September 17, 2006

من امشب مشهد را برای یک سفر شش روزه ترک می کنم. توی این مدت تمام سعی ام را می کنم که از وبلاگ دور باشم. خیلی خسته ام. از این هی آپ دیت نکردن وبلاگ لابد می دانید. دوست دارم این پنج روز و نیم توی تهران را فقط بی برنامه باشم و فقط هی این ور و آن ور بروم. می خواهم تا می توانم خودم را توی موزه ها و سینما ها و تئاتر ها و کافه ها خفه کنم. به امید دیدار در مهر ماه. معنای این حرف این است که تا هفته ی اول مهر ماه سایت جشن کتاب هم آپ دیت نخواهد شد

* * * *

همه چیز از
آره. مرده است. من کتاب سفید رنگ را بستم. پنه لوپه به جنگ می رود. پنه لوپه به جنگ رفته است. پنه لوپه مرده است. شاید اگر هنوز بودی زنگ می زدم و می گفتم شنیدی؟ رفت
نیستی. میان تمام سایه های اتاقم را هم نگاه کنم نیستی
و من
. . .
همه چیز از مرگ شروع شد و من چشم هایم را بستم و به اولین باری فکر کردم که نام اوریانا فالاچی را شنیده بودم، به روز هایی که زندگی، جنگ و دیگر هیچ را می بلعیدم و دانه دانه مصاحبه های گفتگو با تاریخ، که همین چند روز پیش بود، وقتی جنگ لعنتی لبنان مرگ آسا شده بود و من فقط داشتم به دانه دانه کلمات گلد اسمیت فکر می کردم – همان زن توی فیلم مونیخ، نخست وزیر اسرائیل در دهه ی هفتاد – و اینکه چقدر تحلیل های آن موقع آن مصاحبه به همین الان مرتبط است و
همه چیز از مرگ شروع شد. رفته است. می دانی، آخر خورشید هم می میرد. پنه لوپه هم می میرد. و کودکی هرگز زاده نمی شود
و
. . .
خبر را لمس می کردم. چشم هایم را بسته بودم و کلد پلی گوش می کردم و فکرم پر بود و بعد یک دفعه به سرم زد ببینم توی فایل یانی چه دارد و
شش سال بود گوش نکرده بودم. از یانی فرار می کردم. یانی یعنی تمام سال های لعنتی دبیرستان. یعنی تمام غم ها. اندوه ها. اولین عاشق شدن ها. اولین
. . .
یانی یعنی خودکشی. یعنی سرما. یعنی تمام شب هایی که برف می بارد و چراغ خاموش است و به خش خش نشستن برف ها روی زمین
به آب شدن برف ها هی گوش می کنی و چشم هایت را می بندی و
. . .
وقتی به خودم آمدم که اشک ها داشتند روی لباسم می ریختند و به خودم آمدم و آهنگ را هی زدم که تکرار شود که
You Only Live Once
و چشم هایم را
. . .
به خودم آمدم و منفجر شده بودم. به خودم آمدم و داشتم می نوشتم. با چشم های خیس خیس داشتم می نوشتم و به خودم آمدم و دیدم بخش دوم رمان را تمام کرده ام. پرده ی سوم را باز کردم. نوشتم رویایی ِ نیم روزی. و چشم هایم را
. . .
می دانی اگر بودی
یعنی اگر بودی زنگ می زدم
می گفتم چقدر دلم تنگ شده است
نبودی. نه، نبودی. توی رمانم نوشتم و دلم
. . .
حالا یک روزی، این رمان که چاپ بشود، خودت می خوانی، خودت می فهمی که چقدر دلم
. . .

* * * *

خواهر زاده هایم را برده بودم سینما. فیلم های ساده عوام پسند انتخاب می کنم که مناسب سن خواهر زاده ها باشد. شام عروسی را رفتیم. چرت. اند ِ مسخره گی. کلیشه. تنها حسن اش بازی خیره کننده ی امین حیایی بود و گریم نیکی کریمی که پانزده سال جوانش کرده بود.و مارال فرجام هم بازی خوبی داشت. کل صحنه های جالب فیلم همان هایی بود که توی تیزر ش قبل به نام پدر دیده بودم. خدایش برای دو ساعت وقت دور ریختن انتخاب خوبی است

هر چند به هدف رسیدم؛ خواهر زاده ها که خیلی خوششان آمده بود

سودارو
2006-09-17
یک دقیقه ی صبح