November 14, 2004

به صدای ملایم یک آواز گوش می کنم و صفحه های مختلف را باز می کنم و چند خطی می خوانم و می بندم و آهنگ را عوض می کنم، گوش هایم درد می کند از فشار هد ست و چشم هایم خسته است، از یک سرماخوردگی که در تنم نفوذ کرده، نه چندان مهم برای فکر کردن

چند پست آخر این وب لاگ را اصلا دوست ندارم، کسل کننده و مسخره از دنیای به درد نخور انسان ها، دوست داشتم چشم هایم را می بستم و جایی پرواز می کردم و تصاویری را می دیدم که مدت ها است ندیده ام
.
.
.

ماه رمضان تمام شده است در ایران و الان یک ساعت و خورده ای است که روز عید فطر است، مبارک باشد، یک عالمه چیزهای شیرین خوردم و یک کم فیلم نگاه کردم و وقت تلف کردم، کنفرانس ها دارند رویم فشار می آورند، امیدوارم زود تر تمام شوند و من راحت بشوم از این همه اسم و مکان و واقعه که در ذهنم انباشته شده اند

دفترم را می آورم و میان خطوط را می گردم که شاید چیزی پیدا کنم و امروز بیاورم اینجا
چیزی نبود

پوچ شده ام

با هم چت کردیم و من چقدر فکر می کردم خسته ام وقتی فکر می کردم که هیچ کاری نتوانسته ام برایت بکنم
هیچ کاری

و داری مثل یک پرنده خسته همین جا رو به رویم پر پر می زنی و خسته می شوی، فرو می افتی و دوباره
.
.
.

صفحه سفید ژوزفینا و من که هیچ چیزی در درونم نیست
دیوانه ام
اولین ماه رمضانی بود که آمد و رفت و من به جز در نماز هیچ وقت قران نخواندم
اولین رمضانی بود که این قدر محو گذشت برایم

من خیلی وقت است که یک آدم مذهبی، یعنی آدمی که بخواهد به ظواهر مذهب اهمیتی بدهد نیستم، تقریبا هیچ وقت نبوده ام، و الان، الان احساس می کنم که سر در گمم

در میان دنیاها که احاطه ام کرده اند و من نمی دانم کدام راه را در پیش گرفته ام، فقط کتاب، کتاب، و اینترنت و فیلمی و صدای موسیقی و نمی دانم، چت، دانشگاه، نمی دانم کی قرار است برای خودم نفس بکشم

همین تازگی ها بود که پرستو توپید به من که تو که می دانی برای چی داری درس می خوانی و داری ناخونکی به درس هایت می زنی و تو که حداقل خودت می دانی چه آدم گند مسخره ای هستی و برای خودت حداقل نقش بازی نمی کنی، و نمی دانم دیگر چه چیزهایی گفت، ولی همه اش این بود که تو دیگر چرا داری می نالی دیوانه عوضی

البته پرستو عین این واژه ها را استفاده نکرد، ولی منظور اش این بود، نبود؟

خسته شده ام، همه اش از این آقای رضیئی، آقای رضیئی ها، همین پنچشنبه بود که آقای امیری سر کلاس حواسش نبود و گفت سودارو بخوان، و بالافاصله تصحیح کرد به رضیئی، و من چقدر احساس آرامش می کردم که یک نفر پیدا شده است دارد مرا از این القاب جدا می کند، آقای رضیئی متعلق به خاندان رضیئی که نصفشان مهندس اند و بقیه شان دکترایی در یک جا دارند، و نمی دانم، در جمع های خانوادگی شان یک حرف آدمی زادی نمی زنند

خسته ام و دارم سر همه چیزی داد می کشم

...

آنچنان آلوده ست
عشق غمناکم با بیم زوال
که همه زندگیم می لرزد

چون ترا می نگرم
مثل اینست که از پنجره ای
تکدرختم را، سرشار از برگ
در تب زرد خزان می نگرم

مثل اینست که تصویری را
روی جریانهای مغشوش آب روان
می نگرم

شب و روز
شب و روز
شب و روز

بگذار
که فراموش کنم
تو چه هستی، جز یک لحظه، یک لحظه
که چشمان
مرا
می گشادی به برهوت آگاهی ؟

بگذار
. که فراموش کنم

فروغ فرخزاد
تولدی دیگر – گذران

شما به فال فقط از حافظ اعتقاد دارید؟ نمی دانید فروغ چه جواب هایی به فال هایم می دهد، شاملو به گریه ام می اندازد، انگار روحم می داند کدام صفحه را باز کند که تمام تنم بلرزد

عیدتان مبارک
احتمالا هنوز هم در یک حس خود باوری مسخره که نمی گذارد چشم هاتان را باز کنید و دنیای لجن را ببینید

سودارو
2004-11-14
یک و چهل و چهار دقیقه صبح

اگر خدا نبود چه کار می خواستیم بکنیم؟