September 13, 2005

اُمبرتو اُوکو را می شناسید؟ نمی دانم املای فارسی نام ش را درست نوشته ام یا نه، در هر صورت، این آقا مهم ترین نویسنده ی زنده ی ایتالیا است. با کار های مربوط به قرون وسطی ش مشهور است و یکی از مشهور ترین رمان های قرن بیستم را نوشته است: نام ِ گل ِ سرخ

داستان در قرون وسطی ِ ایتالیا است، کاری به کل کتاب ندارم، داستان اصلی مرد راهبی است که چون معتقد است در مسیحیت خندیدن حرام است و مسیح هیچ وقت نخندیده است، دست به یک سری قتل های زنجیره ای می زند و آخر سر هم صومعه سرا را به آتش می کشد تا کتابخانه ی آن نابود شود و کسی نتواند کتاب ی را می گوید خنده مجاز است را بخواند

شاید ترجمه ی کتاب را ده سالی پیش خوانده باشم، امشب داشتم یک مقاله در روزنامه ی روز را می خواندم که یاد این کتاب افتادم. یک نماینده ی مجلس هفتم خواسته است شادی معنا شود و حدود ش مشخص شود. همچنین دولت جدید قصد دارد مراسم عروسی را هم آیین نامه ای کند.، اگر درست نمی فهمید این یعنی چی، بعدا یک جور هایی می فهمید. یاد نام ِ گل ِ سرخ افتادم . . . یکی از قشنگ ترین کتاب هایی که خوانده ام، راستی می گویند فیلم ش هم هست، اگر پیدا کردید به جای ِ من هم ببینید

* * * *

صبح هوا یخ بود. تمام این روز ها صبح ها هوا اینقدر یخ است که دوست داری باز هم خودت را در رختخواب گرم فرو ببری و بخوابی. صبح بیدار شدم ولی نخوابیدم، باید نرم افزار هایم را آپ دیت می کردم، دو روزی است رسیده ام ویندوز عوض کنم و برادرم نیست و نرم افزار های کوچولو ش هم نیستند، مطلب، کَلکیولِس، اتو کَت و … نرم افزار مطلب ش که من اصلا نمی دانم چیست فقط می دانم مخفف عبارت انگلیسی ِ لابراتوار ریاضیات می شود ش اندازه ی ویندوز است، هر چی من فیلم و موسیقی و فایل های اینترنتی دارم، برادرم نرم افزار دارد

امروز خوب بود، سر درد بودم، ولی مهم نبود، صبح زدم بیرون و توی دانشگاه یک مقدار ول بودن و دیدن یکی از پسر های کلاس بعد از مدت ها و نشستن و حرف زدن و دخترکم هم که خواب بود و با تلفن من بیدار شد و یک کم دیر آمد و دیدن ش با قیافه ی جدید ِ ناز شده اش – به قول خود ش برای اولین بار نشسته بود زیر دست آرایشگر – و مانتو ی آبی کم رنگ و مو های قهوه ای سوخته ی پیچ در پیچ ش
. . .

توی راه دانشگاه همین جوری خنده ام می گرفت، دلم خیلی برات تنگ شده بود

از دور که دیدم ت که می آمدی و دستت را بالا بردی و لبخند زدی یادم رفت چی می گفتم به همکلاسی، مِن مِن کردم و نگاهم توی چشم هایت بود. رفتیم توی دانشگاه و بهترین جا برای دادن هدیه هایت هم شد جلوی دفتر خانوم ریاحی – مسئول حفظ شئونات اسلامی در دانشگاه، خانوم نازنینی است – گفته بودم من گاگولم این روز ها، و نشستن و حرف زدن و خندیدن و یک نفر از جلوی مان رد شود و تو بگویی سلام و من نگاهم بیافتد و بگویم سلام آقای امیری

آقای امیری هم برگشت من را دید و یک نگاهی به من انداخت و یک نگاهی به تو و باز یک نگاه به صورت ِ من، تابلو بودم دیگه، یک لبخند مرموز زد و پرسید شما ریاضی می خوانید؟ و تو هم که لابد توی دلت می خواستی منو خفه کنی گفتی آره

من هم گفتم دختر جهنم هستند، و آقای امیری هم یک اشاره ی پدرانه کردند و رفتند و هنوز نرفته بودند که تو برگشتی دم گوشم گفتی بگم چی کارت کنند آبرو م رو جلوی تمام استادا بردی

و من فقط می خندیدم. خوب خود آقای امیری کنجکاو بودند تو را ببینند، یادت بود که آخر ترم پیش رفتیم به همین خاطر تا دم دفتر شان، نبودند

می آیم خانه فقط می خوابم، فقط می خوابم، آرام مثل یک پسر توچولو ی ناز، چاق شده بودم یک کم، نه؟ توی تابستان همه اش یا نشسته ام به خوردن یا کتاب، یا کامپیوتر، آن هم با نوستالژیای خوردن در روز های تعطیل ِ من

. . .

هیچ چیزی قشنگ تر از تجسم کردن تو نیست، وقتی که خیلی آرام می شود همه چیز

. . .

برام کلوچه آورده ای، دو تاش را خوردم، احساس تازه ای است که تا حالا نداشته ام، این حس که وقتی کلوچه را گاز می زنم انگار تو درونم وارد می شوی و تمام درونم را شیرین می کنی، تا حالا اینجوری نبوده ام

تو درونم خیلی خوشبختم، می دونستی؟

. . .

سودارو توچولو ی تو
2005-09-13
بیست و نه دقیقه ی صبح

شب که می خواهم بخوابم دوباره احساس ت می کنم کنار م هستی، دستم را دور ت حلقه می زنم و چشم هام را می بندم و سریع خوابم می برد

. . .