September 03, 2005

قرار بود بزرگ ترین فروشگاه ایران – الماس شهر – پنجشنبه افتتاح شود و جمعه بازدید عموم آزاد باشد، یازده گذشته بود که راه افتادیم، طبق معمول برنامه های شان درست نبود، آقای رفسنجانی که قرار بود افتتاح کنند فروشگاه را برای جمعه عصر وقت داده بودند. آخر سر هنوز هم نفهمیده ایم افتتاح شد بالاخره یا نه. الماس شهر هفتاد و پنج هزار متر مربع زیر بنا دارد – برای مقایسه دو ساختمان دانشگاه ما کلا 14000 متر مربع زیر بنا دارند – و یک پارکینگ با 25 هزار متر مربع هم برای ش ساخته شده است. جزو مجموعه ی بازار های شرکت سپاد – آبادانی سپاه – هست. یک دفعه مدل ِ کل محوطه ی بازار های سپاد را دیده ام، چیز فوق العاده ای می شود، الان فکر می کنم الماس شهر می شود ششمین بازار این مجموعه – مطمئن نیستم – آخر سر هم از یکی از بازار های سپاد سر در آوردیم و یک گم گشتیم

. . . . .

پشت ویترین ِ یک مغازه که لباس های دست دوز هندی داشت ایستاده بودیم، خواهر زاده هایم نگاه می کردند و هی می گفتند این را می بینی؟ من خیره بودم در لباس ها و فکر می کردم کدام بیشتر به تو می آید، لباس بلند ارغوانی ِ کاملا دست دوز ِ پر از نقش و نگار، نه، لباس صورتی رنگ که ساده تر بود ولی زیبا تر، ولی شلوار دارد چرا؟ خوشم نمی آید، آخر سر نگاهم خیره ماند در یک کار دست که مجموعه ای از نوار ها و نقش و نگار ها و سنگ ها و منجوق ها و ... بود که فقط روی شانه می افتاد و مثل یک پانچو ی کوتاه بود، ولی خوب آخر چی با این ست می شود که بخواهی بپوشی؟ آخر سر هم به نتیجه نمی رسم. خودت اینجا بودی می پسندیدی؟ نمی دانم، چقدر دیگر باید صبر کنیم تا با هم بتوانیم برویم خرید های این جوری؟ نمی دانم، یک بار که همین اواخر صدایت را می شنیدم داشتی می گفتی که پس کی تو بزرگ می شی؟ من کی بزرگ می شم؟ فکر می کنم تا یک سال دیگر که کاملا مشخص شود که برای ارشد می روم دانشگاه یا می روم یک جای خیلی خیلی دور برای همیشه، یعنی . . . . نمی دانم، بگذار مثل همیشه زمان بگذارد، بگذرد و بعد می بینیم چه می شود

. . .

حضور ناب ِ کریستیان بوین را ده دقیقه قبل از شام باز کردم و چند خط خواندم، کتاب را بستم، تصویری توی ذهنم داشت ساخته می شد، فقط نوشتم، بعد که دوباره خواندم ش دیدم که مثل همان اول دوست ش ندارم، چقدر زبان ش ضعیف شده است

. . .

درخت، جلوی پنجره ی اتاق، سر بر افراشته است
هر روز صبح از او می پرسم: تازه چه خبر؟

صد ها برگ بی درنگ به سوال من پاسخ می دهند: یک دنیا
یک دنیا
یک دنیا
یک دنیا
. . .

اولین صفحه ی کتاب


چشم، چشمه، جوشش

مرگ، به رنگ شکلات
زیر دندان هایم ریز ریز می شود
و در سکوت تمام سطح دیوار را مورچه ها
پر می کنند
هر کدام سلولی از تنم را به دندان کشیده
روان به سمت تمام نقطه های ریز دنیا
و من اندیشه کنان که چشم هایم
چشم هایم را نجات دهم
و جایی دور از دست های شکننده ی مورچه ها و
سوسک ه و عنکبوت ها
بگذارم پشت یک پنجره بنشیند
و خیره شود در نقطه های توهم میان
ابر های سفید
سفید
مثل توهم بال زدن های دو کبوتر در دور دست
و فکر کند اشک چه رنگی بود؟
وقتی که می توانستی طعم شورشان را
عبادت کنی
اشک چه رنگی بود؟
و بعد همه چیز یادش برود مثل یک بیمار آلزایمر ی
و فرو رود در یک خاطره
یک لحظه
زمانی که برای اولین بار طعم لب هایش را میان
دندان ها به نیش کشیدی
اولین بار که میان حجم نفس هایش دست هایت خفت
اولین بار که گم شده بودی
میان جمع آدم ها
در یک خیابان شلوغ و سرت را می گرداندی
. . . و اشک می ریختی
نقطه هایی که لمس می کردی کو؟
کجا ست تمام آواز ها
لبخند ها
. . . عشق ها

مورچه ها میان قلبم گاز می زنند
و دانه دانه قطره های خشک خون را می بلعند
نوش
من قلقلکم می آید و مرگ مثل گیلاس های ترش
روی خامه های یک کیک میوه ای، روی لبم
طعم شیرین ترین ها را می دهند
و من . . . چشم هایم را هم می جوند؟
و نوک انگشت هایم را هم؟

دوست دارم آخرین قطره اشکم بخار شود
جایی میان ابر سفیدی توهم یک دست باشد
که دستت را میان دست گرفته
و در خیابان بی پایانی می دود
می دود
می دود
. . . و نمی میرد

من میان آخرین تصویر رو به روی نگاهم
تنت را به آغوش می فشارم
و غرق می شوم در بوی تلخ پوستت
و نرمی گونه هایت
و موهای مشکی ت که روی صورتم می ریزد
و رای همیشه
می بوسمت
می بوسمت
برای
. . .

و می میرم، مرگ مثل شکلاتی دارد تمام
وجودم را می مکد، و چشم ها . . . چشم ها که
میان لبان مورچه ای دارد می شود طعم ترش مزه ای
در عمق یک سوراخ تاریک
. . . تاریک مثل تمام روز ها

* * * *

تولدت دیروز بود یا فردا؟ من اعداد را گم می کنم، من روز ها را هم . . . نمی دانم، آخر های همین ماه می آیی مشهد، نه؟ من دلم تنگیده می شود تا آن روز . . . تولد ت مبارک

. . .

سودارو
2005-09-03
شش و بیست هفت دقیقه ی صبح