September 20, 2005

بحران تمام شده مصطفی، آرام باش، آرام باش، تمام شده؟ سر تکان می دهد یک طرف ذهنم، نه، شاید هم شروع شده

منفی باف نباش

چشم هایم را می بندم و خیره می شوم دوباره در میان تاریکی به دستگاه ِ ساخت ِ کره ِ کوچک، با مانیتور ِ کوچک ِ خاکستری و نوز زرد فسفر ی که دارد می شمرد، نود و چهار، نود و پنج، نود و شش، می شمرد
. . .

خیابان ها شلوغ است. عید، نیمه ی شعبان. سرم گیج می رود، نفس م بند می آید، پشت سر برادرم روان شده ام. نمی توانستم بخوابم، تمام روز آنقدر گیج . . . گفتم می آیم. آمده ام. توی یک مغازه ی همه چیز فروشی می ایستیم، شلوغ است، کلاسور، کاغذ، جوهر خود نویس ِ آبی، مغز اتود . . . خیابان، دوباره خیابان، قنادی طوسی وحشتناک است. هیچ کدام از شیرینی هایش را نمی پسندم

هنوز دارد می شمرد، . . . چهار، . . . پنج، طبقه ی پنجم. صدای زنانه می گوید و در آسانسور باز می شود. ولو شده ام یک طرف آسانسور. آسانسور تنها جایی است که خودت هستی، یکی از تنها ترین جا های دنیا. برای بار چندم . . . خواهر زاده ام در آسانسور را باز می کند برایم، تمام مدت طول راه با خودت کلنجار رفته ای که لبخند بزنی

لبخند می زنی. می روی تو. امیر حسین را دم در شکار می کنی. غر می زند. کنجکاو است ببینید پایین پله ها چیست، امیری هیچ چیزی نیست، همه چیز توی ِ سایه ها گم شده

نمی داند. توی بغلم دست و پا می زند

هنوز دارد می شمرد، توی خیابان راهنمایی ِ غلغله تلو تلو می خورم، مغازه، سر شب، بادام خاکی های ِ تف داده شده ی داغ، بدون نمک، همه چیز بدون نمک، قبول می کند؟ توی تاکسی خودمان را می اندازیم و خیره در چراغانی ها، تمام شهر زیبا ست، همه شهر نورانی است

هنوز دارد می شمرد. آدامس می جوم. ساعت یک تا سه صبح آدامس توت فرنگی می جوم، یا آدامس تمشک؟ نمی دانم. بیمار تخت بالایی حالش بد است. پشت پیچ راهرو است. نمی بینم ش. تنها کسی هستم که نرفته ام ببینم چه شده. تنها کسی هستم که مانده است پیش بیمار ش. تمام پرستار ها دارند می دوند. ساعت سه صبح

نگاه م خیره است، صد، صد و یک، صد و دو، بیمار تخت بالایی، من که رفته ام خانه می میرد

نگاهم خیره است. نمی بینم، دم در تاپ موند ایستاده ایم، برادرم به پهلویم می زند، بر می گردم، آره، این خوب است، این خیلی خوب است، جعبه ی بسته بندی شده ی ِ شیرینی را بر می دارم، دو بسته ی دیگر را هم، و یک کیک ِ ساده ی خیلی کوچک. تاپ موند را دوست دارم، با بسته های شیرینی ِ نازنین ش، ساده ولی شیک، ساده ولی از با کیفیت ترین شیرینی فروشی های مشهد

نگاهم خیره است. می رود روی هشتاد و پنج. نفس راحتی می کشم. خواب است. چشم هایش بسته است. چقدر دارو خورده است امروز؟ رنگ و با رنگ، چقدر شلوغ است اینجا. از بیمارستان متنفرم. من از تمام بیمارستان ها بدم می آید و از قائم بیشتر از همه شان. متنفرم از دانه دانه ی راهرو هایش. نشسته ام و توی تاریکی، توی تاریکی، مانیتور ِ زرد ِ فسفر ی رو به رویم است، نیم متر فاصله. سرم کنارم. سرم هر ده ثانیه یک قطره روی مایعی می ریزد که درون خون مستقیم تزریق می شود. ساعت تنبل است، کند می رود جلو، من خسته ام، من خسته ام

سی دی، انواع سی دی های خام، سی تا می خریم، می آییم بیرون، از در یک مغازه ی دیگر، و من واقعا خسته ام، کنترل ندارم روی خودم، می خورم به در و برادرم می گوید تو دیگه بر گردد. من خوابم می آید. بیایم خانه هم نمی خوابم. پاکت سیب های سرخ را خالی می کنم توی سینک و می شورم. خانه است. ظهر مرخص شد از بیمارستان. تمام شده است مصطفی، بحران تمام شده است

تمام شده است؟ راست می گی؟

سیب سرخ را گاز می زنم. نصفه است. اصلا اشتها ندارم. مثلا دارم نگاه می کنم تلویزیون لعنتی چی دارد. نمی بینم. نمی شنوم. پس کی می آیند؟ نماز م را خواندم، توی ِ گیجی ِ محض، مثل همیشه، چرا نمی آیند؟ ساعت از نه و ربع هم گذشته است

صبح فقط گفتند یک فشار خون بگیریم می آییم

صبح من توی اتاقم داشتم فایل ها را ورق می زدم. چشم هایم می سوخت. آهنگ گوش می کردم، چشم هایم بسته بود، برادرم پرسید تو می روی یا من؟ من . . . من نمی توانستم

من نمی توانستم. من یک گاومیش م. احمق، خنگ، چاق، سیاه، من خنگول ترین گنده ی بی مصرف تمام دنیا هستم. نیم متر با من فاصله دارد، دست ش نیم متر با من فاصله دارد. خواب است، بیدار است، من خونسرد م، من مثل همیشه خونسرد م، من نشسته ام و مثلا بی خیال دارم آدامس م را می جوم

من . . . دختر بیمار بغلی مادر ش را ناز می کند، می گوید اگر مامان ت می فهمید داری ناز ش می کنی بیدار می شد می خندید. من گاو میش م. من نمی توانم حرکت کنم

من نمی توانم حرکت کنم. سیب را گاز می زنم، سیب سرخ را، سیب سرخ را، حوا، حوا کجایی؟ صدایت می زنم، گوشی را بر می داری، خمیازه می کشی و می دانم خودت را کش می دهی، لبخند تمام صورتم را پر کرده است، نمی بینی؟ حرف می زنیم، معمولی، پدر ت از بالکن طبقه ی اول با یک فرش از عقب پرت شده پایین، تمام تنش درد می کند، حاضر نیست برود بیمارستان

مکث می کنم. دیشب تا سر صبح توی بیمارستان بودم حوا . . . حوا، حوا توی تخت دراز کشیده، بی حرکت، گوشی همراه ش توی دست دارد با من حرف می زند، حوا منتظر است، که بابا را می برند بیمارستان یا دوست ش می آید دنبالش، می خواهد ببیند چه می شود در باد و نسیم، دوست ش را یک بار دیده ام، موهایش یک جوری بود، فقط یادم است مو هاش یک جوری بود، چه جوری؟ یادم نیست، هیچی از ش یادم نیست. خنده اش می گیرد. دوست ش مرا که دیده بود میل زده بود به حوا که من از این خوشم آمده، منو با این آشنا کن، بی ناموس، خنده ام می گیرد، خنده ام می گیرد، چشم هایم پر اشک است. نمی بینی که. باخ گوش می کنم با ژوزفینا
. . .

دیگر نمی توانم بنویسم

سودارو
2005-09-20
حدود هفت صبح