September 09, 2005

تا چند ساعت ِ دیگر . . . آدم ها، خیابان، رنگ ها، ازدحام، ترافیک، حرف، آهنگ، لبخند – خیابان راهنمایی، و قدم هایم روان شده اند و نگاهم چرخان از این سو به آن سو، مد لباس مدتی است عوض شده است، مانتو هایی می پوشند که به تن آویزان باشد، روسری های بزرگ به سر می کنند و یک گره ی باز می زنند روی سینه، گردن و مو کامل نمایان است، گردن های سفید، سبزه، سفید، مو ها همه تیره، تیره و بلند، از پشت دسته شده و بسته شده، رنگ های روشن از مد افتاده اند. من آمده ام خرید، تنهایی آمده ام

و می روم. از میان شلوغی آدم ها راهی پیدا می کنم و می روم و از سه مغازه سه هدیه ی کوچک می خرم، تا چند ساعت دیگر . . . بیدار شده ام، هوا یخ است، پنجره را بستم، امشب می آیی بالاخره، نمی دانم به چه پروازی، یا چه ساعتی، می آیی، فردا صبح اگر بشود زنگ بزنم – لابد از خواب بیدار ت کنم – می فهمم کی رسیده ای، لبخند، چشم هایم که پر اشک می شود، و صدایت که می خندد، آمده ای، می آیی، و من منتظرم

. . .

دو شب است خواب های آرام می بینم. دیشب همه اش با چند نفر از دوستان برادرم و برادرم می رفتیم جا های قشنگ، رفتیم به یک کافه و تا قبل از آن که از خواب بیدار شوم می خواستیم برویم یک جای دیگر، حرف ش بود که کجا

. . .

خواب دیدم که توی اتاقم هستم، دنبال یکی از کتاب هایم بودم که گم شده بود، خواهر زاده هایم کنارم بودند، دنبال یک کتاب گمشده می گشتم، توی کمد کتاب هایم یک عالمه کتاب هایی را پیدا کردم که گم شده بودند، یکی یکی در می آورد م شان و می دیدم و خوشحال بودم . . . مامان می گوید کتاب نشانه ی خوبی است

. . .

خوابم؟ یا بیدار، نمی دانم، دارم حرف می زنم، یا تصویر می کنم یک گفتگو را دارم، دارم در مورد روسیه حرف می زنم، در مورد انقلاب روسیه، در مورد کسانی که بعد از سقوط کمونیسم توانستند بروند اعاده ی حیثیت کنند، یک دفعه می گویم که من هم از کسانی بودم که توانستم اعاده ی حیثیت کنند، یک عالمه تصویر توی ذهنم زنده می شود، یاد یک چت می افتم با همنام، که می گفت نکند تو از آن هایی باشی که برگشته اند به این دنیا . . . خنده ام می گیرد، من توی زندگی قبلی ام یک روس بوده ام؟ یک روس ِ کمونیست با پوست مات کم رنگ ِ سفید و لابد اول کمونیست افراطی بوده ام و بعد انقلاب بچه اش را قورت داده، هوووووووورت، هه، من کمونیستم، من پالتو های قهوه ای می پوشم و راه می روم توی برف ها، توی سیبری، توی تبعید، در انتظار . . . انتظار . . . یعنی می شود فکر کرد که شاید نیروانا درست باشد؟ من می روم توی نیروانا، و توی زندگی ِ آینده ام یک پشه ی مالاریا می شوم، می آیم همه تان را نیش می زنم و یکی تان ایدز دارد، همه تان می گیرید، و من روز ها یک جای تاریک می خوابم و شب ها بال می زنم توی شب و اهمیت نمی دهم به هیچ چیز. آخر سر هم یک چیزی له م می کند. من می میرم و فکر می کنم که هنوز 25 هزار بار دیگر باید به دنیا بیایم که به نیروانا برسم، و توی زندگی بعد م جوانه می شوم،خوشحالم، عمر گل کوتاه است – اِ، من که چیزی یادم نمی یاد تو هر تولد جدید م – می دانید، هزار سال قبل است و من جوانه ی اون درخت گنده هام که دو هزار سال طول می کشه بالغ بشن

چقدر خیال پردازی خوبه، من دوست دارم، و تصویر ها پر پر می زنند توی ذهنم، کاش بودید می دیدید

. . .

نه خواب نیست، من و مامان خانه ایم و امیر حسین، می برم ش توی حیاط، روی تاب می نشینیم و تاب را آرام تکان می دهم و شروع می کنم همان طور که موهایش را بو می کنم به حرف زدن، که دایی با بابایی رفته بیرون، که مامان با ایینگه رفته اند بیرون، می گوید دادا، می خندم، دادا رفته است کلاس خط تحریری، می گویم دادا اصلا توی خط تحریری ش پیشرفت نکرده، فکر می کنم مثل دایی ش بد خط می شه، مثل من که خط م را دوست دارم، حالا هر چقدر هم همه بگویند اه اه و اوف اوف

مو هایش را می بوسم و می گویم زن دایی ت داره می آید مشهد، می گم فردا شب پرواز داره، شروع می کنم به حرف زدن و امیر حسین فقط گوش می کند

لابد از دستم عصبانی می شوی، دیروز هم که دعوت نامه ی مولتی پلای را برایت فرستادم، توی معرفی نامه زدم همسر، به جای دوست، یا دوست دختر، زدم همسر، من دیگر حوصله ام سر رفته، حوصله ندارم، نمی خواهم صبر کنم – باید صبر کنم، باید یک سال لعنتی دیگر را در سکوت و سکوت و سکوت سر کنم، تا اردیبهشت، تا اردیبهشت هوار تا اتفاق ممکن است بیافتد

امشب می آیی مشهد و من می ترسم ببینم ت رنگم بپرد و دست هایم بلرزند و باز بی شعور بشم و هر جایی که باشیم بغلت کنم و محکم فشار بدم خودت رو به خودم و دوباره تمام نفس م پر شه از عطر گل سرخ

دلم برایت هزار تا تنگیده، ببین، من و دیدی حواس ت باشه بیشعور نشم ها، من خیلی گاگولم این روز ها

. . .

سودارو
2005-09-09
شش و نوزده دقیقه ی صبح

تا امشب کلی رویا های خوب می بینم، تا امشب . . . یعنی تا فردا، فردا
. . .