September 06, 2006

کنت دراکول می گفت چیزی نیست. می گفت خوب می شوی. می گفت و توی خیابان شلوغ آدم ها مثل سنگ بودند. کنت دراکول می گفت باید سمت راست ِ من راه برود. می گفت مگر نه احساس بدی توی وجودش رشد پیدا می کند. کنت هی یادش می رفت کدام سمت است. من فقط فکر می کردم یک چیزی هست که

بانک ها مثل مجموعه ای دیو های خواب آلو توی خیابان احمد آباد صف کشیده بودند. می توانستی همین جوری که رد می شوی و هی یک بانک یک جایی هست برای شان شکلک هم در بیاوری. خود بانک ها . . . مثل دیو هایی بودند که شکم شان پر شده باشد از . . . آره. مشتریان تر و تازه. چقدر هر کدام شان شلوغ بود و مسخره. من رفته بودم روحم را به یک حساب بانکی بفروشم. فعلا که شلوغ بود. روحم چند ساعتی هنوز مال خودم است. بعد به جمع موجودات ملالت باری می پیوندم که حساب بانکی دارند: پیف

کنت دراکول نظر بهتری داشت: می گفت بیا بانک را بزنیم. کلی روی این مسئله نقشه کشید. تمام دوربین ها را شمرد. و سه تا گاو صندوق. گفت پنجاه میلیونی گیر مان می آید. من خیلی علاقه نداشتم. می گفتم این بانک ها به درد نمی خورد. برویم یک بانک واقعی بزنیم: شعبه های مرکزی شان را. کنت می گفت نوچ. می گفت احساس مهمه. می گفت بانک زدن به خاطر بانک زدن ( ادبیات به خاطر ادبیات، فرقه ای ادبی در اوایل قرن بیستم، مترجم. ) می گفت با کلاشینکوف می رویم تو و پنجاه نفر. می خواست کار پست پسا مدرنیته انجام شود

آخر سر قبول کردیم که به جایش برویم شیر موز بخوریم. یک لیوان پلاستیکی با قطعه های موز و بستنی و مایع سفید رنگ و ترکیبی از هزار چیز در ته لیوان: گردو، کنجد و این جور چیز ها. فکر کنم برگ درخت خشک شده و خرد شده هم قاطی اش داشت. نشستیم و چقدر خوب بود. دور و بر مان مگس پرواز می کرد

بعد هم کتابفروشی آقای سپهری پشت لپ تاپ دو تا کتاب از سری نویسندگان قرن بیستم فرانسه خریدیم. نشر ماهی چاپ کرده. خدا است. من میلان کوندرا خریدم. کنت را یادم نیست

هووم

سودارو
2006-09-06
پنج و شش دقیقه ی صبح