November 25, 2004

ساعت صفر و آهنگی غمناک که توی گوش هایم آرام می خواند، صفحه را باز می کنم و دوباره مسعود بهنود و دوباره تمام وجودم یخ می زند و مثل خیلی وقت ها اشکی صورتم را پر می کند، واژه ها را آرام محبوس می کنم در قلبم و صفحه را باز می کنم وروزنوشت های سید ابراهیم نبوی در تبعید را می خوانم و می خندم، تلخ، سیاه، نا آرام، چشم هایم را می بندم و می گذارم جایی میانه قلب تنها دریچه روشن آواز سر دهد، مغموم و آرام

چو آفتاب ِ می از مشرق ِ پیاله بر آید
ز ِ باغ ِ عارض ِ ساقی هزار لاله بر آید
نسیم ِ بر سر ِ گل بشکند کلاله سنبل
چو از میان ِ چمن بوی آن کلاله بر آید

آهنگ عوض می شود و چقدر سرد است امشب، در اتاق بسته، مثل تمام لحظه های همیشه و محبوس در میان صفحه های ویندوز و کتاب ها، کتاب ها، کتاب ها و آهنگی که عوض می شود در مدیا و حالا یک نفر دیگر شروع می کند به خواندن، حالا یک فیلم دیگر، شعری دیگر و منتظر بودن برای اتوبوس، خیابان های بی حالت ِ شلوغ پر از بو های کسل

همه چیزی محو شده است

یک جزوه دیگر، یک متن دیگر، یک کنفرانس دیگر، و ترجمه داستان چخوف، و انتظار، انتظار که صفحه های جدید از پرینتر بیرون بیاید، لابد داستان های جی دی سلینجر، دوباره آن و دوباره صفحه های جدید و دوباره پیغام هایی که منتظر مانده اند و لابد یک نفری یک گوشه لبخند می زند، آینه است یا بیابان گرد و لحظه ای صبر برای نفسی بر آمدن و یا
.
.
.
ساعت صفر و تنها نشسته ام توی اتاق

مثل همیشه
مثل همیشه
مثل همیشه
عادت می کنیم

سودارو
2004-11-25
هفده دقیقه صبح

پیوست: صبح تا ظهر، ده آذر، سه شنبه، هر جا تو بخواهی
سودارو