November 13, 2004

امروز فرصتی داشتم که آخرین قسمت ِ ارباب ِ حلقه ها: باز گشت پادشاه را تماشا کنم، دو فیلم اول را اوایل تابستان دیده بودم و فیلم سوم ماند برای چند ماهی بعد، فیلم را نگاه کردم و کار پیتر جکسون را پسندیدم، واقعا قوی کار کرده است، هر چند تا اسکار که این سه فیلم برده اند حقشان است، رمان ِ آقای جی. ار. ار. تالکین را هنوز نخوانده ام و منتظرم تا فرصتی پیش آید که از تهران متن اصلی به دستم برسد، نمی خواهم وقتم را توی ترجمه تلف کنم، کمی صبر و خطوط اصلی در مقابل ات

فیلم را نگاه کردم و دلمشغولی هایم هم به فیلم اضافه شد، تمام مدتی که داشتم جنگ بین خیر و شر را نگاه می کردم، فکر می کردم که همه ما خودمان را در سپاه روهان می بینیم، همه مان، چه همه کسانی که به بوش برای بار دوم رای داده اند، خود را در جنگی در برابر تروریسم در میان سواران روهان می بینند، هم چریک های فلسطین، هم بنیادگرایان مذهبی مثل طالبان، و نمی دانم، هر کس که ایده ای را دنبال می کند خود را تصویری روشن می بیند، قافل از اینکه که اکثر ما داریم از یک چشم اطاعت می کنیم، حالا چشم آروگان باشد یا چشم لرد ساراد، کور شده ایم و شمشیر به دست به جنگ همه چیزی بر خواسته ایم که زندگی نام داشت، حالا یکی ایدئولوژیک، یکی به دنبال راهی برای فراموشی

* * * *

به مرگ عادت دارم، به دور شدن و نابود شدن تمام چیزی که پایه در وجود کسی دارد عادت کرده ام، ولی امروز وقتی که صفحه وب لاگ تمدن را باز کردم و خط اول را خواندم و مرگ مانی را ... هنوز هم غمگین می شوم برای مرگ کسی، هر چند که می دانم مرگ چیز تلخی نیست

وب لاگ پدر مانی، ساده تر از آب را هر از چند گاهی می خوانم، هر چند جزو وب لاگ های محبوبم نیست، امروز که نوشته اش را در مرگ مانی ِ سی و پنج روزه اش خواندم، خوب، هر کس عقیده ای دارد و این مرد هم عصبانی است الان

یک بار دایی از ژنو برایم در نامه ای نوشته بود که آن جا وقتی کسی را از دست می دهی، روان شناسی می آید و کمک ات می کند که ماجرا را تحمل کنی، اگر پدر مانی این نوشته را می خواند، ول کند عقیده کلاسیک را که روان شناس همان روان پزشک است و فقط دیوانه ها به دیدارش می روند، من هنوز هم خاطره شیرین تنها باری که پیش روان شناس بوده ام را دارم، جزو مفید ترین دو ساعت های زندگی ام بود، حالا هم برود پی یک روان شناس و بگذارد آرام اش کند قبل از اینکه نا خواسته تمام غم اش را در زندگی اش وارد کند

* * * *

زندگی پر از تصاویر مجهول است. نمی توانم باور کنم که تمام آن چه در خاطرم می آید واقعا زمانی اتفاق افتاده باشد، می دانی، گیج شده ام این روز ها و کمتر چیزی درونم را آرام می کند

سودارو
2004-11-12
یازده و پنجاه و هفت دقیقه صبح