September 13, 2006

. . .
خوب، شاید به استراحت نیاز داری
. . .
چی؟
. . .
می گویم شاید باید یک کم استراحت کنی. شاید باید یک کم وقت بگذاری، یعنی برای خودت، فقط برای خودت وقت بگذاری، که یک کم سرت را بالا بگیری، که دنیا هنوز وجود داره، یک آسمان هنوز
. . .
ولی من که پنج روز دیگه می روم سفر. تو که
. . .
خودت هم می دانی آن سفر بیشتر برای کار است تا
. . .
نه، سفر برای زندگی است. نمی دانی وقتی توی قطار، دوازده ساعت مجبور ام هیچ کار خاصی نکنم چقدر خوب است، همین جوری فقط می شینی و از بی کار بودن لذت می بری، از اینکه هیچ برنامه ی مشخصی نداری، هیچ کار خاصی، نگران هیچ چیزی هم نیستی، هیچی، فقط خودتی و چند نفر دیگه توی کوپه و
. . .
مطمئنی؟
. . .
چیزی گفتی؟
. . .
می گویم مطمئنی؟ من خیلی
. . .
مهم نیست
. . .
چی؟
. . .
مطمئن بودن. برنامه داشتن. برای خودت بودن. همه ی این ها چه اهمیتی داره؟ چه اهمیتی؟
. . .
پس چرا هستی؟ چرا هنوز هستی؟ چرا هنوز هر روز در هر ساعت در هر لحظه دست و پا می زنی، که می خوانی، که می نویسی، که فکر می کنی، که
. . .
خوب، شاید
شاید چون کار دیگه ای نمانده. شاید چون همیشه می ترسم که مگر چقدر وقت مانده است؟
چقدر وقت مانده؟ واقعا چقدر مانده؟
. . .
از مرگ می ترسی؟
. . .
شاید بیشتر از بیهودگی می ترسم. از تنهایی می ترسم. و از سکوت. سکوت خالی بی هیچ چیز. که ویرانم می کند
. . .
تو که ویران هستی
. . .
شاید
. . .
شاید
. . .
می دانی، امروز بعد از ظهری دوباره همان خواب را دیدم. خواب دیدم که رفتم سفر. خواب دیدم که همان تپه بود که باید ازش بالا می رفتی. که به اتوبان می رسیدی. که باز وقتی به اتوبان رسیدم. دیدم ساک هایم را جا گذاشته ام. برگشتم و گم شدم. دنبال اتوبوسی می گشتم که از آن پیاده شده بودم. خسته بودم. و کوفته. و چقدر داغ بود. کم کم داشتم راه را پیدا می کردم که از خواب پریدم
. . .
قبلا هم همین را دیده بودی؟
. . .
آره. توی خواب می گفتم اینجا این جوری می شود. می دانی، اولش ولی یک جور دیگه بود. اولش، یعنی قبل از اینکه راهی سفر شوم. توی یک خانه بودم. خانه زیر دریا بود. هیچ منفذی نداشت. هوا داشت تمام می شد. داشتیم خفه می شدیم. داشتیم . . . یک دفعه دیواری ریخت. یک راه پیدا شد. گریختیم. توانستیم به خیابان برسیم و
. . .
تو خوبی؟
. . .
چیزی گفتی؟
. . .
نه
. . .
می دانی، رمانم
. . .
چی؟
. . .
هیچی
. . .
هیچی
. . .

سودارو
2006-09-13
هشت و بیست و نه دقیقه ی شب