November 04, 2004

AT FAR HEAVEN

What do we do with children? Children are asking,
Children are dancing, children are singing,
This is the way that sticks in their mind.
I believe we can teach them love,
I believe they can teach us love.
AT FAR HEAVEN opens the door of the world of children,
Our little angles, to us. To think about them more
Deeply, to understand them and to believe:
We can teach them love,
They can teach us love.

Lila Kharazmi / Mona Tavajohi

کودکان و نابغگان می دانند که پل وجود ندارد، تنها آب است که راه می دهد تا بگذریم
رنه رشار

* * * *

پریروزی بود که داشتم دور و ور دفتر انجمن علمی زبان می پلکیدم که صدای صحبت های بچه های کلاس را شنیدم که داشتند از برنامه ی چهارشنبه کلاس بیان شفاهی داستان گروه اول می گفتند، که چهار شنبه خانوم ها توجهی و خوارزمی می خواهند برنامه شان را اجرا کنند، چیزی که مرا وا داشت بیاستم و دقیق گوش کنم این بود که گفتند که داستان را خودشان نوشته اند، خوب، من هم که له له ادبیات به هر شکل ممکن را دارم، امروز خودم را دقیقه نود دوان دوان سوار یکی از این تاکسی هایی که وقتی عجله داری مثل حلزون راه می روند، رساندم به کلاس گروه یک و به عنوان ِ میهمان نشستم به انتظار. به جز من چهر نفر دیگر هم – حدودا – مخصوص این برنامه آمده بودند

از خود برنامه نمی خواهم بگویم که شاهکار بود و بر اساس تئاتر دوران مادرن یست کار شده بود، وقتی تمام شد و نشسته بودیم به تماشای اجرای شلیک ِ الکساندر پوشکین، پرستو که جلوی من نشسته بود می گفت که دلش می خواهد بنویسد، و من فکر کردم به جمله ای که در مغزم داشت می گشت، دفترچه ی یادداشتم را گذاشتم جلوم و برای چند دقیقه گذاشتم ذهنم روی کاغذ بیاید

همین

شعر را نوشتم و دفتر را گذاشتم جلوی خانوم توجهی، و خیره به اجرای داستان پوشکین، دفتر را چند نفری دید زدند و بعد هم برگشت پیشم با کامتنسی که خانوم توجهی نگاشته بودند، پرستو هم خواند و او هم چیزی نوشت

یکی از دوستان خواست که شعر توی وب لاگ بیاید که کار دارد باهاش
خوب، این پست مخصوص امروز که خوش گذشت و من نشسته بودم گوشه ی کلاس و و قتی خانوم خوارزمی ستاره ها را تماشا می کرد رو به روی من ایستاده بود و من نمی دانم به چی فکر می کردم، یاددم هست جلوی خودم را گرفتم که یک دفعه داد نزنم سر کلاس، که یک دفعه نزنم زیر یکی از این گریه های هیستریک ام، نشستم و خودم را در داستان غرق کردم و داستان شد این شعر
.
.
.

AS FAR HEAVEN

There was a girl gathering shining stars
While the sky was bright with a grish light
In the morning, till the night
With her song by the heart, she runs
And dance and laugh,
And gathered stars, shining stars,
And never look back,
To the place which tears drops,
While a little girl cannot sleep all the night.

Soodaroo
10:55 AM
November 3, 2004

Grish
نمی دانم این کلمه در زبان انگلیسی وجود دارد یا نه، من منظورم آسمان خاکستری است، ولی نمی خواستم از کلمه ای که مستقیما بگوید خاکستری استفاده کنم، می خواستم خاکستری گونه باشد، مگر نه آسمان شب تاریک است و فقط ستاره ها در آن می درخشند

وقتی دفتر برگشت خانوم توجهی نوشته بود

Thanks,

There is no distance between us and heaven
There is no bridge to get you to heaven,
The only thing is to close your eyes and
Wish to be at heaven. AT FAR HEAVEN.

پرستو هم نوشت

But there is distance between me and you
The only bridge is heaven
Break the distance
Break the distance.

سودارو
November 3, 2004
11:54 PM
نمی خواهم وب لاگ انگلیسی را آپ دیت کنم، برای همین است که شعر ها را در وب لاگ فارسی گذاشته ام