November 19, 2004

چی می شد ترم قبل بود، تو خوب بودی، پرستو خوب بود، فرشته خوب بود ... داشتی می گفتی و من خیره شده بودم جایی میان تصویر های خیابان هایی که می گذرد، داشتیم از دانشگاه بر می گشتیم و فکر می کردم که من از هر کدام از این خیابان ها که می گذریم خاطره دارم، از دانه دانه شان
.
.
.
همین روزها بود که جایی نوشتم دارم میان تصاویر خاطراتم پیر می شوم

یک جورهایی خیلی برنامه هامان شلوغ شده، تا آن جا که هر کلاسی که کنسل می شود من کلی خوشحال می شوم که زمانی هست که به خودم کمی برسم، یک رسمی از پارسال تو دانشگاه افتاد که بعد از عید فطر یک هفته ای دانشگاه نیمه تعطیل می شود چون تقریبا تمام شهرستانی ها می روند خانه، امسال سر لج بازی من، از فردای عید تمام کلاس هامان برگزار شد، تا جایی که توی کل دانشگاه یک بار فقط کلاس ما بود و بار دیگر فقط یک کلاس دیگر دایر، همه اش سر اینکه دوشنبه رفتیم دیدیم نصف کلاس هست، هیچ کس هیچی نگفت و نشستیم تا آخر زنگ فرانسه، بعد ما رفته بودیم کافه دانشگاه آپ دیت کنیم که موقع برگشتن یکی از بچه ها گفت کلاس سیر کنسل

من هم یک ساعت و نیم تمام چرندیات فرانسه را تحمل کرده بودم زدم به لج باری خفن خودم راهم را کشیدم رفتم توی کلاس نشستم و به حرف هیچ کسی هم گوش نکردم و پشت سرم کم کم تمام کلاس هم آمد نشست

چنان تو حس کلاس خورد این تعطیل نشدن که فعلا حالا حالا ها هیچ کدام حوصله حرف کنسل کردن ندارند

من یک موقع ای خیلی شر تر بودم، هنوز هم یک کم از این اثرات لج بازی هام توم مانده که بعضی موقع ها بروز می کند

این ها را گفتم چون امروز یک مسخره بازی پیش آمده بود و داشت گیس و گیس کشی و از این جور حرف ها می شد و من رسما تمام مسئولیت تعطیل نشدن کلاس ها از دوشنبه را قبول می کنم و هر کی اعتراض داره از این به بعد مثل بچه ی آدم اول هماهنگ کنند و بعد بروند خانه شان، و اینکه همینه که هست، من م خیلی بچه ی مثبت ام

و بعد اش هم مسئول دانشگاه دکتر بلوف – طیرانی سابق - یک بیانیه داده که هر کلاسی که کلا تعطیل بشه همه دانشجو هاش غیبت می خورند و مگر ندیده اند رادپور با لیست کلاس ها می رفت و می دید کی هست کی نیست، باسه همین دعوا برای چی می کنید؟

حالا، امروز خانوم تائبی دانشگاه نبودند و کلاس شان کنسل شد و ما هم بچه مثبت ها زدیم به ولگردی توپ، حرف زدن و چایی داغ و شکلات و وب گشتن – اول ش نیم ساعت نشستیم تو کافی نت مفت دانشگاه که کانکت نمی شد تا مسئول اش آمد گفت تنظیم دیش بهم خورده ما هم بور رفتیم کافی نت پروین که بسته بود و آخر سر از کافی نت خیام سر در آوردیم و نشستیم و من بودم و پرستو و پروانه و سرعت کند کافی نت

تا گوته که دو بار خداحافظی کرده بود با ماشین بابا جان دوباره آمد تا دم دانشگاه برای کاری – گوته غالبا پنج باری خداحافظی می کند تا رفتن اش بگیرد- و من و پرستو هم خراب شدیم سرش تا سر کوچه هامان

آرین سه و چی توز حلقه ای و ول گشتن تا خانه، دوست دارم این جور نفس کشیدن های کوتاه را

کاش ترم قبل بود . . . می گفتی و من داشتم فکر می کردم که ما حالمان خوب بود و یا فکر می کردیم که حالمان خوب است؟

نمی دانم، تصاویر مجهول، تصاویر مجهول

چشم هایم را دوختم به تصویری از کوهسنگی که دور می شد و خیابان های نیمه دیوانه مشهد، داشتم فکر می کردم که چقدر دلم می خواهد توی یک جای شلوغ خودم را گم کنم، مثل نیویورک، گوته گفت توی تهران هم می شود و فکر کردم که من، با این قلب که توی مشهد لنگر می اندازد تو تهران دودی می خواهم چی کار کنم؟

نمی دانم، نفس ی عمیق و نان داغ روی داشبود پژو و مشهد، شاپرک های آرین

* * * *

من نمی دانم پرا خودمان را مجبور می کنیم به ترجمه کردن متن هایی که از عهده ترجمه شان بر نمی آییم. توی تابستان بود که من پیرمرد و دریا اثر ارنست همینگوی را از کتابخانه گرفتم با ترجمه نجف دریابندری برای تجدید خاطره ای با همینگوی و فقط توانستم یک صفحه و نیم اول متن را بخوانم، فکر کردم شاید دارم اشتباه می کنم، متن اصلی را گذاشتم جلوم و ترجمه را و حسابی لجم گرفت

امشب دوباره نشستم و با عذابی کمتر و لی هنوز هم زیاد برف های کلیمانجارو دوباره ترجمه نجف دریابندری را خواندم، این بار دلم می خواست داد بزنم

متن اصلی را دو هفته ای پیش خوانده بودم و هنوز واژگان توی ذهنم بود

توی متنی که من خواندم قسمت عمده ای از متن ایتالایزد شده بود، توی فارسی ما این طوری نمی توانیم بنویسیم، ولی خداوند یکتا یک چیزی به اسم فونت های مختلف در اختیار آدم قرار داده که می شود گاهی اوقات از آن استفاده کرد، متن این قدر چسبیده بود به کلمات که تمام معنای داستان نابود شده بود، اصلا نتوانسته بود حس پوچی، نزدیک شدن مرگ، رابطه های بیخود زندگی های اشرافی را بیاورد، دیالوگ ها خوب ترجمه نشده بود، سانسور هم که خدا بود تو متن، اصل اش اینه که متن اصلی را بزارم جلو ام و ترجمه را هم و بشینم به اشتباه ها را در آوردند، ولی واقعیت اش اصلا حوصله ریز نگاه کردن را ندارم

نمی خواهم بگویم اقای دریابندری مترجم بدی هستند، همین چند روز پیش بود که شش داستان از ویلیام فالکنر را از ایشان خواندم: گل رزی برای امیلی، که البته فقط اصل داستان یک گل رز برای امیلی را از متن انگلیسی خوانده بودم، ولی ترجمه خوب بود، هر چند بر عکس آن چیزی که در مقدمه اورده شده بود، سه داستان اول که با فاصله سی سال قبل از سه داستان آخر ترجمه شده بودند، بهتر و روان تر بودند

سودارو
2004-11-18
یک زمانی در میانه ی شبی با ابرهای خاکستری باران زا