September 15, 2006

دیشب
. . .
هووم. خیلی بد خوابیدم
. . .
مثل همیشه؟ فکر می کردی که می میری. که دارد تمام می شود. که باز . . . سر چی باز غمگین شده بودی؟
. . .
نمی دونم. شاید فقط میگرن داشتم
. . .
فقط میگرن؟
. . .
نمی دونم. چرا اذیتم می کنی؟ خوب بد بودم. بد اخلاق بودم. سرم درد می کرد. حوصله نداشتم. نور و صدا اذیتم می کرد. عصر رفته بودم دیدن یکی از بچه های قدیمی. بعد
. . .
هووم
. . .
یاد گذشته ها افتاده بودم. یاد
ولش کن
. . .
ولی تو همیشه می خواهی وقتی به یک جایی رسیدی، ولش کنی، پووف، برود، نباشد
پووووووووووف
. . .
شاید فقط دارم فراموش می کنم. شاید همین
چرا ول نمی کنی آیدین؟
. . .
من . . . من که نبودم. تو گفتی باش. تو داری من رو می نویسی
. . .
من فقط می خواستم تنهایی پر بشه. از همان یک سال و خورده ای پیش که نوشتن رمان را شروع کردم همین را می خواستم. تازه من تو رو درست نکردم. از تو رمان معروفی کشیدم ات بیرون. گذاشتم ات اینجا. بعد شکل جدید دادم بهت. بعد
انگار که قرار است تو ویران ترین نقش را داشته باشی
. . .
خیلی کند می نویسی
. . .
آره. خیلی بد. ولی
نوشتن برام عذابه. کلی روی هر خطش اذیت می شم
خوب خلم، آدم اگه کله اش پاره سنگ بر نداشته بود که می رفت تو خیابان دختر بازی کنه. که به جاش بیاد خودش رو حبس کنه توی زندگی اش که کار ادبیات بکنه
. . .
می دونی. فکر می کردم که کتاب ات رو ترجمه اش رو تمام کنی خوشحال می شی، ولی
. . .
نه. هر کاری رو که تمام می کنم کلی غمگین می شوم. کلی، بهم می ریزم. احساس پوچی می کنم. فکر می کنم این هم تمام شد. که چی؟
. . .
حالا کتاب خوب شده است؟
. . .
آره. هنوز یک کم کار داره. ولی خوب شده. می شه خوندش. ولی
می گن مار از پونه بدش می یاد، دم لونه اش سبز می شه. من هر چی از ریاضی و فیزیک و فرمول متنفرم این کتاب پر بود از این ها. ولی محشر بود. دیوانه است این کتاب. خوب، حداقل تو می دانی چقدر من جذب حرف های نو می شوم و این تصویر های جدید که این کتاب از دین و زندگی می دهد
. . .
یعنی چاپ می شود؟
. . .
شاید بشود، شاید نشود. چه فرقی می کند؟ من کارم را می کنم. همیشه همین طور بوده، هیچ وقت نمی شود به آخر کار مطمئن باشی، فقط کارت را می کنی، مگه نه؟
. . .
نمی دونم
. . .
هووم
. . .
هنوز سر دردی؟
. . .
شاید
نمی دونم
. . .
. . .

سودارو
2006-09-15
پنج و چهل و دو دقیقه ی شب