September 24, 2005

خوب این چند روز که من نیستم به جای وبلاگم این بلاگ رو بخوانید، خوب؟ من این بلاگ رو دوست دارم
* * * *
هرگز کسی این چنین به کشتن خویش . . . مجموعه ی اشعار شاملو را می بندم، خطی بود میانه ی شعر آیدا در آینه، نه، تحمل ش را نداشتم، دیگر نمی توانستم بخوانم، سرد بودم، از همان لحظه که گفتم خداحافظ و در خیابان خلوت روان شدم و آدامس موزی می جویدم و خانوم ِ چادری که از رو به رویم می آمد با یک اخم به صورتم نگاه کرد و لباس های لابد به قول خود ش غرب زده ام، سرد شدم و رسیدم خانه و خانه . . . فکر ش را نمی کردی، فکر می کردی من همان مصطفی ِ کوچک ِ نا آرام مانده ام، دیشب وقتی در سکوتت، در سکوتی که از چراغ روشن مسنجر ت می دانستم گوش می کنی فقط داشتم حرف می زدم و . . . در سکوتت برگشتی و گفتی سلام، فکر نمی کردی این چنین بتوانم شگفت زده ات کنم . . . ولی من عوض شده ام، من عوض شده ام همان قدر که تو تلخ شده ای و گوشه گیر و تنها. من گناهکار تر شده ام. من سیاه تر شده ام

آنقدر بد شده ام که جا می خوری

چرا که نه؟ عادت داشتی به مصطفی ِ مهربان ت، به پسرک ت که هر چه قدر هم همه چیز تلخ بود و بیگانه دست هایش برایت آرامش داشت. عادت داشتی و عادت ها گم شده اند

من نشسته ام اینجا، آهنگ پاپ گوش می کنم، در تاریکی می نویسم، همه جا ساکت است، همه خوابیده اند، من نشسته ام و تنم بوی سرخی گناه می دهد

تو می دانستی
تو باور داشتی

و من در برابر چشم های همه تان شیرجه زدم به عمق نیستی
. . .

برای کسی مگر مهم هم هست
. . .

رفتم سینما. رفتم و ماهی ها عاشق می شوند را دیدم، زیبا بود، مثل کتاب های زویا پیرزاد زیبا بود و آرام و قشنگ و خندیدم و از صحنه ها لذت بردم و خوب بود همه چیز، می دانی، فیلم ش برای بیننده ی عام هیچ چیزی ندارد، برای تو که ادبیات بو می کشی و تئاتر دوست داری و تصویر برداری درک می کنی و برایت مهم است پشت صحنه چه جوری چیده شده، برای تو قشنگ بود

ماهی ها عاشق می شوند و باز هم یک سون آپ توی یک بطری پلاستیکی و نی داشتی، ولی دوست داشتی جرعه ی کوچک سر بکشی بدون نی، لم داده روی صندلی سینما هویزه، و نگاه کنی فیلم پیش می رود و چقدر همه چیز در تلخی خودش قشنگ است
. . .

امروز، شنبه، می روم سفر. شب بلیط دارم و چهارشنبه فکر کنم برگردم مشهد، این وبلاگ برای کمتر از یک هفته تعطیل است، اگر اینترنت هم داشته باشم دوست دارم بین درخت ها باشم و . . . بر گردم می نویسم باز هم در اینجا

سودارو
2005-09-23
یازده و چهل و نه دقیقه ی شب