دست هام روی دگمه های کیبورد گیر کرده
یعنی ذهنم رو بستم و دارم خور و پف می کنم
بد جوری بی سر و صدا
سرم را بیشتر خم می کنم توی کتاب جلد آبی نمایشنامه
که هیچی جز خودم تو کلاس نمی خونش
دل تون سوخت؟
و صدای آهنگ رو بیشتر می کنم
I do not like it
سرد شده همه چیزی
و تو هم فقط آدامس های ت را باد می کنی توی صورتم پق
و می زنی زیر خنده بیشعور
می دونی هیچی بیشتر از یک ولگردی درست حسابی حالم را جا نمی آره
و گیر کردم میان دانه های سفید رنگ دگمه های کیبورد
خل شدم
و هنوز هیچی
هنوز هم هیچی
برام پیغام می گذاری و گم می شی
و من دلم می گیره
چشم هام رو می بندم
و فکر می کنم سافیکلس اینجا رو چی گفته بود
می دونی این جوری راحت گم می شم
توی واژه ها
و مسخره بازی ِ نویسنده های بزرگ ِ مسخره
و تمام ادبیات و هفت هنر و مجله ی هفت که چقدر تازگی ها بیخود شده
همه اش مصاحبه
همه اش ترجمه
بدون هیچ برنامه ای
عین دنیای شهرمان
با این آدم های بیمار
I do not like it
خوب من دوست دارم دستت رو بگیرم و از روی پله ها بپرم پایین
و از روی نرده ها سر بخورم
و تمام طول حیاط ها را بدوم
و هنوز دست هات توی دستم باشه
و گرم شده باشی و بخندی و
نه
قهقهه بزنی و من دیوووووونت شم
و تو نمی گذاری
احمق
از من خل تر کی گیرت میاد بین این دیفونه ها؟
و می گذاری و می ری و گم می شی و
من هر چی می دوم پیدا ت نمی کنم
نه
توی هیچ کدوم از اتاق های دانشگاه پیدا ت نمی کنم
گم شدی
لابد یک جا گیر کردی
و داری خر و پف می کنی
نه
توی وب لاگ ت هستی
پیدا ت می شه
دست تکون می دی
و می ری
و دیگه هیچی
نچ
نمی گذاری
و من دوست دارم لب هات رو مثل اون پسر زشته ی توی بیمار انگلیسی
که قراره نقش لرد ولدومورت رو بازی کنه توی هری پاتر ببوسم
اون قدر ببوسمت که نفست بند بیاد
منو بزنی کنار
و بهم بگی دیونه
اون قدر که من گریه ام بگیره
تمام تنم بلرزه
و تو آروم آروم دست هات رو توی مو هام فرو کنی
و گوش کنی که دارم غر غر می کنم
و بازم بهم بگی تو چقدره لوسی
من دلم می خواد گریه کنم
خیلی
خیلی
دستم رو می گیری؟
* * * *
اگه این دختره ی فراموش کار هیچی تو وب لاگ نگذاشته باشه این پست رو می گذارم و شاید هم بیشتر به خاطر این مهشید خل که به جای خودش می خواد من بنویسم، یعنی بیشتر برای این دختره ی وب لاگ نویس که به من محل نمی ده، یعنی می ده، ولی نه مثل قبلن هامون، به من دو ماهه قول داده با هم بریم بیرون و هنوز نرفتیم و من کلی حرف دارم بهش بزنم همه ش تو دلم تنگیده شده
سودارو ی خواب آلوی خمار
شونزده دقیقه صبح
2005-02-22
اگه من رفتم شدم مثل این دیفونه های توی تیمارستان و یا خودم رو از یک جای بلندی خیلی ناز پرت کردم پایین برین یقه ی این دختره رو بگیرین
http://god_in_fire.blogspot.com
February 22, 2005
February 14, 2005
صورتگر
برای تو که نبودن ت دیوانه ام می کند
میان دندان هایم خرد می شوی
و لحظه های گندم گون را دویدن در حجم مرمرین پله های
آشوب
وقتی ایستاده ای مبهوت
انگشت میان لب
خیره در نقطه های توحش، در نقطه های سرد توحش
و من چشم هایم بی رنگ
از حجم پله ها فرو می ریزم
در تنها نقطه ی خاموش که تو ایستاده ای
تردید
میان پاهای ت
ترک می خورد
دست هایت گرم
در همه این دویدن های مغشوش
در تصاویر هیاهوی دختر های پوچ، دویدن
در لبخند های افسوس پسر های پوچ، دویدن
همه این بی حاصل گذر های مرگ بار، دویدن
در میان خیابان های سیاه، دویدن
در کوچه های خاکستری، دویدن
در جوب های لجن، دویدن
و من که اخم کرده
با صورت جدی
میان تمام ذرات هوا نگاهم دود می شود
در خشم بی پایان دست های کوچک ت
تردید
میان پاهای ت
ترک می خورد
پوست های کاغذی شکلات درون ذهنم موج می خورند
پوست های زرد رنگ بیسکویت
لیوان داغ چای
و شیر های سرد ِ قهوه ای که بر لبانم محو می شود
مثل لبخند های تو که محو می شود
نگاه ها که محو می شود
تصویر ها که محو می شود
ساعت یک بار نواخت
و من دست هایم فرو افتاد وقتی که می دیدم داری دور
می شوی
در این شهر سکوت دور
می شوی
و من دست هایم فرو افتاده بود
برف ها هنوز همه جا پوزخند می زنند
به پشت سرت نگاه نکن
زنی اکنون مرده است
به پشت سرت نگاه نکن
زنی اکنون مرده است
لیوان چای تمام می شود، سرد
و من هنوز درد فرو خفته در بغض های ت را
میان تپش های قلبم رنج می برم
هنوز تصویر بی شمار لحظه های وهم آلودت را در نبود
یک آرامش ساده رنج می برم
هنوز میان شعر های ت صدای کودکی ات را قدم می زنم
وقتی باران چون سیل فرو می ریزد
و همه چیز در تصویر مرده ی گذشته ها تمام می شود
ساعت یک بار نواخته بود
و خیابان های شهر موازی است
صدایت
صدایت در گوش هایم زمزمه می کند:
زوزه بکش
زوزه بکش
زوزه بکش
دو صد هفتاد و پنج بار
در تکه های روزنامه
زوزه بکش
هنوز هم
بسیار جذاب است
ترازا
.
.
.
* * * *
وقتی که گیج از درون حجم بسته ی کابوس ها
پرتاب شدم به تاریک روشن این اتاق
که تمام زندگی کوچکم است
و صدای تیک تاک در فضا روان شد
و صدای زنگ تلفن، صدای کتری
صدای کسی که از خواب بلند می شود
وقتی مبهوت به نقطه های بی حالت سقف خیره بود م
ساعت یک بار نواخته بود
و باز هم تصویر های ساده ی تنهایی بود
همه جا تصویر های ساده ی تنهایی بود
.
.
.
سودارو
2005-02-13
شش و سیزده دقیقه بعد از ظهر
ولنتاین مبارک. برای همه مبارک
ولنتاین من مرگ آلود شده است، چرا؟ چرا باید از مشهد بروی، من از رفتن متنفرم، من از این سردی هوای زندگی اک متنفرم، من از تمام لحظه های مسخره ای که توی تاکسی نشسته ام بعد از یک دیدار که نمی خواستم تمام شود متنفرم، و هنوز، هنوز، هنوز تمام زندگی همان طور است که بود، همان طور مسخره و سرد و پوچ
نمی خواهم بنویسم. این قدر تلخم – حتا بعد از سه ساعت ول گشتن در هوای سرد مشهد – که ادامه بدهم می شود پست شانزده بهمن که تنها چیزی که داشت آزاری بود که بیشتر کسانی که خواندند ش حس کردند، از همه شان معذرت می خواهم، قصدم این نبود
من این وب لاگ را چهل و هشت ساعت – حدودا – بعد از پست شانزده بهمن با یک ظرف سیب زمینی سرخ کرده ی داغ و سس تند واگذار کرده ام به یکی از دوستانم، ولی هنوز چیزی اینجا ننوشته است
آرشیو این وب لاگ را نگه می دارم، ولی وب لاگ انگلیسی را چند هفته یا چند روز دیگر از اینترنت محو می کنم، اگر خواستید لینک های ش را جایی برای خود تان نگه دارید، این نوشته را احتمالا دو بار پینگ بکنم
سودارو
2005-02-13
نه و سی و شش دقیقه شب
هنوز هم همان قدر خسته تلخ که بودم، هر چند تمام ساعاتی که من را می بینید شاد و سر حال و خندان و خوشبخت
ولی
.
.
.
برای تو که نبودن ت دیوانه ام می کند
میان دندان هایم خرد می شوی
و لحظه های گندم گون را دویدن در حجم مرمرین پله های
آشوب
وقتی ایستاده ای مبهوت
انگشت میان لب
خیره در نقطه های توحش، در نقطه های سرد توحش
و من چشم هایم بی رنگ
از حجم پله ها فرو می ریزم
در تنها نقطه ی خاموش که تو ایستاده ای
تردید
میان پاهای ت
ترک می خورد
دست هایت گرم
در همه این دویدن های مغشوش
در تصاویر هیاهوی دختر های پوچ، دویدن
در لبخند های افسوس پسر های پوچ، دویدن
همه این بی حاصل گذر های مرگ بار، دویدن
در میان خیابان های سیاه، دویدن
در کوچه های خاکستری، دویدن
در جوب های لجن، دویدن
و من که اخم کرده
با صورت جدی
میان تمام ذرات هوا نگاهم دود می شود
در خشم بی پایان دست های کوچک ت
تردید
میان پاهای ت
ترک می خورد
پوست های کاغذی شکلات درون ذهنم موج می خورند
پوست های زرد رنگ بیسکویت
لیوان داغ چای
و شیر های سرد ِ قهوه ای که بر لبانم محو می شود
مثل لبخند های تو که محو می شود
نگاه ها که محو می شود
تصویر ها که محو می شود
ساعت یک بار نواخت
و من دست هایم فرو افتاد وقتی که می دیدم داری دور
می شوی
در این شهر سکوت دور
می شوی
و من دست هایم فرو افتاده بود
برف ها هنوز همه جا پوزخند می زنند
به پشت سرت نگاه نکن
زنی اکنون مرده است
به پشت سرت نگاه نکن
زنی اکنون مرده است
لیوان چای تمام می شود، سرد
و من هنوز درد فرو خفته در بغض های ت را
میان تپش های قلبم رنج می برم
هنوز تصویر بی شمار لحظه های وهم آلودت را در نبود
یک آرامش ساده رنج می برم
هنوز میان شعر های ت صدای کودکی ات را قدم می زنم
وقتی باران چون سیل فرو می ریزد
و همه چیز در تصویر مرده ی گذشته ها تمام می شود
ساعت یک بار نواخته بود
و خیابان های شهر موازی است
صدایت
صدایت در گوش هایم زمزمه می کند:
زوزه بکش
زوزه بکش
زوزه بکش
دو صد هفتاد و پنج بار
در تکه های روزنامه
زوزه بکش
هنوز هم
بسیار جذاب است
ترازا
.
.
.
* * * *
وقتی که گیج از درون حجم بسته ی کابوس ها
پرتاب شدم به تاریک روشن این اتاق
که تمام زندگی کوچکم است
و صدای تیک تاک در فضا روان شد
و صدای زنگ تلفن، صدای کتری
صدای کسی که از خواب بلند می شود
وقتی مبهوت به نقطه های بی حالت سقف خیره بود م
ساعت یک بار نواخته بود
و باز هم تصویر های ساده ی تنهایی بود
همه جا تصویر های ساده ی تنهایی بود
.
.
.
سودارو
2005-02-13
شش و سیزده دقیقه بعد از ظهر
ولنتاین مبارک. برای همه مبارک
ولنتاین من مرگ آلود شده است، چرا؟ چرا باید از مشهد بروی، من از رفتن متنفرم، من از این سردی هوای زندگی اک متنفرم، من از تمام لحظه های مسخره ای که توی تاکسی نشسته ام بعد از یک دیدار که نمی خواستم تمام شود متنفرم، و هنوز، هنوز، هنوز تمام زندگی همان طور است که بود، همان طور مسخره و سرد و پوچ
نمی خواهم بنویسم. این قدر تلخم – حتا بعد از سه ساعت ول گشتن در هوای سرد مشهد – که ادامه بدهم می شود پست شانزده بهمن که تنها چیزی که داشت آزاری بود که بیشتر کسانی که خواندند ش حس کردند، از همه شان معذرت می خواهم، قصدم این نبود
من این وب لاگ را چهل و هشت ساعت – حدودا – بعد از پست شانزده بهمن با یک ظرف سیب زمینی سرخ کرده ی داغ و سس تند واگذار کرده ام به یکی از دوستانم، ولی هنوز چیزی اینجا ننوشته است
آرشیو این وب لاگ را نگه می دارم، ولی وب لاگ انگلیسی را چند هفته یا چند روز دیگر از اینترنت محو می کنم، اگر خواستید لینک های ش را جایی برای خود تان نگه دارید، این نوشته را احتمالا دو بار پینگ بکنم
سودارو
2005-02-13
نه و سی و شش دقیقه شب
هنوز هم همان قدر خسته تلخ که بودم، هر چند تمام ساعاتی که من را می بینید شاد و سر حال و خندان و خوشبخت
ولی
.
.
.
February 04, 2005
روزگاری در برکه ای، نیلوفر آبی مست، با همان حال ِ سکر مستانه اش گفت: زندگی را خلاصه می شود کرد در سه کلمه: شراب، ساقی و شور هستی. و هر آن کسی که در پهنای معنای این سه کلمه قرار نگیرد، رواست که از در خلقت برود بیرون
مرغ دریایی، با ناز و کرشمه ِ تمام، خود را در آغوش شوی اش انداخت و گفت: زندگی را می توان لذت و دیوانگی ناشی از لذت دانست و خدا بیامرزد کسی را که لذت را درک نکند
آهوی ِ گریز پایی که از آن اطراف می گذشت، برای نیلوفر آبی و مرغ دریایی سری از تاسف تکان داد و گفت:
عالم معنا آن نیست که گفتید، بلکه تلفیقی از سه واژه ِ "خدا، عشق و تفکر " است و هر آن کس به این حقیقت ایمان ندارد، می بایست از سر ِ انگشت طبیعت بپرد
و در این بین لاک پشتی که در ساحل برکه آهسته آهسته پایش را در شنها فرو می کرد و حرکت می کرد، سر از لاک بیرون آورد و گفت:
و بدانیم که اگر کرم نبود، زندگی چیزی کم داشت " و کرمی که در ساحل به خود می پیچید را خورد.
سدریک
* * * *
چشم هایم را می بندم. هنوز هم نشسته در میانه ی جایی که می نامند ش زندگی. هنوز هم دیوانه مثل تمام روز هایی که گذشت، هنوز هم . . . همه چیزی، همه چیزی در اندوهناک ی درد ی روان که می نامند ش زندگی
-
16 بهمن 1382
چونان تند باد که می کوفت بر برگ درختان
و حجم خونین ِ زندگی را بر جای می گذاشت
گذشته از میان لحظه های سرد
سکوت وجود م را فرا گرفته
احساس می کنم که هیچ چیز نیستم
و در نگاهم، حجم ِ ناآرام تپش هایی است
که از میانه ی قلب دردناک
می گویند چه گذشته است بر ما
که در روز ِ طلوع
چون مرده ای سرد
فرو افتاده ام در سطح محدود ِ اتاق
و در نفس هایم هیچ گرما نیست
هیچ گرما نیست
سودارو
1382/11/16
6:45 PM
من چه می خواستم؟ نمی دانم، فقط یادم هست که می خواستم برای چند لحظه آرام باشم. بودم، برای چند ماه من زندگی کردم، برای چند روز از همه چیز لذت بردم، برای چند لحظه می توانستم گریه کنم، اگر لازم بود بخندم، اگر می خواستم بدوم، می توانستم در لحظه هایم غرق شوم، مد هوش و چشم هایم را ببندم و آهنگ های هوا را بشنوم
محبوس نبودم، خودم را حبس نکرده بودم دور از زندگی، دور از لذت، دور از انسانی که من بودم، نشسته در میان تنهایی این اتاق، محبوس در کتاب ها، در کامپیوتر، در لحظه های پوچ، در امیدواری یک روز که باز می آید همه چیز، حالا گیرم که در این دنیا احتمال ش نباشد
چند سال گذشته است؟
چند روز، چند هفته، چند ساعت؟
چند بار مردی و زنده شدم و مردم و زنده شدی؟
نشسته ام و فکر می کنم که چند ساعت دیگر . . . چند ساعت کوتاه دیگر من نشسته ام و دارم فکر می کنم که باز هم شانزده بهمن است . . . یادت است آخرین بار که با هم بودیم چه گفتی؟ گفتی مگر می شود شانزده بهمن بیاید و خاص نباشد
هنوز هم آب های حوض بزرگ کوهسنگی جلوی چشم هایم موج می خورد، باران شروع شد، من و تو نشستیم به تماشای آب، همه رفته بودند، داشتیم زیر باران نم می کشیدیم و چشم هامان در سکوت مجلل بود
برایم حافظ به روایت شاملو هدیه کردی، من هم برایت خریدم یکی . . . یادت هست؟ لابد مثل بقیه وسایل مان دزدیده اند ش از تو
شاید انداخته باشند ش دور، شاید سوزانده باشند ش . . . شاید . . . نمی دانم
" وجود "
هیچ گاه نگو به من که این روزها گذشته است
چونان سفر اندوهناک پرنده ای خسته
که خشکی نمی یابد میان ابرهای توهم
و دلشوره های ِ نا به گاه
.
.
.
هیچ گاه نیاندیش که این لحظه ها پرید
و جسم ناآرام، میان تنهایی های اتاقی که
خودش را هم گرم نمی کند
. مرد
و همچون افسوس های همیشه بر لب مردمان
مباش
این شهر که من آواز می دهم
هزار وجود به چهره دارد و یک نام به قلب
این شهر که من سکنی گزیده دائم آنم
نه یک تصویر
که عین زندگی است
سرود ها را به میانه نیاور
و تمام اندوه های قلب خسته را آتش نزن
و نیاندیش
هیچ گاه، نه به قلب و نه به روح
که این روزها گذشته است
که من
چونان پرنده ای در اوج آسمان
هر چند مرده و هر چند نا پیدا -
بال گشوده ام
و پایانی نخواهم داشت
که من
چونان تمام باران ها شفاف ام
مثل تمام ستاره ها درخشان
مثل تمام برف ها، سپید
.
.
.
و میانه ی خورشید را که بنگری
این روح سیال تمام هستی است، که در سطح
نفس هایت جاری می شود
با نام عشق
با نام عشق
. . .
سودارو
16/11/1382
نیم شب
شانزده بهمن سال پیش هنوز امتحان ها تمام نشده بود، من ایستاده بودم میان سالن دانشگاه و دستم را تکیه داده بودم که بتوانم بایستم، نمی دانستم آمده ام که چه . . . آمده ام چه کنم؟ نمی دانم چه نیروی ای مرا کشانده بود سر جلسه ی خواندن سه، نمی دانم
مگر سال پیش دانشگاهی می دانستم؟ وقتی دفتر شعرم را گذاشتم رو به روی چشم هایت . . . و خواستم که بخوان ش که تازه نوشته ام، وقتی که خواندی، وقتی که دست هایت را گذاشتی روی چشم های ت و بی صدا، بی هیچ حرکتی ، بی هیچ نشانی . . . فقط داشتی می گریستی
شانزده بهمن بود. ساعت نه و نیم بود، زنگ تفریح بین دو کلاس بود. فکر می کنم سه شنبه بود، فکر می کنم . . . من همیشه فکر می کنم، همین، فقط فکر می کنم . . . فکر . . . فکر
.
.
.
یک سال قبل ش بود . . . سالی که من نه تو را می شناختم و نه او را . . . یک سال قبل ش بود، من نبودم. تو بودی، شانزده بهمن بود، صبح بود، همین ساعتی بود که شعر من را خواندی، یادت هست؟ زنگ زده بود از جاده ی نیشابور و گفته بود تمام آن چه می گوید را یادداشت کنی، یادت هست؟ می دانم که همه اش یادت هست
یادت هست تمام آن چه از صحنه ی تصادف می گفتند، همان آهنگ که سه بار گوش کرد، که من باید این جا بنشینم، حتما همین جا . . . چقدر راحت است به مرگ راضی شدن
چقدر راحت است
تو می دانستی که این سفر بازگشت ندارد. می دانستی . . . و من را در خواب دیده بودی، سودارو را در خواب دیده بودی . . . گفته بودی بعد از تو من می آیم، گفته بودی
شانزده بهمن، یک کامیون با راننده ای که خواب است، تو و برادران ت، برادری که همان دم می میرد، تو که می آوردن ت مشهد، ضربان قلب ت شانزده تا در دقیقه بود روزی که آوردن ت، خوب شدی . . . نه؟ داشتی خوب می شدی، تا وقتی که لخته ی خونی توی جمجمه ات را دیدند، وقتی بردن ت توی اتاق عمل یک قطره اشک از گوشه ی پلک هایت چکیده بود روی صورتت، وقتی آوردن ت بیرون هنوز قطره ی اشک روی صورتت بود، هنوز هم بود، تو نبودی
تو دیگر توی این دنیا نبودی
تو رفته بودی. سوفارو مرده بود. سوفارو راضی شده بود بمیرد، سوفارو گفته بود که یک دوست می آید
سودارو یک سال بعد آمد، در همان روز آمد، سودارو کوچک بود، خیلی کوچک بود، سودارو خسته بود، سودارو من بودم. من سودارو ای که یک حرف با تو فرق دارد، من یک پسر کوچک احمق ِ خل، و تو، همسر بهترین دوست تمام زندگی ام . . . تو، دختری که همان روزی که من متولد شدم متولد شد، شاید همان روزی مرده ای که من خواهم مرد، شانزده بهمن
من سودارو ام
سودارو
سودارو
سودارو یعنی عشق، یعنی تنهایی، یعنی اشک، یعنی جدایی، دوری، سودارو یعنی زندگی
دیگر هیچ وقت از من نپرسید سودارو یعنی چه، مال چه زبانی است، از کجا آورده ای اش
هیچ وقت . . . من دیگر تحمل ش را ندارم
من می دانم این یک شوخی مسخره است که فکر کنی هنوز هم وقت داری، من می دانم که وقت ندارم، من می دانم که به زودی خواهم رفت، نمی دانم کی، ولی زود است، خیلی خیلی زود
سودارو می خواهد یک کم استراحت کند. سودارو از اول فرودین – یا یک زمان دیگر – در یک مجله ی اینترنتی به زبان فارسی بر می گردد. سودارو خسته است از همه چیزی
از همه چیزی
فقط وقتی دوباره در این وب لاگ متنی را منتشر می کنم که واقعاً احساس کنم باید بنویسم
سودارو
شانزده بهمن هزار و سیصد و هشتاد و سه ی هجری ِ شمسی
چهارم فوریه ی دو هزار و پنج ِ میلادی
مشهد مقدس
مرسی که تا الان من را در این وب لاگ تحمل کردید
* * * *
. . . روزهایی که در تو گذشته اند
به من و سدریک
در میان ستاره ها و رگبار و شهاب سنگی که
می گذرد. و نقش مشتعل میان چشمانم سرخ می شود
شب سکوت می کند
و جیرجیرک ی خیره نگاهم می کند
میان چمن های هنوز مرطوب از باران های بی پایان و
سایه ها که هجوم می آورند قلبم را و می فشارند تمام احساس ها را با
دست هایی کاغذی شان
مبهوت نشسته ام و دور دست جایی است که رنگین کمان
شکل می گیرد و یک پرنده در میان تنهایی می گرید و
من نشسته ام هنوز
هنوز
. . . هنوز و میان لحظه ها، هیچ نیست
. . . هیچ نبوده است
چشم هایم را می بندم و
زمزمه می کنم زیر لب آوای آشنای تمام
گذشته ها را، و قطره های اشک
مثل بارانی که بی پایان می بارد میان
لبانم پیچ می خورد . . . زمین
زمین، سرد شده و گویی آغوشی برای
گرم کردنش بس باشد . . . می بینی ؟
چشم هایم را می بندم، و میان ستاره ها و
رگبار و نسیمی که گم می شود، میان لحظه ها و تنهایی
و سکوت هایی که تلخ اند چون طعم لبان عشق هایی
. . . که دور شده اند، دور شده اند، دور شده اند
چشم هایم را می بندم
و قطره اشکی دیگر فرو می چکد
باران می بارد و تار است همه چیز و ساکت است شهر و
دست هایم، دست های آفریننده ام، در تنهایی خود
. . . مغموم اند
صدایی، آوایی، فریادی، زهر خندی، لبخندی -
خنده ای، قهقهه ای
.
.
.
و پشت پلک هایم جز سکوت نیست
دست ها را به میان انگشتانم می فشارم
و می میرم، می میرم، می میرم و
چشم هایم را باز می کنم و اطراف آدم ها می دوند و
اطراف آدم ها می خندند، گریه می کنند، در میان
دست هاشان دست بچه ها را می فشارند
اطراف آدم ها کتاب می خوانند، می رقصند، می خوابند
بیدار می شوند، اطراف آدم ها به ساعت های شان نگاه می کنند
و من فقط یادم است فروغ جایی گفت
ساعت چهار بار نواخت
چهار بار نواخت
باید روزنامه ی آگهی ها را نگاه کنم
میان تصاویر، تصویر آشنایم هست ؟
هست ؟
و قطره اشک را می مکم، شور است مثل دستان تو
وقتی گرم بود، مثل خنده هایت که تلخ بود
مثل حضور های ت که قهوه ای بود، در میان لحظه های
خاکستری و ضربان های کوبنده ی قلبی که از درد
دیوانه بود، دیوانه بود، دیوانه بود و من، من
من چقدر دوستت داشتم، میان همه ستاره ها و
رگبار و راه ها که رفتیم، رفتیم، رفتیم و پایانی نداشت،
پایانی نداشت، نداشت، من دیدم و تو
ایستادی و زمان متوقف شد و
زمین مرد، مرد، من مردم، و تو
تو، تو، رفتی تو، و من هنوز میان تمام لحظه ها
ایستاده ام، میان همه راه ها، همه خنده ها
همه اشک ها، همه نگاه هایت که سپید رنگ شده بود
در تصاویر مبهوت سیاه، سیاه، سیاه، سیاه چون روز
چون روز، روز، روزهایی که در
بر گرفته اند مان و رها نمی کنند . . . رها نمی کنند
و من چقدر دلم تنگ می شود، چقدر . . . چقدر زیاد
وقتی میان همه این چمن ها، چمن های سبز
فقط من قهوه ای ام، قهوه ای، چون آسمان
نیم شب که رگباری می بارد، میان ستاره ها و ماه و
. . . روزهایی که مرده اند
سودارو
29 خرداد 1383
هفت و پنجاه دقیقه صبح
مرغ دریایی، با ناز و کرشمه ِ تمام، خود را در آغوش شوی اش انداخت و گفت: زندگی را می توان لذت و دیوانگی ناشی از لذت دانست و خدا بیامرزد کسی را که لذت را درک نکند
آهوی ِ گریز پایی که از آن اطراف می گذشت، برای نیلوفر آبی و مرغ دریایی سری از تاسف تکان داد و گفت:
عالم معنا آن نیست که گفتید، بلکه تلفیقی از سه واژه ِ "خدا، عشق و تفکر " است و هر آن کس به این حقیقت ایمان ندارد، می بایست از سر ِ انگشت طبیعت بپرد
و در این بین لاک پشتی که در ساحل برکه آهسته آهسته پایش را در شنها فرو می کرد و حرکت می کرد، سر از لاک بیرون آورد و گفت:
و بدانیم که اگر کرم نبود، زندگی چیزی کم داشت " و کرمی که در ساحل به خود می پیچید را خورد.
سدریک
* * * *
چشم هایم را می بندم. هنوز هم نشسته در میانه ی جایی که می نامند ش زندگی. هنوز هم دیوانه مثل تمام روز هایی که گذشت، هنوز هم . . . همه چیزی، همه چیزی در اندوهناک ی درد ی روان که می نامند ش زندگی
-
16 بهمن 1382
چونان تند باد که می کوفت بر برگ درختان
و حجم خونین ِ زندگی را بر جای می گذاشت
گذشته از میان لحظه های سرد
سکوت وجود م را فرا گرفته
احساس می کنم که هیچ چیز نیستم
و در نگاهم، حجم ِ ناآرام تپش هایی است
که از میانه ی قلب دردناک
می گویند چه گذشته است بر ما
که در روز ِ طلوع
چون مرده ای سرد
فرو افتاده ام در سطح محدود ِ اتاق
و در نفس هایم هیچ گرما نیست
هیچ گرما نیست
سودارو
1382/11/16
6:45 PM
من چه می خواستم؟ نمی دانم، فقط یادم هست که می خواستم برای چند لحظه آرام باشم. بودم، برای چند ماه من زندگی کردم، برای چند روز از همه چیز لذت بردم، برای چند لحظه می توانستم گریه کنم، اگر لازم بود بخندم، اگر می خواستم بدوم، می توانستم در لحظه هایم غرق شوم، مد هوش و چشم هایم را ببندم و آهنگ های هوا را بشنوم
محبوس نبودم، خودم را حبس نکرده بودم دور از زندگی، دور از لذت، دور از انسانی که من بودم، نشسته در میان تنهایی این اتاق، محبوس در کتاب ها، در کامپیوتر، در لحظه های پوچ، در امیدواری یک روز که باز می آید همه چیز، حالا گیرم که در این دنیا احتمال ش نباشد
چند سال گذشته است؟
چند روز، چند هفته، چند ساعت؟
چند بار مردی و زنده شدم و مردم و زنده شدی؟
نشسته ام و فکر می کنم که چند ساعت دیگر . . . چند ساعت کوتاه دیگر من نشسته ام و دارم فکر می کنم که باز هم شانزده بهمن است . . . یادت است آخرین بار که با هم بودیم چه گفتی؟ گفتی مگر می شود شانزده بهمن بیاید و خاص نباشد
هنوز هم آب های حوض بزرگ کوهسنگی جلوی چشم هایم موج می خورد، باران شروع شد، من و تو نشستیم به تماشای آب، همه رفته بودند، داشتیم زیر باران نم می کشیدیم و چشم هامان در سکوت مجلل بود
برایم حافظ به روایت شاملو هدیه کردی، من هم برایت خریدم یکی . . . یادت هست؟ لابد مثل بقیه وسایل مان دزدیده اند ش از تو
شاید انداخته باشند ش دور، شاید سوزانده باشند ش . . . شاید . . . نمی دانم
" وجود "
هیچ گاه نگو به من که این روزها گذشته است
چونان سفر اندوهناک پرنده ای خسته
که خشکی نمی یابد میان ابرهای توهم
و دلشوره های ِ نا به گاه
.
.
.
هیچ گاه نیاندیش که این لحظه ها پرید
و جسم ناآرام، میان تنهایی های اتاقی که
خودش را هم گرم نمی کند
. مرد
و همچون افسوس های همیشه بر لب مردمان
مباش
این شهر که من آواز می دهم
هزار وجود به چهره دارد و یک نام به قلب
این شهر که من سکنی گزیده دائم آنم
نه یک تصویر
که عین زندگی است
سرود ها را به میانه نیاور
و تمام اندوه های قلب خسته را آتش نزن
و نیاندیش
هیچ گاه، نه به قلب و نه به روح
که این روزها گذشته است
که من
چونان پرنده ای در اوج آسمان
هر چند مرده و هر چند نا پیدا -
بال گشوده ام
و پایانی نخواهم داشت
که من
چونان تمام باران ها شفاف ام
مثل تمام ستاره ها درخشان
مثل تمام برف ها، سپید
.
.
.
و میانه ی خورشید را که بنگری
این روح سیال تمام هستی است، که در سطح
نفس هایت جاری می شود
با نام عشق
با نام عشق
. . .
سودارو
16/11/1382
نیم شب
شانزده بهمن سال پیش هنوز امتحان ها تمام نشده بود، من ایستاده بودم میان سالن دانشگاه و دستم را تکیه داده بودم که بتوانم بایستم، نمی دانستم آمده ام که چه . . . آمده ام چه کنم؟ نمی دانم چه نیروی ای مرا کشانده بود سر جلسه ی خواندن سه، نمی دانم
مگر سال پیش دانشگاهی می دانستم؟ وقتی دفتر شعرم را گذاشتم رو به روی چشم هایت . . . و خواستم که بخوان ش که تازه نوشته ام، وقتی که خواندی، وقتی که دست هایت را گذاشتی روی چشم های ت و بی صدا، بی هیچ حرکتی ، بی هیچ نشانی . . . فقط داشتی می گریستی
شانزده بهمن بود. ساعت نه و نیم بود، زنگ تفریح بین دو کلاس بود. فکر می کنم سه شنبه بود، فکر می کنم . . . من همیشه فکر می کنم، همین، فقط فکر می کنم . . . فکر . . . فکر
.
.
.
یک سال قبل ش بود . . . سالی که من نه تو را می شناختم و نه او را . . . یک سال قبل ش بود، من نبودم. تو بودی، شانزده بهمن بود، صبح بود، همین ساعتی بود که شعر من را خواندی، یادت هست؟ زنگ زده بود از جاده ی نیشابور و گفته بود تمام آن چه می گوید را یادداشت کنی، یادت هست؟ می دانم که همه اش یادت هست
یادت هست تمام آن چه از صحنه ی تصادف می گفتند، همان آهنگ که سه بار گوش کرد، که من باید این جا بنشینم، حتما همین جا . . . چقدر راحت است به مرگ راضی شدن
چقدر راحت است
تو می دانستی که این سفر بازگشت ندارد. می دانستی . . . و من را در خواب دیده بودی، سودارو را در خواب دیده بودی . . . گفته بودی بعد از تو من می آیم، گفته بودی
شانزده بهمن، یک کامیون با راننده ای که خواب است، تو و برادران ت، برادری که همان دم می میرد، تو که می آوردن ت مشهد، ضربان قلب ت شانزده تا در دقیقه بود روزی که آوردن ت، خوب شدی . . . نه؟ داشتی خوب می شدی، تا وقتی که لخته ی خونی توی جمجمه ات را دیدند، وقتی بردن ت توی اتاق عمل یک قطره اشک از گوشه ی پلک هایت چکیده بود روی صورتت، وقتی آوردن ت بیرون هنوز قطره ی اشک روی صورتت بود، هنوز هم بود، تو نبودی
تو دیگر توی این دنیا نبودی
تو رفته بودی. سوفارو مرده بود. سوفارو راضی شده بود بمیرد، سوفارو گفته بود که یک دوست می آید
سودارو یک سال بعد آمد، در همان روز آمد، سودارو کوچک بود، خیلی کوچک بود، سودارو خسته بود، سودارو من بودم. من سودارو ای که یک حرف با تو فرق دارد، من یک پسر کوچک احمق ِ خل، و تو، همسر بهترین دوست تمام زندگی ام . . . تو، دختری که همان روزی که من متولد شدم متولد شد، شاید همان روزی مرده ای که من خواهم مرد، شانزده بهمن
من سودارو ام
سودارو
سودارو
سودارو یعنی عشق، یعنی تنهایی، یعنی اشک، یعنی جدایی، دوری، سودارو یعنی زندگی
دیگر هیچ وقت از من نپرسید سودارو یعنی چه، مال چه زبانی است، از کجا آورده ای اش
هیچ وقت . . . من دیگر تحمل ش را ندارم
من می دانم این یک شوخی مسخره است که فکر کنی هنوز هم وقت داری، من می دانم که وقت ندارم، من می دانم که به زودی خواهم رفت، نمی دانم کی، ولی زود است، خیلی خیلی زود
سودارو می خواهد یک کم استراحت کند. سودارو از اول فرودین – یا یک زمان دیگر – در یک مجله ی اینترنتی به زبان فارسی بر می گردد. سودارو خسته است از همه چیزی
از همه چیزی
فقط وقتی دوباره در این وب لاگ متنی را منتشر می کنم که واقعاً احساس کنم باید بنویسم
سودارو
شانزده بهمن هزار و سیصد و هشتاد و سه ی هجری ِ شمسی
چهارم فوریه ی دو هزار و پنج ِ میلادی
مشهد مقدس
مرسی که تا الان من را در این وب لاگ تحمل کردید
* * * *
. . . روزهایی که در تو گذشته اند
به من و سدریک
در میان ستاره ها و رگبار و شهاب سنگی که
می گذرد. و نقش مشتعل میان چشمانم سرخ می شود
شب سکوت می کند
و جیرجیرک ی خیره نگاهم می کند
میان چمن های هنوز مرطوب از باران های بی پایان و
سایه ها که هجوم می آورند قلبم را و می فشارند تمام احساس ها را با
دست هایی کاغذی شان
مبهوت نشسته ام و دور دست جایی است که رنگین کمان
شکل می گیرد و یک پرنده در میان تنهایی می گرید و
من نشسته ام هنوز
هنوز
. . . هنوز و میان لحظه ها، هیچ نیست
. . . هیچ نبوده است
چشم هایم را می بندم و
زمزمه می کنم زیر لب آوای آشنای تمام
گذشته ها را، و قطره های اشک
مثل بارانی که بی پایان می بارد میان
لبانم پیچ می خورد . . . زمین
زمین، سرد شده و گویی آغوشی برای
گرم کردنش بس باشد . . . می بینی ؟
چشم هایم را می بندم، و میان ستاره ها و
رگبار و نسیمی که گم می شود، میان لحظه ها و تنهایی
و سکوت هایی که تلخ اند چون طعم لبان عشق هایی
. . . که دور شده اند، دور شده اند، دور شده اند
چشم هایم را می بندم
و قطره اشکی دیگر فرو می چکد
باران می بارد و تار است همه چیز و ساکت است شهر و
دست هایم، دست های آفریننده ام، در تنهایی خود
. . . مغموم اند
صدایی، آوایی، فریادی، زهر خندی، لبخندی -
خنده ای، قهقهه ای
.
.
.
و پشت پلک هایم جز سکوت نیست
دست ها را به میان انگشتانم می فشارم
و می میرم، می میرم، می میرم و
چشم هایم را باز می کنم و اطراف آدم ها می دوند و
اطراف آدم ها می خندند، گریه می کنند، در میان
دست هاشان دست بچه ها را می فشارند
اطراف آدم ها کتاب می خوانند، می رقصند، می خوابند
بیدار می شوند، اطراف آدم ها به ساعت های شان نگاه می کنند
و من فقط یادم است فروغ جایی گفت
ساعت چهار بار نواخت
چهار بار نواخت
باید روزنامه ی آگهی ها را نگاه کنم
میان تصاویر، تصویر آشنایم هست ؟
هست ؟
و قطره اشک را می مکم، شور است مثل دستان تو
وقتی گرم بود، مثل خنده هایت که تلخ بود
مثل حضور های ت که قهوه ای بود، در میان لحظه های
خاکستری و ضربان های کوبنده ی قلبی که از درد
دیوانه بود، دیوانه بود، دیوانه بود و من، من
من چقدر دوستت داشتم، میان همه ستاره ها و
رگبار و راه ها که رفتیم، رفتیم، رفتیم و پایانی نداشت،
پایانی نداشت، نداشت، من دیدم و تو
ایستادی و زمان متوقف شد و
زمین مرد، مرد، من مردم، و تو
تو، تو، رفتی تو، و من هنوز میان تمام لحظه ها
ایستاده ام، میان همه راه ها، همه خنده ها
همه اشک ها، همه نگاه هایت که سپید رنگ شده بود
در تصاویر مبهوت سیاه، سیاه، سیاه، سیاه چون روز
چون روز، روز، روزهایی که در
بر گرفته اند مان و رها نمی کنند . . . رها نمی کنند
و من چقدر دلم تنگ می شود، چقدر . . . چقدر زیاد
وقتی میان همه این چمن ها، چمن های سبز
فقط من قهوه ای ام، قهوه ای، چون آسمان
نیم شب که رگباری می بارد، میان ستاره ها و ماه و
. . . روزهایی که مرده اند
سودارو
29 خرداد 1383
هفت و پنجاه دقیقه صبح
February 03, 2005
درست یادم نیست، ولی اسم همشهری جوان را از چند وب لاگی شنیده بودم – عمدتا تهرانی – که تعریف می کردند و کلی حرف های قشنگ در مورد ش می زدند، با ایران جوان مقایسه اش می کردند و از این حرف های خوشگل. من هم یک بار لینک گرفتم و سایت شان را دیدم و یک شماره را هم ذخیره کردم برای آینده که بخوانم ش و هنوز هم نخوانده ام. سایت کندی داشتند و حوصله ام یک کم سر رفت تا مطالب کامل آمد. امروز صبح برای کاری رفته بودم بیرون و دیدم دکه ی روزنامه فروشی ِ کلاهدوز شماره ی جدید همشهری هفته را دارد.شصت و هشت صفحه به دویست تومان. خریدم و آمدم خانه. توی راه ورق زدم و دیدم طراحی صفحه ی قابل قبولی دارد. عنوان های مطالب هم متنوع و جالب بود. تا اینجا همه چیز خوب بود. آمدم خانه و ساعتی بعد شروع کردم به خواندن، یک دفعه دیدم کمی بیشتر از یک ربع طول نکشیده و من پانزده صفحه از مجله را خوانده ام
مطالب مجله چیز خاصی نبودند. یک جور هایی این احساس بهم دست داد که حیف دویست تومانی که با آن می شد یک ساعت در اینترنت چرخید. فکرم مشغول شد که برای چی یک مجلهی ضعیف باید مقبول شود؟
اول یک تاریخچه ی کوتاه بدهم درباره ی ایران جوان. هفته نامه ای که مدت ها است توقیف شده است، به خاطر دلایل واهی، مثلا چاپ عکس سمیرا مخملباف و این جور موارد که خودتان بهتر می دانید. وقتی هفته نامه ی ایران جوان توقیف شد یک صد هزار نسخه در هفته تیراژ داشت. تعداد قابل توجه ای از دوستان من مرتب آن را می خواندند. مجله ای قوی و پر کار بود. خواندنش چند ساعتی وقت می برد. بیشتر مطالب ش را می خواندی، جالب بود، به جوانان به همان شکلی که بودند نگاه می کرد، نویسنده های ش قدرت درک داشتند، سردبیری فعال و پویا در آن کار می کرد. همه چیز استثنائی بود. ولی خیلی نپایید. توقیف شد و من خاطره ی توقیف ش را فراموش نمی کنم، روزی که رفتم ایران جوان بخرم و فروشنده گفت توقیف شده، باور م نشد تا تیتر روزنامه ی ایران را دیدم. هنوز هم باورم نمی شود؛ هنوز هم
حالا هر مجله ای که در می آید اول با ایران جوان مقایسه اش می کند، چلچراغ که منتشر شد توی دلم گفتم شاید ایران جوان بشود، توی تاکسی به یکی از دوستانم که گفتم شبیه ایران جوان چیزی در آمده اینقدر خوشحال شد که شانه ام را گاز گرفت – من یک تی شرت فقط تنم بود دردم گرفت، حالا تو تاکسی که نمی توانستم داد بزنم از این خل بازی هامان – حالا هم همشهری جوان، اصلا در حدی نیست که بخواهد یک نشریه ی جدی تلقی اش کنم. شاید هم شانس من این شماره اش بیخود بوده است
دو تا نظریه برای مشهور شدن تقریبی همشهری جوان دارم
اول این که جوان امروز نیاز به مجله ای دارد که بتواند حوضه های مختلفی را که او می خواهد پوشش دهد، و این پوشش خیلی هم تخصصی نباشد، یک سری مطالب سبک برای پر کردن وقت، مثل وقت هایی که همین طوری بیخودی تو اتاق ت با یک آهنگ معمولی می رقصی و چرخ می زنی
دوم این که این قدر محدود شده ایم از هر سو که هر کو سوری را مهتاب می گیریم و به سمت ش جلب می شویم. همشهری جوان چیز خاصی ندارد، ولی خوش رنگ و خوشگل است، همین بس نیست؟
* * * *
امروز عصر تنها شماره ای از مجله ی فیلم را که هر سال می گیرم خریدم: ویژه نامه جشنواره ی فیلم فجر. دویست و ده صفحه به هشتصد و پنجاه تومان. خوبی این ویژه نامه این است که پر شده است از معرفی فیلم ها و در بخش معرفی فیلم های خارجی پلات داستان را هم می دهد و من کلی ایده هر سال از توش در می آورم. خواندنش را توصیه می کنم، هر چند خیلی وقت تان را خواهد گرفت اگر بخواهید همه اش را بخوانید. یک حسن دیگرش این است که کمک تان می کند فیلم هایی را که می خواهید سال بعد در سینما ببینید از الان انتخاب کنید. برای تهرانی های دنبال جشنواره هم که حسن های دیگری هم دارد که به کار ما شهرستانی ها نمی آید
* * * *
از وب لاگ فانوس که به من لینک داده اند ممنون، و از تمام کسانی که این روز ها به من لینک داده اند، از مطرود، میان برهای سی ثانیه ای و دیگران ممنون. فقط لطف کنید اگر به من لینک می دهید یک خبر هم به من بدهید که لینک تان را در وب لاگ بگذارم
من دیروز یک لینک را اشتباهی به جای بلاگ اسکای بلاگ اسپات زده بودم، ببخشید؛ الان درستش می کنم
سودارو
2005-02-02
هفت و سی و شش دقیقه بعد از ظهر
الان مهمان داریم پسر کوچک شان به من می گوید آقای کلاه دار، آخ من مردم از این اسم، آخ من حس گرفتم از این اسم ناناز، آقای کلاه دار
مطالب مجله چیز خاصی نبودند. یک جور هایی این احساس بهم دست داد که حیف دویست تومانی که با آن می شد یک ساعت در اینترنت چرخید. فکرم مشغول شد که برای چی یک مجلهی ضعیف باید مقبول شود؟
اول یک تاریخچه ی کوتاه بدهم درباره ی ایران جوان. هفته نامه ای که مدت ها است توقیف شده است، به خاطر دلایل واهی، مثلا چاپ عکس سمیرا مخملباف و این جور موارد که خودتان بهتر می دانید. وقتی هفته نامه ی ایران جوان توقیف شد یک صد هزار نسخه در هفته تیراژ داشت. تعداد قابل توجه ای از دوستان من مرتب آن را می خواندند. مجله ای قوی و پر کار بود. خواندنش چند ساعتی وقت می برد. بیشتر مطالب ش را می خواندی، جالب بود، به جوانان به همان شکلی که بودند نگاه می کرد، نویسنده های ش قدرت درک داشتند، سردبیری فعال و پویا در آن کار می کرد. همه چیز استثنائی بود. ولی خیلی نپایید. توقیف شد و من خاطره ی توقیف ش را فراموش نمی کنم، روزی که رفتم ایران جوان بخرم و فروشنده گفت توقیف شده، باور م نشد تا تیتر روزنامه ی ایران را دیدم. هنوز هم باورم نمی شود؛ هنوز هم
حالا هر مجله ای که در می آید اول با ایران جوان مقایسه اش می کند، چلچراغ که منتشر شد توی دلم گفتم شاید ایران جوان بشود، توی تاکسی به یکی از دوستانم که گفتم شبیه ایران جوان چیزی در آمده اینقدر خوشحال شد که شانه ام را گاز گرفت – من یک تی شرت فقط تنم بود دردم گرفت، حالا تو تاکسی که نمی توانستم داد بزنم از این خل بازی هامان – حالا هم همشهری جوان، اصلا در حدی نیست که بخواهد یک نشریه ی جدی تلقی اش کنم. شاید هم شانس من این شماره اش بیخود بوده است
دو تا نظریه برای مشهور شدن تقریبی همشهری جوان دارم
اول این که جوان امروز نیاز به مجله ای دارد که بتواند حوضه های مختلفی را که او می خواهد پوشش دهد، و این پوشش خیلی هم تخصصی نباشد، یک سری مطالب سبک برای پر کردن وقت، مثل وقت هایی که همین طوری بیخودی تو اتاق ت با یک آهنگ معمولی می رقصی و چرخ می زنی
دوم این که این قدر محدود شده ایم از هر سو که هر کو سوری را مهتاب می گیریم و به سمت ش جلب می شویم. همشهری جوان چیز خاصی ندارد، ولی خوش رنگ و خوشگل است، همین بس نیست؟
* * * *
امروز عصر تنها شماره ای از مجله ی فیلم را که هر سال می گیرم خریدم: ویژه نامه جشنواره ی فیلم فجر. دویست و ده صفحه به هشتصد و پنجاه تومان. خوبی این ویژه نامه این است که پر شده است از معرفی فیلم ها و در بخش معرفی فیلم های خارجی پلات داستان را هم می دهد و من کلی ایده هر سال از توش در می آورم. خواندنش را توصیه می کنم، هر چند خیلی وقت تان را خواهد گرفت اگر بخواهید همه اش را بخوانید. یک حسن دیگرش این است که کمک تان می کند فیلم هایی را که می خواهید سال بعد در سینما ببینید از الان انتخاب کنید. برای تهرانی های دنبال جشنواره هم که حسن های دیگری هم دارد که به کار ما شهرستانی ها نمی آید
* * * *
از وب لاگ فانوس که به من لینک داده اند ممنون، و از تمام کسانی که این روز ها به من لینک داده اند، از مطرود، میان برهای سی ثانیه ای و دیگران ممنون. فقط لطف کنید اگر به من لینک می دهید یک خبر هم به من بدهید که لینک تان را در وب لاگ بگذارم
من دیروز یک لینک را اشتباهی به جای بلاگ اسکای بلاگ اسپات زده بودم، ببخشید؛ الان درستش می کنم
سودارو
2005-02-02
هفت و سی و شش دقیقه بعد از ظهر
الان مهمان داریم پسر کوچک شان به من می گوید آقای کلاه دار، آخ من مردم از این اسم، آخ من حس گرفتم از این اسم ناناز، آقای کلاه دار
February 02, 2005
ببین سام، این کتاب خیلی کوتاه و قره قاطی و شلوغ و پلوغ است، علتش هم این است که انسان نمی تواند درباره ی قتل عام، حرفهای زیرکانه و قشنگی بزند، بعد از قتل عام، قاعدتا همه مرده اند، و طبعا نه صدایی از کسی در می آید و نه کسی دیگر چیزی می خواهد. بعد از قتل عام انسان انتظار دارد آرامشی برقرار شود، و همین هم هست، البته بجز پرنده ها
و پرنده ها چه می گویند؟ مگر درباره ی قتل عام حرف هم می شود زد؟ شاید فقط بشود گفت: جیک جیک جیک
سلاّخ خانه شماره ی پنج – صفحه ی 34 – کورت ونه گات جونیر – ترجمه ی ع. ا. بهرامی
* * * *
از نویسنده ها دیوانه تر چه کسی است؟ شاید دیکتاتور ها دیوانه تر باشند، یا شاید آدم های معمولی که فکر می کنند خیلی خوشبخت اند
* * * *
پشت جلد کتاب ِ سلاخ خانه ی شماره ی پنج نوشته است که یک صد و سی و چهار هزار نفر در بمبارانی که متفقین درسدن در آلمان را کرده اند مرده اند. چشم هایم را می بندم. امروز داشتم فیلم پیانیست را تماشا می کردم، یعنی از دیشب ساعت بعد از یک که خوابم نمی برد که سی در اول و نصف سی دی دوم را دیدم و امروز ظهر، داشتم تماشا می کردم تصاویری در مورد گتوی ِ ورشو که قبل تر ها چقدر شنیده بودم در موردش. جایی که از نیم میلیون یهودی، شصت هزار نفر زنده می مانند. تصاویر غمناکی از زندگی، از آدم ها، از جهل، از نادانی
امروز داشتم فکر می کردم به آن روز هایی که در ایران پر شده بود از نام یک پروفسور فرانسوی، روژه گارودی فکر می کنم، که می گفت شش میلیون یهودی توسط آلمان ها کشته نشده اند و نمی دانم فلان قدر کشته شده اند. امروز فکر می کردم که حتا یک نفر کشته شده باشد نه شش میلیون نفری که آمار می دهند، حتا اگر هیچ کسی کشته نباشد، همین قدر که ذهن انسان می تواند فیلمی همانند پیانیست را تجسم کند، حتا همین قدر هم اگر واقعیت داشته باشد دردناک است
حتا همین قدر هم
حالا چه فرقی می کند که کسی مرده فاشیست است یا یهودی یا یک آدم معمولی ِ بی نام و نشان. مرده است، برای پوچی انسان ها مرده است. می دانید در انکارتا نوشته است بیش از پنجاه و دو میلیون نفر در جنگ دوم جهانی مرده اند، یعنی یک مقدار کمتر از جمعیت کل ایران
* * * *
زندگی
دستان ت میان بازوانم تاب می خورند
و چشم هایم را اشک پر می کند
وقتی می چرخی میان آسمان ِ ابرهای سپید
و من هنوز
هنوز در دور دستی احساس هایم
مبهوت
به امید واهی کدام راه ِ بی راهه
.
.
.
چشم هایم را می بندم و گوش می کنم به عبور جریان هوا
از منافذ پنجره
به گذر تند بادی که بیرون دارد درخت ها را
محو می کند میانه ی گرد و خاک
به برگ های شان پرواز می دهد، شاخه ها را پیچ می دهد
و همه را در رقصی بی پایان
گویی همه جاده ها محو شده اند
گویی تمام آسمان فرو ریخته است
گویی در دست های هیچ کسی دیگر آرزو نیست
مبهوت
هنوز
هنوز داری پیچ می دهی و تاب و بازو های ت میان دستانم
سر می خورند
سرم تلو تلو می خورد
نمی بینم
و هنوز داری می خندی
می شنوم، فقط می شنوم که دارد صرب می زند آهنگ
آهنگ
آهنگ
فریاد، و دارم می چرخم، می چرخم و گیج می شوم
و فرو
.
.
.
صدای برگ ها را می شنوی همه میان راه ریخته بودند؟
بیست و شش ژانویه
* * * *
این صفحه را ببینید، داستان ها و متن های ترجمه ی شده ی ارزشمندی را دارد منتشر می کند، حضور ش پایدار باد
http://tarjomeh.blogsky.com
سودارو
2005-02-02
دوازده و پنجاه دقیقه شب
روز جمعه شانزده بهمن این وب لاگ را بخوانید
و پرنده ها چه می گویند؟ مگر درباره ی قتل عام حرف هم می شود زد؟ شاید فقط بشود گفت: جیک جیک جیک
سلاّخ خانه شماره ی پنج – صفحه ی 34 – کورت ونه گات جونیر – ترجمه ی ع. ا. بهرامی
* * * *
از نویسنده ها دیوانه تر چه کسی است؟ شاید دیکتاتور ها دیوانه تر باشند، یا شاید آدم های معمولی که فکر می کنند خیلی خوشبخت اند
* * * *
پشت جلد کتاب ِ سلاخ خانه ی شماره ی پنج نوشته است که یک صد و سی و چهار هزار نفر در بمبارانی که متفقین درسدن در آلمان را کرده اند مرده اند. چشم هایم را می بندم. امروز داشتم فیلم پیانیست را تماشا می کردم، یعنی از دیشب ساعت بعد از یک که خوابم نمی برد که سی در اول و نصف سی دی دوم را دیدم و امروز ظهر، داشتم تماشا می کردم تصاویری در مورد گتوی ِ ورشو که قبل تر ها چقدر شنیده بودم در موردش. جایی که از نیم میلیون یهودی، شصت هزار نفر زنده می مانند. تصاویر غمناکی از زندگی، از آدم ها، از جهل، از نادانی
امروز داشتم فکر می کردم به آن روز هایی که در ایران پر شده بود از نام یک پروفسور فرانسوی، روژه گارودی فکر می کنم، که می گفت شش میلیون یهودی توسط آلمان ها کشته نشده اند و نمی دانم فلان قدر کشته شده اند. امروز فکر می کردم که حتا یک نفر کشته شده باشد نه شش میلیون نفری که آمار می دهند، حتا اگر هیچ کسی کشته نباشد، همین قدر که ذهن انسان می تواند فیلمی همانند پیانیست را تجسم کند، حتا همین قدر هم اگر واقعیت داشته باشد دردناک است
حتا همین قدر هم
حالا چه فرقی می کند که کسی مرده فاشیست است یا یهودی یا یک آدم معمولی ِ بی نام و نشان. مرده است، برای پوچی انسان ها مرده است. می دانید در انکارتا نوشته است بیش از پنجاه و دو میلیون نفر در جنگ دوم جهانی مرده اند، یعنی یک مقدار کمتر از جمعیت کل ایران
* * * *
زندگی
دستان ت میان بازوانم تاب می خورند
و چشم هایم را اشک پر می کند
وقتی می چرخی میان آسمان ِ ابرهای سپید
و من هنوز
هنوز در دور دستی احساس هایم
مبهوت
به امید واهی کدام راه ِ بی راهه
.
.
.
چشم هایم را می بندم و گوش می کنم به عبور جریان هوا
از منافذ پنجره
به گذر تند بادی که بیرون دارد درخت ها را
محو می کند میانه ی گرد و خاک
به برگ های شان پرواز می دهد، شاخه ها را پیچ می دهد
و همه را در رقصی بی پایان
گویی همه جاده ها محو شده اند
گویی تمام آسمان فرو ریخته است
گویی در دست های هیچ کسی دیگر آرزو نیست
مبهوت
هنوز
هنوز داری پیچ می دهی و تاب و بازو های ت میان دستانم
سر می خورند
سرم تلو تلو می خورد
نمی بینم
و هنوز داری می خندی
می شنوم، فقط می شنوم که دارد صرب می زند آهنگ
آهنگ
آهنگ
فریاد، و دارم می چرخم، می چرخم و گیج می شوم
و فرو
.
.
.
صدای برگ ها را می شنوی همه میان راه ریخته بودند؟
بیست و شش ژانویه
* * * *
این صفحه را ببینید، داستان ها و متن های ترجمه ی شده ی ارزشمندی را دارد منتشر می کند، حضور ش پایدار باد
http://tarjomeh.blogsky.com
سودارو
2005-02-02
دوازده و پنجاه دقیقه شب
روز جمعه شانزده بهمن این وب لاگ را بخوانید
February 01, 2005
افسوس
قطره، قطره می چکد از فراز سرم در میان سرداب
و سکوت را زجر می دهد در انعکاس ِ شکستن
میان نقش سنگ های سیاه
سردم است، میان دیوار های در هم فشرده ی نمور
سردم است، و سرم میان دست هایم خشک شده است
فریاد برآورده ای
فریاد بر آورده ای و سرانجام را رقم زدیم
دست هایم خشک شده است
و صدایت هنوز در گوش هایم پیچ می خورد در
این سکوت زجر دیده، این سکوت
سکوت
سکوت
.
.
.
* * * *
یکی از دیگر از دوستان دانشگاه به جمع وب لاگ نویسان پیوسته اند، حضور شان پایدار باد
http://marjandrafts.blogfa.com/
طومار را نه فقط برای مطالبی که عرضه کرده است نگاه کنید، که بیشتر به سراغ لینک هایش بروید، خصوصا لینک های انگلیسی که برای من حداقل، فوق العاده بودند
http://www.toomar.com/
صفحه ی ویژه ی انتخابات عراق در بی بی سی
http://www.bbc.co.uk/persian/pulltogether/s_iraq.shtml
سودارو
شانزده بهمن فراموش نکنید این وب لاگ را بخوانید
2005-01-31
ده و هشت دقیقه شب
قطره، قطره می چکد از فراز سرم در میان سرداب
و سکوت را زجر می دهد در انعکاس ِ شکستن
میان نقش سنگ های سیاه
سردم است، میان دیوار های در هم فشرده ی نمور
سردم است، و سرم میان دست هایم خشک شده است
فریاد برآورده ای
فریاد بر آورده ای و سرانجام را رقم زدیم
دست هایم خشک شده است
و صدایت هنوز در گوش هایم پیچ می خورد در
این سکوت زجر دیده، این سکوت
سکوت
سکوت
.
.
.
* * * *
یکی از دیگر از دوستان دانشگاه به جمع وب لاگ نویسان پیوسته اند، حضور شان پایدار باد
http://marjandrafts.blogfa.com/
طومار را نه فقط برای مطالبی که عرضه کرده است نگاه کنید، که بیشتر به سراغ لینک هایش بروید، خصوصا لینک های انگلیسی که برای من حداقل، فوق العاده بودند
http://www.toomar.com/
صفحه ی ویژه ی انتخابات عراق در بی بی سی
http://www.bbc.co.uk/persian/pulltogether/s_iraq.shtml
سودارو
شانزده بهمن فراموش نکنید این وب لاگ را بخوانید
2005-01-31
ده و هشت دقیقه شب
Subscribe to:
Posts (Atom)