیکی ها و توی آینده چقدر همه چیز خوب


گفتم برای چیز های مهم تر باید می رفتم دکتر. خندیدم که این سردرد ها که چیزی نیست. بعضی وقت ها مسکن می خورم. بعضی وقت ها هیچی نمی خورم. می گذارم در تند باد های ذهنم خودش خوب شود. آن طالع بینی لعنتی آن مجله ی چرت برای متولدین فروردین نوشته بود اگر خود درمانی را کنار بگذاری نصف مشکلاتت رفع می شود. مرگ. نمی خواهم رفع بشود. می دانی، می ترسم، از کابوس هایم می ترسم. خودم را جمع و جور کرده ام یک گوشه و هی موسیقی گوش می کنم و بعضی وقت ها می گذارم صدای جاز توی گوش هایم بکوبد. بعضی وقت ها فقط پیانو گوش می کنم. نمی دانی چقدر دلم برای فلوت تنگ شده است. کاست فلوت ندارم. توی ذهنم فلوت می زنم. فلوت می زنم و فیلم می سازم و توی ذهنم می گذارم رویا ها . . . نمی دانم ذهنم چقدر پر از ایده است. نمی دانی چقدر راحت می گذارم ایده ها دود شود برود که


می دانی، دلم تنگ شده است. برای گوش کردن به ضربان آرام قلبت تنگ شده است. بعضی وقت ها فکر می کنم چقدر قلبم تنها می تپد. می دانی
. . .


سودارو
2006-11-24
دو و سی و نه دقیقه ی بعد از ظهر