September 12, 2005

. . . آسمان بار امانت

سرم را بر می گردانم و سال ها گذشته است و من هنوز خوب یادم است، سال نو بود و نوروز و خانه ی آقای دکتر ... بودیم و یک کتابچه ی فال حافظ آوردند، هر شعر روی یک برگه بود، آن سال هنوز فال حافظ نگرفته بودم، هنوز وقت ش نرسیده بود عادت کنم به گرفتن فال حافظ، به حافظ خواندن وقت هایی که دلم گرفته است، به این باور رسیدن که حافظ می تواند راه را نشان ت دهد

قرعه ی فال به نام من دیوانه زدند
. . .

شعر را که خواندم نمی دانستم چه در انتظارم خواهد بود. فکر می کردم در موردی دیگر و . . . چند ماه طول کشید؟ رفتم پیش دانشگاهی . . . چقدر طول کشید؟ شانزدهم بهمن بود، نه؟ وقتی که شعری که نوشته بودم را خواند و دست هایش را گذاشت روی صورت ش و بی صدا، بی هیچ حرکتی، در سکون ی که در تمام هوا بود گریست

آسمان بار امانت نتوانست کشید
قرعه ی فال به نام من دیوانه زدند

. . .

چشم هایم را می بندم و گوش می کنم در گوش هایم تونی برکستون دارد می خواند، سال ها گذشته است، من گم شده ام در همه چیز، زمان، مکان، اجسام، آدم ها . . . همه از وجودم می پرند، من گم شده ام و . . . می ایستم رو به رویت و می گویم دوست دارم با شما دست بدهد، گیج سرت را بر می گردانی از پنجره ی دفتر انجمن و دست ت را از جیب مانتو در می آوری و دستم را می فشاری

چقدر طول کشید؟

یک و سال و خورده ای و امشب نشسته بودم و هدیه برایت کادو می کردم، فکر می کردم چند وقت است که من نتوانسته بودم روی کاغذ بنویسم – جز در برگه های امتحان – که چند وقت است کادو از ته دلم به کسی نداده ام

. . .

فکر می کردم و همه چیز محو است. تا کمتر از هشت ساعت دیگر می بینمت . . . تا کمتر از هشت ساعت

. . .

امشب آمدم برایت یک فال حافظ بگیرم، برای خودم و تو، و . . . همان فال آمد دوباره، دوباره تمام وجودم به پرواز در آمد

. . .

آسمان بار امانت نتوانست کشید
قرعه ی فال به نام من ِ دیوانه زدند

من ِ دیوانه

من ِ دیوانه
من

من

تو

. . .

سودارو
2005-09-12
یک و نه دقیقه ی صبح