September 07, 2005

بیدار شده ام و سرم درد می کند، خیلی بد هم درد می کند، با معده ی خالی یک مسکن می خورم، به خاطر حساسیت م به گرما و سرما است، دیشب هوا یک کم سرد شد و من تمام شب سر درد بودم، دروغ می گویی، تو که تمام دیروز را عصبی هم بودی، با ضربه های مداوم تند قلب ت و فشار های قفسه ی سینه

. . .

برگشتم به سمت ت و پرسیدم وقتی مست می کنی چه احساسی داری؟ شروع کردی به توضیح دادن . . . من که همین طوری ش روی هوا هستم، بدون اینکه درک کنم چه چیزی هست اطرافم، این قدر حالم بد هست که با خوردن یک قوطی فانتا ی لیمویی ِ بدون الکل هم مست شوم. وقتی می رسم خانه و می نشینم کنار ژوزفینا و برایم فروزن – یخ بسته – ی مدونا را پخش می کند، دفتر قهوه ای شعر هایم را باز می کنم و می نویسم و خط می زنم و اضافه می کنم و فقط می نویسم، چقدر حالم بود

پریشب ساعت دو صبح می خواستم بخوابم و فقط غلت می زنم توی رختخواب و هر آن یک تصویر از بین خاطرات جلویم می پرد، نمی توانم بخوابم، خیره ام به در و دیوار و پنجره و نور های شب، بیدار می شوم و ژوزفینا را روشن می کنم و در تاریکی شب و نور مانیتور کانکت می شوم، برایت آف لاین می گذارم، دارم دیگر دیوانه می شوم، صفحه ی جی میل م را باز می کنم و فقط می نویسم برای دخترکم، این قدر بدم که هر چه توی ذهنم هست را می نویسم، که الان چقدر گیجم، چقدر خسته ام، که آمده ام دارم توی سایت های سکسی می گردم و پوزخند می زنم و
. . .
این قدر بد می شود میل م که فکر می کنم کاش نخوانی ش، کاش
. . .

سه و نیم می توانم بخوابم و یک ربع به شش بیدارم، توی خانه کارم دارند، خودم هم نمی توانم بخوابم، بیدارم تا دو و نیم بعد از ظهر، و آن قدر خسته می شوم که می خواهد حالم بهم بخورد، همه اش دارم فکر می کنم، همه اش گیج، همه اش آشفته، لعنتی ِ احمق ِ خل جمعه شب بلیط دارد و می آید، و باز دچار بیماری های روانی ات می شوی که اگر هواپیمای ش سقوط کند چه؟ فکری که هر بار کسی می رود سفر توی ذهنت هست، که اگر این بشود، آن بشود، لعنتی

شش و ربع بعد از ظهر بیدار می شوی، اتاقت را مرتب می کنی، لباس ت را عوض می کنی، مازی می آید و برایت فیلم می آورد، و موسیقی، خدایا تو قحطی موسیقی بودی، برایت یک سی دی ام پی تری می آورد پر از آهنگ های انگلیسی و تو کمی آرام

. . .

ساعت هفت و ربع با مازی می آیی بیرون، سر کوچه خداحافظی می کنید و همین طور که بین آدم های توی راهنمایی تلو تلو می خوری توی ذهن ت شعر را می نویسی، سر شیرین هم را می بینید و تو هر لحظه سرت را که بر می گردانی یک خاطره زنده می شود، می نشینید توی پارک خیابان راهنمایی، حرف می زنید، حرف می زنید، فقط حرف . . . تو دلت غمگین است. تو خسته ای. دلت می خواهد همان جا روی چمن ها مچاله شوی و بخوابی، نمی توانی تکان بخوری، نمی توانی داد بزنی، ساکت و مسلول و بد بخت نشسته ای روی صندلی ِ صورتی رنگ پارک و داری معنای کلمه ی شعر در زبان انگلیس را به دوست توضیح می دهی، می روید و نوشابه می خرید و آخر ش دوست است که می گوید موافقی برویم؟ تو همیشه موافقی. می روید و تو هنوز هم تلو تلو می خوری

وقتی شب شعر ت را نوشته ای خرچنگ قورباغه و خط خطی توی دفتر قهوه ای، شام ت را خورده ای، می آی توی اتاق و چه می کنی؟ مثنوی معنوی را بر می داری و باز می کنی و شروع می کنی به خواندن دفتر اول، شش جلد کوچک جیبی که دوست ش داری، کتاب هایی را که راحت بشود توی دست گرفت و دراز کشید و خواند را دوست داری، نگاهی می کنی به اول کتاب، لبخند تلخی می زنی، کتاب را توی سال 78 خریده ای و فقط چند خط اول ش را خوانده بودی، می خوانی و فقط می خوانی

نیست وَش باشد خیال اندر روان
نو جهانی بر خیالی بین روان

بر خیالی صلحشان و جنگشان
وز خیالی فخرشان و ننگشان

. . .

این شعر را نخوانید، مزخرف است، خیلی عصبی بودم وقتی می نوشتم ش، اینجا می گذارم ش، چون می دانم هیچ وقت نمی شود در هیچ جای دیگری چاپ ش کرد، می دانم که هیچ وقت دوباره راضی نمی شوم بگذارم ش جایی که خوانده شود، فقط می گذارم ش اینجا . . . نمی دانم، شاید برای خودم، یا دختر کم، یا . . . نمی دانم

سودارو - شش و بیست و دو دقیقه ی صبح

* * * * * * *


واقعا اگر هنوز هم می خواهید این شعر را بخوانید، لطفا در سکوت نخوانید ش، خوب؟ یک چیز تند بگذارید و گوش کنید، لطفا


Wow, after I jumped, it curtained me,
Life is perfect,
Life is the best,
Full of magic and beauty, opportunity and television,
And surprises, lots of surprises,
Yeah
And there is the best of course the best of anything anyone ever made of
Because it is real

. . .

U2 – Never Let Me Go


نقش


در سر سرای خاکستری دیوار های آهنی دفن می شوم
زیر آوار دوازده طبقه ساختمان آجری زرد
که به یکباره درهم فرو می ریزد
. . . در تمام معنای واژه ی ویرانی

هفت اتوبان در هم چرخ می خورد
با ماشین های سبقت گیران از هم
همه سپید، زرد، آبی، مدرن، با تهویه های مطبوع
و درایو های سی دی های براق
. . . در مسیر های سپید خط کشی شده ی نمی دانم

سه کوچه پر می شود از سایه ی درخت ها و کلاغ ها و عشق
و لبخند و دست هایت چقدر گرم است و
چشم هایت چقدر زیبا ست
. . . و علامت بن بست هم ندارد در ابتدا ی ش

و من بر می گردم به سمت ت
هر که باشی
لبخند زنان و
ماسک بر صورتم
سلام
خوووووبی؟
و تمام وجودم در نقش یک مرد خوشبخت
با رویا های بی پایان
ایستاده است با لباس های مد و مو های مد و کیف های مد و
. . . کلید های طلایی در دست

دوازده طبقه بتن و آجر روی سرم خراب می شود
با دیش های ماهواره و تصویر های بی پایان زیبای
روی صفحه ی مانیتور و دروازه های فرح بخش
مسنجر و صفحه های آز مند وب سایت های سکس
. . . با آهنگ دی جی و رنگین کمان آزادی

دوازده ساختمان دوازده طبقه بر هم فرو می ریزد
ارگاسم
هم آغوشی
فریاد
و شهر خوشبخت تان در سیاه روزی مردمانش
قهقهه می زند
انزال
فریاد
زوزه
و من فقط یک کتاب برگ کاهی والت ویتمن
توی دستم می گیرم و
گوش می کنم جایی در دور دست
کوچک ترین صدای زندگی می خواند: می توانم؟
نمی توانم؟ جرات ش را دارم؟ بودن، نبودن، سوال
مسئله، آرزو، شمشیر، مرگ . . . و جهان درون یک گردو

و دست هایش می لرزد
و من آرام آرام قوطی زرد رنگ را سر می کشم
نوش
گیج
آشفته
من صداهای تمام دنیا را دور می کنم
من مست
تلو تلو
فریاد
استفراغ
سر درد
من آشفته
من دیوانه
من کابوس
من غلت می زنم در تخت خوابی که در آن
با تمام هوا و زمین عشق بازی می کنم هر شب
و پرت می کنم دست هایی را به گوشه ای هر روز صبح
یکی بعد از دیگری و
سرم گیج می خورد و
دوباره مست می کنم و
لعنت به تمام دنیا
وینستون لایت
ال اس دی
سر گیجه
ضربان مداوم اندوه
و خون سرخ رنگ که از زخم های بی پایانم
می مکم فوران زنان
و دوباره نوار را می گذارم تکرار شود
همه چیز می چرخد
و من دلم می خواهد دوازده شمشیر را میان انگشتانم
فرو کنم
و تمام سلول هایم را خیره شوم
روی دیوار پخش
میان خون ها و
استفراغ
قهقهه
مرگ
خود کشی
مرد قرن بیست و یک
با بیست و یک معشوقه و
هزار شب آرزوی یک هق هق ساده ی یک گریه
آرزوی یک عشق
آرزوی یک لبخند
. . .

تمام زندگی می شود یک ساعت و بیست و پنج دقیقه
تا وقتی که دی سی شوی
خیره در یک صفحه ی سفید و انتظار
چراغ های روشن و نورانی مسنجر یاهو یت
سلام، خوبی؟ خوبم
سلام، خوبی؟ خوبم
سلام، خوبی؟ خوبم
سلام، خوبی؟ خوبم
سلام، خوبی؟ خوبم
سلام، خوبی؟ خوبم
سلام، خوبی؟ خوبم
و صفحه را رد کردن و رد کردن و
رد کردن و
دی سی نمی شود لعنتی
و تو باز یک مسکن دیگر می خوری و
یک مسکن دیگر
و آقای خوشبخت می شوی، می خندی
داستان می سرایی
و شعر هایی همه واژگان دو هزار و شونصد ساله ی
تمدن تان
آقایان
خانوم ها
مفتخر و مشعوفم و
احمق و دیوانه و در حضور تان می خواهم
بالا بیاورم تمام تصویر های بی شرمانه ی
زندگی های پوک تان را
با تمام خوشبختی و زیبایی و
Happily Ever After
های تان و
مجله ی نیویورکر و سی دی های
A Beautiful Mind
تان و
. . . . . . .

و بالا بیاورم و بالا بیاورم و
خم شوم روی صورت های عطر زده ی
تمام وجود های منحوس تان
با توهم های بی پایان خوشبختی های تان
با موبایل های سامسونگ ِ نقره ای
و پیراهن های سفید ایتالیایی و کفش های چرم دست دوز و
ماشین های یک – ماه – پیش – از کارخانه – بیرون آمده تان و
آپارتمان های دویست متری و
اتاق های پیچ در پیچ با کمد های ظرف های بلور
و لبخند های همیشه و
. . . . . . .



شب در خودش گم می شود
و اتوبان ها در هم پیچ می خورند و
تصویر برج ها سایه می افکند روی نقاشی احمقانه ی ماه و
ستاره ها در تاریکی
و من قوطی خالی را توی دستم چرخ می دهم
گیج
و مبهوت
و آشفته
در تمام سکوتی که فکرش را بکنی
. . .

سودارو
ششم سپتامبر
ده شب تمام شد

یکی از دوستان خانوادگی فردا می آیند مشهد خداحافظی، برای همیشه دارند می روند کانادا، برای همیشه، بخشی از زیبا ترین خاطراتم دارد می رود و من باید بایستم پر پر شدن خودم و گذشته ام را تماشا کنم، لبخند بزنم و بگویم خداحافظ، همین، همه اش همین