September 04, 2006

به خاطر فردا است، یعنی وقتی که صبح منتظر ات بایستم که بیایی، که بعد از . . . خدایا، دو ماه؟ بعد از شصت روز سرد به دیدن هم برویم، که یک ساعتی با هم باشیم، که
یعنی به خاطر فردا است؟ یا امروز پیش از ظهر که یک دفعه ای دیدم تنها هستم و تلفن ات را گرفتم و این بار خانه بودی و جواب دادی و صدایت
یا به خاطر این است که خواهر زاده دومی در اتاق را بهم کوفت و باد هم می آمد و بد جوری صدا کرد و یک ساعت و خورده ای بعد اش همین جوری ضربان ام بالا بود یا
نمی دانم
خوب نبودم. نشستم و سعی کردم خطوط را بخوانم و سعی کردم کار کنم و چقدر کند پیش می رفتم و چقدر همه چیز منگ بود و چقدر هوا
هوا خوب شده است. یک کم می لرزی. یک کم پنجره ها را کمتر باز می کنی. یک کم فکر و خیال می کنی. یک کم پای کامپیوتر کار هایت را جمع و جور و
باز همان آهنگ را گوش می کنی. آهنگ راب توماس را دیشب کشف کردی. یک آهنگ چهار دقیقه و
همان. کشف اش کردی و بعد هر جا که بروی جاده ها به رم ختم می شوند و رم همین آهنگ است که هی می زنی تکرار
تکرار می شود. بعد چشم هایت را می بندی و گوش می کنی و هی داد می زند و نفس اش چقدر قوی است و تو
توی خودت جمع می شوی. توی خودت مچاله می شوی. توی خودت به صدای نا آرامی گوش می کنی که
نه گوش نمی کنی. هی به خودت می گویی امروز
و بعد حساب می کنی چند روز مانده به سفر تهران. دو تا بلیط لای تقویم امسال گذاشته ای. یک سفر یک هفته ای برای
تئاتر. سینما. خرید کتاب. ترافیک. دیدار های دوستانه. کار. برنامه های شلوغ پلوغ. ترافیک. کشف خیابان های جدید و
و
یادم نیست. مثل آن نمایشنامه ی آداموف شده که اولش نوشته بود: اسم این دو تا شخصیت یادم رفته. من مردم. بعد زنده شدم و نمایشنامه را خواندم و بعد
بعد نشسته بودم و هوای سردی که
صدایت پر از هیجان
صدایت زیبا
صدایت خندید و گفتی سلام و گفتم چقدر کم وقت دارم و هی تند تند همه چیز را گفتم که هی
گفتی تو همین جوری اش خوب نیستی، وقتی که می گویی فکر می کنم خوب هستم که معلوم است چقدر حالت بد است
من گفتم فردا صبح ساعت
. . .

سودارو
2006-09-04
یازده و پنجاه و نه دقیقه ی شب