September 30, 2006

ژوزفینا – کامپیوترم، آشنا هستید که – امشب منگ شده بود. برگشت گفت مصطفی تو حالت خوبه؟ داشتم تایپ می کردم. چیز هایی که می نوشتم برایش مثل حرف های یک آدم مست بود. خندیدم و گفتم عزیزم این فقط اسم های خاص کتاب ِ زندگی نامه است که دارم رویش کار می کنم. گفت اوهووم. هر چند مطمئن هستم که هنوز داره فکر می کنه من خل شدم. البته یک کم بیشتر خل. چون داشت فکر می کرد زنگ بزنه بیان من رو ببرن تیمارستان. من گفتم عزیزم صبر کن، آخرش خوب می شه. باز هم گفت اوهووم. نشسته داره موهاش رو شانه می کنه. فایل ورد را بستم. پیشگفتار کتاب کچل ام کرد. ولی واقعا جالبه. خیلی کتاب عجیب غریب ِ وحشتناک ِ خوشگلیه

یعنی واقعیت رو بگم، توی غرب یک کتاب خیلی نو و جدید محسوب می شه. فرم ی که کار کرده محشره. من واقعا توی عمق کتاب درگیر شدم. کاملا توی گروه خونی خودمه. طرف اصلا حالیش نیست. از زمین و زمان می گه و همه چیز رو بهم ربط می دهه و کلی هم روانی ات می کنه. ولی واقعا خوف می گه. هر چند کتاب یک کم کت و کلفت تشریف دارن – حدود چهار صد و هفتاد صفحه – ولی وقتی در بیاد چی می شه. کلی پز اش را خواهم داد. حالا این خط و این نشان
.
.
.

دیشب. نه و بیست و چهار دقیقه ی شب

* * * *

من این را هی یادم می رود بگویم. تهران، موزه ی هنر های معاصر یک نمایشگاه گروهی از نقاشان معاصر ایران گذاشته به اسم مشرق ِ خیال. اگر تهران هستید حتما بروید. کلی تابلو های خوب آن جا هست. یکی از تابلو های معروف سهراب سپهری آنجا بود. کلی تکانم داد. کلی اسم های جدید بود. مثل همیشه هیچی از ایران درودی نمی فهمیدم. مرتضی محصص هم یک تابلو داشت من گفتم عجب. تصویر یک زن عریان بود. مرتضی ممیز هم جالب بود. یک آقایی بود که اسمش یادم رفته ولی خیلی تابلو هایش محشر بود. کلا نمایشگاه محشر بود. کلی آدم را می تکاند. بروید به تماشایش

* * * *

می خواستم چه بگویم؟ یادم رفته. امشب یک کاست ِ 1999 از رِکسوته کشفیدم که کلی جالب هستش. بعد هم اینکه کتاب آندریا لوی را تمام کردم. آخرش تکان دهنده بود. از آن کتاب ها که نویسنده دست هایش را می گذارد روی شانه ات و تکان تکان تکان ات می دهد و بعد می پرسد خوب بود؟ سر تکان می دهی. خوب بود. استیفن کینگ هر جا حوصله اش سر می رود فحش می دهد. بچه است خوب. یک کتاب خوشمزه ی هزار صفحه ای هم گذاشته ام توی نوبت. یعنی فردا صبح لابد شروع اش می کنم. از آن کتاب های خوش بوی دیوانه است. خانوم وقتی گفت دارد این کتاب را ترجمه می کند، من شخصا کف کردم. ولی حالا که امروز نشسته ام به بو کشیدن کتاب، گفتم هووم، حق داری

من اصلا یادم نیست چی می خواستم بگویم. فقط می دانم که همچنان در نقاهت بعد از پایان تعطیلات و برای اولین بار در سال های جاری نرفتن به سر کلاس هستم: یعنی ساعت های ممتد در شب، صبح و بعد از ظهر خواب تشریف دارم. و کلا کار خاصی نمی کنم. فارسی هم کتاب نمی خوانم. فقط خارجیکی می خوانم و هیچ کار دیگری نمی کنم. دروغ چرا، به ترجمه ام ناخونک می زنم

امیدوارم همین روز ها یک نفر از خواب بیدارم کند. خودم هم دارد حوصله اش سر می رود طفلک
من چقدر امروز تکان خورده ام
من بروم باز هم بخوابم
شب بخیر
.
.
.

سودارو
ده و چهل و چهار دقیقه ی شب