September 10, 2005

من چند روزی است که آف لاین هایم را درست دریافت نمی کنم. اگر پیغام ی فرستاده اید و جواب نداده ام، یعنی نرسیده است. لطفا بهم میل بزنید تا وقتی که مسنجر م درست شود. یک کم باید ذهن آزاد پیدا کنم تا ویندوز را عوض کنم تا این بهم ریختگی م درست شود، فعلا که ذهن آزاد ندارم

. . .

من دوباره خل شدم، امشب تلویزیون فیلم ساعت ها را گذاشته بود، فقط چند دقیقه از اولش را دیدم، شاید شش دقیقه و تلویزیون را خاموش کردم، دو بار فیلم را از روی نسخه ی اصلی دیده ام و می دانم که باز هم می بینم ش، نسخه تلویزیون مزخرف بود – طبق معمول – چنان صدای احمقانه ای روی هنر پیشه ها گذاشته بودند م مخصوصا روی ریچارد، نویسنده ای که در نیویورک 2001 خودش را می کشد چون ایدز دارد و نا امید است و دیوانه، چنان صدای احمقانه ای برایش گذاشته بودند که نتوانستم تحمل کنم، باز هم نسخه ی اصلی ش را می بینم و در صدا های انگلیسی قرق می شوم . . . - باید ببینم ش

فیلم اقتباس ی است از رمان ساعت ها نوشته ی ویلیام کانینگ هام، و رمان ساعت ها اقتباسی است از رمان خانوم دالووی نوشته ی ویرجینیا ولف، رمان خانوم دالووی موضوع تحقیق ِ من برای درس اصول و روش تحقیق است که تا جایی که می دانم این تحقیق حکم پایان نامه ی لیسانسم را هم خواهد داشت: شخصیت پردازی ِ شخص اول رمان خانوم دالووی، من خل ترین موجود دنیا هستم و یکی از سخت ترین موضوع ها را انتخاب کرده ام و هنوز هم نمی دانم مقاله ام چه جوری خواهد شد، فقط می دانم ترم ی که بیاید نوشته خواهد شد، لابد یک روز نیم گیج ژوزفینا را روشن می کنم و تایپ می کنم، مگر این ترم مقاله هایم را چه جوری نوشتم؟

ساعت حدود هشت صبح نشستم و برای درس تاریخ ادبیات مقاله ای نوشتم که حدود 8 صفحه بود و با مخلفات ش شد 19 صفحه، ساعت دوازده هم پرینت زدم و رفتم دانشگاه و بعدا هم به بلیس که غر می زد چقدر وقت گذاشته سر مقاله اش گفتم بی کاری، واقعا چه انتظاری داری؟ تو کار خود ت رو بکن و استاد هم کار خود ش را، این نظریه را در ترمی که گذشت دوی دو درس به طور کامل اجرا کردم و از هر دو 20 گرفتم، روی درسی که بیشترین وقت را با هماهنگی استاد گذاشتم کم ترین نمره را گرفتم

این را همین طوری نوشتم، فقط نوشتم، همین

. . .

توهم تکرار


لبخند های کوچک خوشبختی
بر لبان تلخ و نگاه های خیره و در خیال
نقطه های توهم

و تو برای هزار مین بار مهربان می بخشی مرا و من در
احمقانه ترین رفتار های یک پسر عامی
میان سکوت و هق هق گریه هایم برای هزار مین بار همه چیز
همه چیز را افسرده به آتش می کشم
فریاد
فریاد
ایستاده ام
تلو تلو خوران و
و فرو می افتم بر زمین گل آلود ِ با رد پا های نامفهوم
و نگاه های خیره ی تمام آدم های شهر
و من فقط هق هق
در زمانی که همیشه مرده است

سرفه می کنم
سرفه می کنم و خون بالا می آورم و نگاهم خیره می ماند
در میان تمام خستگی ها و تصویر های احمقانه ی زندگی
در آوای پیانو ی مردی که در گذشته های همیشه دور مرده است
چرخ می زنی آواز خوان در آتش و خون و مرگ
و دست هایت می چرخند و تن ت و مو هایت که با باد یکی می شود
در تصویر صورتت گم
و چشم هایت بسته
انگار تلخی شبی را از خود ت دور می کنی
از خودت
خودت
. . .

تصویر می شوی در تند باد همه خاطرات
به خوبی و زیبایی و بخشندگی
جایی تصویر می شوی در میان سیاهی های قلب هنوز تپنده ام
که هیچ کسی راه ندارد
و من گیج
جایی در میان هیچ جا
سرگردان

مرگ
مرگ
آوا از لبانم دور نمی شود
. . .

تو همه تصوّر زندگی شده ای برایم
نقش همه آرزو های گم شده وقتی هنوز هم بر سرم فریاد می زنند
حتا در تنها تاریک اتاق خسته
میان خودم و مرد سیاه پوش که ایستاده است
همیشه
پشت سرم
ساکن
ساکت
خاموش
و خیره است در من
و آزارم می دهد همه جا
میان راهرو های سپید رنگ دانشگاه
میان اصوات ارواح خیابان راهنمایی
میان لبخند های یک مهمانی
میان سکوت های دور شدن هوا و
تصویر آسمان
وقتی تاب می خورم در حیاط
. . .

ایستاده است و
ساکن
ساکت
خاموش

سرم را بر می گردانم گم می شود

و من گم
سرگردان
من مرده
من افسوس
نشسته ام جایی در تاریکی و آواز های غریبه و
باد های سرد و نگاه های ناگزیر

جایی نه دور، نه نزدیک
جایی در هیچ جا
و خیره ام در نقش یک تصویر کوچک ِ تنها
در تنها وجود ی که تو هستی
. . .

سودارو
یازده و چهل دقیقه ی شب - نه سپتامبر دو هزار و پنج میلادی


من خوب نیستم. امروز اصلا خوب نبودم. باز توی اون حس وحشتناک آزار دهنده، دلم می خواست بروم به باغ یکی از آشنا ها، برای برنامه ای که سالی یک بار می گیرند، هر چند فصل ش گذشته ست، یاد چایی ترش مزه ی آلبالو یی بودم که اون جا می خوردیم، ولی نرفتم، نشستم توی خانه و موسیقی گوش کردم، دلم گرفته است، خیلی دلم گرفته است، دارم فیلم 21 گرم را تماشا می کنم، وحشتناک است و آزار دهنده و تلخ و عصبی و تمام وجود م سرد می شود وقتی نگاه می کنم فیلم را، سی دی اول را دیدم و . . . الان رپ گوش می کنم، نمی دانم که می خواند، فقط رپ است، همین را می دانم

. . .

شاید صبح که شود، صدایت را که بشنوم حالم خوب شود، نمی دانم کی می شود زنگ زد که هم تو بیدار باشی و هم بشود زنگ زد، این دو هفته توی اون حس های گنگ خاص خودم هستم، باید بروم یک کارت تلفن لعنتی بخرم و نمی خرم، بعضی وقت ها این جوری می شوم، بد ترین حالت ش وقت هایی است که دوست دارم آس و پاس بروم بیرون، کیف پولم را نمی برم، یا فقط پول خرد همراهم می برم و فقط راه می روم و راه می روم و راه می روم، حتما توی اون روز ها یا باران تند می بارد یا برف، حتما وقتی بر می گردم خانه سر دردم، حتما یک مسکن قوی می خورم و می خوابم و کرخت . . . فعلا نشسته ام به ساختن طرح برای نوشته هایی که نمی دانم نوشته می شوند یا نه، امروز فکر می کردم که بالاخره این بار که ببینمت

. . .

ساعت یک و سی و یک دقیقه ی صبح، هوا یخ، مشهد خوابیده، چهار طبقه همسایه مان که پنجره های شان رو به اتاقم باز می شود خواب هستند، نمی دانم هنری – سگ شان – خواب است یا نه، هدفون زده ام و به قول برادرم کری مطلق دارم

سودارو
2005-09-10
یک و سی و دو دقیقه ی صبح