November 16, 2004

واقعیت دارند؟ تصاویر مجهول و مسخره که تمام دنیای اطراف را پوشانده، پس چرا من همه اش خواب های آشفته می بینم و هر روز بیشتر غرق می شوم در تمام چیزهایی که وجود ندارند؟

در همین روزهایی که گذشت بود که یک نفر میل زد و نوشت دنیا همه اش مسئله ی تصور است و نه واقعیت، و حالا، حالا زمانی برای غرق شدن

نشسته بودم توی حیاط دانشگاه دیروز و یک دفعه چهارده قطره باران سطح کتاب فرانسه را خیس کرد، چقدر دانشگاه خلوت را دوست دارم، ترسناک با اتاق های بزرگ تهی و نیمه تاریک مثل یک غول خفته در خواب

همان روزی که آخرین پست وب لاگ را منتشر کردم شب در یک خواب کوتاه فروغ فرخزاد ایستاده بود در یک راهرو و شاملو هم بود و من گوشه ای ایستاده بودم و فروغ خودش را به شاملو معرفی می کرد: که من فروغ فرخزاد هستم . . . و حق هم داشت شاملو که نشناسد فروغ را در یک مانتوی تیره و روسری ای که تمام موهای عاصی سیاه اش را پوشانده بود

دیشب خواب می دیدم که دارم یک کتاب درباره فروغ می خرم

شاید امروز یک سری به کتاب فروشی بزنم

خیلی آشفته ام، توی خواب هم بودم، همه اش از این جا به آن جا روان و هیچ جایی آرامش نمی یابی

تمام کتاب های قشنگ خواب دیشب شبیه کتاب نورتن بود
یک بار برای گذشته، برای تمام گذشته ای که رفت، یک شعر از دفتر های کهن خاک گرفته میانه ی این اتاقک کوچک دنیای ام
.
.
.

سودارو
2004-11-16

* * * *

تنهاترین لحظه
با امیدی در قلب
در پهنای دست های گرم و
کوچک تو
خشکید
و چشمان ، در فراسوی پنجره ها
به میله های سرد آهنی دوخته
شد

این بار هم اشک ها هجوم آوردند قلب کوچک خسته تن را
و در فراسوی پوست لرزان
غم را تپید در تمام لحظه ها

و بر لبانم، کلید جاوید قفل های
حصارهای خاکستری
زمزمه گشت: دوستت خواهم داشت
عاشق
گذشتم از میان عطر مبهوت
کننده ی گل هایی
که در آفتاب داغ این روزهای تابستان
می خشکند
در باد هایی که نمی آیند
که نمی آیند
.
.
.

و در انتظاری بی پایان
لبخند را بر لبانت به جستجو می ایستم

و در درون تنهای ام
بار تمام این غم کهنه را به دوش می گیرم

که تو را بر من یکی می کند
.
.
.

با گذر از پنجره
تو را خواهم یافت

می دانم
می دانم

سودارو
23/5/1381