September 28, 2006

نه اینکه فکر کنی خل شدم، نه، کلا فقط یک کم، یک ذره روانم بهم ریخته. دارم روی کتاب جدیدم کار می کنم. کتاب جدیدم که نه، همان زندگی نامه که اول قرار بود ترجمه کنم و هی عقب می افتاد، به این نتیجه رسیده ام که کاغذ را چپه بگیرم، چون از نگاه کردن معمولی که به نتیجه ای نمی رسم. یک بار حتا کاغذ را تکان تکان دادم، چون فکر می کردم کلمه ها با من بازی شون گرفته و هیچ کدام جای خودشان نیستند. بعد معلوم شد طفلک ها داشتند چرت می زدند، کلی فحش بارم کردند، آن هم با لهجه ی بریتیش ِ غلیظ ِ آب نکشیده
من هم گفتم مرسی
سرم را خم کردم و جمله را ترجمه کردم. گفتم آخی. جمله اش خیلی ناز بود. کلا یک جور هایی احساس می کنم من همین آقاهه هستم که دارم روش کار می کنم. فقط این آقاهه رو همه ی جای دنیا می شناسند و من رو خودم هم درست نمی دونم که چی و کی و چرا
بعد هم کتاب را گذاشتم روی تخت همین جوری بماند و نشستم و توی اتاق تاریک داشتم درباره ی مفهوم کلمه ی کمونیست فکر می کردم. اولین بار توی گود بای پارتی بچه های دانشگاه بود که مفهوم کمونیست را با یک سیگار تیر کشف کردیم. دوره نشستیم و سیگار کمونیستی کشیدیم و کلی آه های خوشگل درون وجود مان به غلیان افتاد. بعد ها یک مدتی با کمونیست قهر بودم. چون یک دختر چینی توی دانشگاه فردوسی هست که خیلی کلاس با چتر و لباس تمام سفید وسط آفتاب می آید دانشگاه سرش را هم بالا می گیرد. این دختره یک دوست چینی دیگر هم دارد که با هم یک دوست پسر دارند. کمونیست اند خوب. می گویند با هم می سازیم. تازه وقتی که پسره نیست هم بیکار نمی مانند، مزایا و امتیاز دارد دیگر
بعد فکر کردم که من نمی توانم این گروپ سکس های کمونیستی را تحمل کنم. بعد گفتم قهر
بعد چند ماه گذشت و توی یک رستوران نزدیک هفت تیر با یک مالبرو دوباره با کمونیست دوست شدم. نصف اش مال من بود و نصف اش مال تو. خوب بود، مثل تیر کارگری نبود. مثل کاپیتان بلک آقای نویسنده هم خیلی بورژوا نبود که نفس ات بند بیاید و بگویی مست شدم
خوب، راستش من مست بودم
مست از غم. از ساعتی که توی بیمارستان گذشته بود. تو منگ بودی. از غیر قانونی شب پیش. از پارک اطراف شهر. منگ بودی و سرت را گذاشته بودی روی میز و من
. . .
من نمی دانم چرا تصمیم گرفتم توی همان ساعت بمانم
و خوب، بعد چند روزی گذشته بود و من همین جوری سیگار را توی دستم می چرخواندم و تو داشتی برای خودت لالایی می خواندی و من نمی دانم بحث چی می کردم و رستوران پر از آینه بود و دوست نداشتم توی آینه ها تو را ببوسم. دوست داشتم که
خوب نمی شد. نه، نمی شد
تو به لب هات یک ماتیک بنفش زده بودی – یا یک رنگ دیگه؟ من شب ها خیلی بد می بینم و من به رد ماتیک روی سیگار، روی فنجان چایی و روی قاشق نگاه می کردم
نشسته بودیم و تو سوپت را دوست نداشتی. ولی باید می خوردی، معده ات خالی بود. من
من
من چی؟ یادت نمانده؟ داشتم فکر می کردم چقدر خوابم می آید
آن شب یادته چقدر پول تاکسی دادیم؟ نمی دانم، کیف ام خالی شد فقط
. . .


این روز ها دارم یک کتاب از استیفن کینگ می خوانم و یک کتاب از آندریا لوی. دو تاش ماه. دو تاش دیوانه کننده. شاید یکی اش را شد بدهم به آقای دوست ترجمه کند. یکی اش را هم باید گذاشت برای بعد ها که شاید جوی پیدا بشود که این جور کتاب ها را بشود ترجمه کرد. این روز ها بجز وقت های که خواب باشم دارم روی مسائل معمولی زندگی فکر می کنم. به فلسفه گفته ام چند روزی برود مرخصی. این روز ها هی منتظر ام کتاب جدید را از تهران بفرستند. نمی دانم چرا تهران با حلزون ها خیلی دوست هستند. مامان می گوید اگه این زندگی نامه به زبان فراعنه نوشته شده خوب پسش بده. من گفتم طفلکی خوشگله، من
. . .

من همین جوری سرم را خم کردم و بعد از ظهر بود و منگ بودم و خطوط را می خواندم و چقدر این خانوم انگلیسه ناز حرف می زد و راوی کتاب چقدر خنگ بازی در می آره و خوب پسره دوستت داره خره، چرا نمی فهمی؟

خودم هم نمی فهمم، کتاب را می بندم. چراغ ها را خاموش می کنم. سرم را می گذارم روی بالشت و تا وقتی که صدای تلفن بیدارم نکند خواب انگشت های صورتی ترا می بینم. خواب لبخند هایت را. و صدای آرامی که می گوید مصطفی
. . .

بعد از ظهر ها چقدر خوب شده اند
می دانی
خیلی خوب شده اند
خیلی
.
.
.


سودارو
2006-09-27
نه و بیست و هفت دقیقه ی شب