February 04, 2005

روزگاری در برکه ای، نیلوفر آبی مست، با همان حال ِ سکر مستانه اش گفت: زندگی را خلاصه می شود کرد در سه کلمه: شراب، ساقی و شور هستی. و هر آن کسی که در پهنای معنای این سه کلمه قرار نگیرد، رواست که از در خلقت برود بیرون

مرغ دریایی، با ناز و کرشمه ِ تمام، خود را در آغوش شوی اش انداخت و گفت: زندگی را می توان لذت و دیوانگی ناشی از لذت دانست و خدا بیامرزد کسی را که لذت را درک نکند

آهوی ِ گریز پایی که از آن اطراف می گذشت، برای نیلوفر آبی و مرغ دریایی سری از تاسف تکان داد و گفت:
عالم معنا آن نیست که گفتید، بلکه تلفیقی از سه واژه ِ "خدا، عشق و تفکر " است و هر آن کس به این حقیقت ایمان ندارد، می بایست از سر ِ انگشت طبیعت بپرد

و در این بین لاک پشتی که در ساحل برکه آهسته آهسته پایش را در شنها فرو می کرد و حرکت می کرد، سر از لاک بیرون آورد و گفت:

و بدانیم که اگر کرم نبود، زندگی چیزی کم داشت " و کرمی که در ساحل به خود می پیچید را خورد.

سدریک

* * * *

چشم هایم را می بندم. هنوز هم نشسته در میانه ی جایی که می نامند ش زندگی. هنوز هم دیوانه مثل تمام روز هایی که گذشت، هنوز هم . . . همه چیزی، همه چیزی در اندوهناک ی درد ی روان که می نامند ش زندگی

-
16 بهمن 1382

چونان تند باد که می کوفت بر برگ درختان
و حجم خونین ِ زندگی را بر جای می گذاشت
گذشته از میان لحظه های سرد
سکوت وجود م را فرا گرفته
احساس می کنم که هیچ چیز نیستم

و در نگاهم، حجم ِ ناآرام تپش هایی است
که از میانه ی قلب دردناک
می گویند چه گذشته است بر ما
که در روز ِ طلوع
چون مرده ای سرد
فرو افتاده ام در سطح محدود ِ اتاق

و در نفس هایم هیچ گرما نیست
هیچ گرما نیست

سودارو
1382/11/16
6:45 PM

من چه می خواستم؟ نمی دانم، فقط یادم هست که می خواستم برای چند لحظه آرام باشم. بودم، برای چند ماه من زندگی کردم، برای چند روز از همه چیز لذت بردم، برای چند لحظه می توانستم گریه کنم، اگر لازم بود بخندم، اگر می خواستم بدوم، می توانستم در لحظه هایم غرق شوم، مد هوش و چشم هایم را ببندم و آهنگ های هوا را بشنوم

محبوس نبودم، خودم را حبس نکرده بودم دور از زندگی، دور از لذت، دور از انسانی که من بودم، نشسته در میان تنهایی این اتاق، محبوس در کتاب ها، در کامپیوتر، در لحظه های پوچ، در امیدواری یک روز که باز می آید همه چیز، حالا گیرم که در این دنیا احتمال ش نباشد

چند سال گذشته است؟

چند روز، چند هفته، چند ساعت؟

چند بار مردی و زنده شدم و مردم و زنده شدی؟

نشسته ام و فکر می کنم که چند ساعت دیگر . . . چند ساعت کوتاه دیگر من نشسته ام و دارم فکر می کنم که باز هم شانزده بهمن است . . . یادت است آخرین بار که با هم بودیم چه گفتی؟ گفتی مگر می شود شانزده بهمن بیاید و خاص نباشد

هنوز هم آب های حوض بزرگ کوهسنگی جلوی چشم هایم موج می خورد، باران شروع شد، من و تو نشستیم به تماشای آب، همه رفته بودند، داشتیم زیر باران نم می کشیدیم و چشم هامان در سکوت مجلل بود

برایم حافظ به روایت شاملو هدیه کردی، من هم برایت خریدم یکی . . . یادت هست؟ لابد مثل بقیه وسایل مان دزدیده اند ش از تو

شاید انداخته باشند ش دور، شاید سوزانده باشند ش . . . شاید . . . نمی دانم

" وجود "

هیچ گاه نگو به من که این روزها گذشته است
چونان سفر اندوهناک پرنده ای خسته
که خشکی نمی یابد میان ابرهای توهم
و دلشوره های ِ نا به گاه
.
.
.


هیچ گاه نیاندیش که این لحظه ها پرید
و جسم ناآرام، میان تنهایی های اتاقی که
خودش را هم گرم نمی کند
. مرد

و همچون افسوس های همیشه بر لب مردمان
مباش
این شهر که من آواز می دهم
هزار وجود به چهره دارد و یک نام به قلب
این شهر که من سکنی گزیده دائم آنم
نه یک تصویر
که عین زندگی است

سرود ها را به میانه نیاور
و تمام اندوه های قلب خسته را آتش نزن
و نیاندیش
هیچ گاه، نه به قلب و نه به روح
که این روزها گذشته است

که من
چونان پرنده ای در اوج آسمان
هر چند مرده و هر چند نا پیدا -
بال گشوده ام
و پایانی نخواهم داشت

که من
چونان تمام باران ها شفاف ام
مثل تمام ستاره ها درخشان
مثل تمام برف ها، سپید
.
.
.

و میانه ی خورشید را که بنگری
این روح سیال تمام هستی است، که در سطح
نفس هایت جاری می شود
با نام عشق

با نام عشق

. . .

سودارو
16/11/1382
نیم شب

شانزده بهمن سال پیش هنوز امتحان ها تمام نشده بود، من ایستاده بودم میان سالن دانشگاه و دستم را تکیه داده بودم که بتوانم بایستم، نمی دانستم آمده ام که چه . . . آمده ام چه کنم؟ نمی دانم چه نیروی ای مرا کشانده بود سر جلسه ی خواندن سه، نمی دانم

مگر سال پیش دانشگاهی می دانستم؟ وقتی دفتر شعرم را گذاشتم رو به روی چشم هایت . . . و خواستم که بخوان ش که تازه نوشته ام، وقتی که خواندی، وقتی که دست هایت را گذاشتی روی چشم های ت و بی صدا، بی هیچ حرکتی ، بی هیچ نشانی . . . فقط داشتی می گریستی

شانزده بهمن بود. ساعت نه و نیم بود، زنگ تفریح بین دو کلاس بود. فکر می کنم سه شنبه بود، فکر می کنم . . . من همیشه فکر می کنم، همین، فقط فکر می کنم . . . فکر . . . فکر
.
.
.

یک سال قبل ش بود . . . سالی که من نه تو را می شناختم و نه او را . . . یک سال قبل ش بود، من نبودم. تو بودی، شانزده بهمن بود، صبح بود، همین ساعتی بود که شعر من را خواندی، یادت هست؟ زنگ زده بود از جاده ی نیشابور و گفته بود تمام آن چه می گوید را یادداشت کنی، یادت هست؟ می دانم که همه اش یادت هست

یادت هست تمام آن چه از صحنه ی تصادف می گفتند، همان آهنگ که سه بار گوش کرد، که من باید این جا بنشینم، حتما همین جا . . . چقدر راحت است به مرگ راضی شدن

چقدر راحت است

تو می دانستی که این سفر بازگشت ندارد. می دانستی . . . و من را در خواب دیده بودی، سودارو را در خواب دیده بودی . . . گفته بودی بعد از تو من می آیم، گفته بودی

شانزده بهمن، یک کامیون با راننده ای که خواب است، تو و برادران ت، برادری که همان دم می میرد، تو که می آوردن ت مشهد، ضربان قلب ت شانزده تا در دقیقه بود روزی که آوردن ت، خوب شدی . . . نه؟ داشتی خوب می شدی، تا وقتی که لخته ی خونی توی جمجمه ات را دیدند، وقتی بردن ت توی اتاق عمل یک قطره اشک از گوشه ی پلک هایت چکیده بود روی صورتت، وقتی آوردن ت بیرون هنوز قطره ی اشک روی صورتت بود، هنوز هم بود، تو نبودی

تو دیگر توی این دنیا نبودی

تو رفته بودی. سوفارو مرده بود. سوفارو راضی شده بود بمیرد، سوفارو گفته بود که یک دوست می آید

سودارو یک سال بعد آمد، در همان روز آمد، سودارو کوچک بود، خیلی کوچک بود، سودارو خسته بود، سودارو من بودم. من سودارو ای که یک حرف با تو فرق دارد، من یک پسر کوچک احمق ِ خل، و تو، همسر بهترین دوست تمام زندگی ام . . . تو، دختری که همان روزی که من متولد شدم متولد شد، شاید همان روزی مرده ای که من خواهم مرد، شانزده بهمن

من سودارو ام

سودارو
سودارو
سودارو یعنی عشق، یعنی تنهایی، یعنی اشک، یعنی جدایی، دوری، سودارو یعنی زندگی

دیگر هیچ وقت از من نپرسید سودارو یعنی چه، مال چه زبانی است، از کجا آورده ای اش

هیچ وقت . . . من دیگر تحمل ش را ندارم

من می دانم این یک شوخی مسخره است که فکر کنی هنوز هم وقت داری، من می دانم که وقت ندارم، من می دانم که به زودی خواهم رفت، نمی دانم کی، ولی زود است، خیلی خیلی زود

سودارو می خواهد یک کم استراحت کند. سودارو از اول فرودین – یا یک زمان دیگر – در یک مجله ی اینترنتی به زبان فارسی بر می گردد. سودارو خسته است از همه چیزی

از همه چیزی

فقط وقتی دوباره در این وب لاگ متنی را منتشر می کنم که واقعاً احساس کنم باید بنویسم

سودارو
شانزده بهمن هزار و سیصد و هشتاد و سه ی هجری ِ شمسی
چهارم فوریه ی دو هزار و پنج ِ میلادی

مشهد مقدس

مرسی که تا الان من را در این وب لاگ تحمل کردید


* * * *

. . . روزهایی که در تو گذشته اند

به من و سدریک

در میان ستاره ها و رگبار و شهاب سنگی که
می گذرد. و نقش مشتعل میان چشمانم سرخ می شود
شب سکوت می کند
و جیرجیرک ی خیره نگاهم می کند
میان چمن های هنوز مرطوب از باران های بی پایان و
سایه ها که هجوم می آورند قلبم را و می فشارند تمام احساس ها را با
دست هایی کاغذی شان
مبهوت نشسته ام و دور دست جایی است که رنگین کمان
شکل می گیرد و یک پرنده در میان تنهایی می گرید و
من نشسته ام هنوز
هنوز
. . . هنوز و میان لحظه ها، هیچ نیست
. . . هیچ نبوده است
چشم هایم را می بندم و
زمزمه می کنم زیر لب آوای آشنای تمام
گذشته ها را، و قطره های اشک
مثل بارانی که بی پایان می بارد میان
لبانم پیچ می خورد . . . زمین
زمین، سرد شده و گویی آغوشی برای
گرم کردنش بس باشد . . . می بینی ؟
چشم هایم را می بندم، و میان ستاره ها و
رگبار و نسیمی که گم می شود، میان لحظه ها و تنهایی
و سکوت هایی که تلخ اند چون طعم لبان عشق هایی
. . . که دور شده اند، دور شده اند، دور شده اند
چشم هایم را می بندم
و قطره اشکی دیگر فرو می چکد
باران می بارد و تار است همه چیز و ساکت است شهر و
دست هایم، دست های آفریننده ام، در تنهایی خود
. . . مغموم اند
صدایی، آوایی، فریادی، زهر خندی، لبخندی -
خنده ای، قهقهه ای
.
.
.
و پشت پلک هایم جز سکوت نیست
دست ها را به میان انگشتانم می فشارم
و می میرم، می میرم، می میرم و
چشم هایم را باز می کنم و اطراف آدم ها می دوند و
اطراف آدم ها می خندند، گریه می کنند، در میان
دست هاشان دست بچه ها را می فشارند
اطراف آدم ها کتاب می خوانند، می رقصند، می خوابند
بیدار می شوند، اطراف آدم ها به ساعت های شان نگاه می کنند
و من فقط یادم است فروغ جایی گفت
ساعت چهار بار نواخت
چهار بار نواخت
باید روزنامه ی آگهی ها را نگاه کنم
میان تصاویر، تصویر آشنایم هست ؟
هست ؟
و قطره اشک را می مکم، شور است مثل دستان تو
وقتی گرم بود، مثل خنده هایت که تلخ بود
مثل حضور های ت که قهوه ای بود، در میان لحظه های
خاکستری و ضربان های کوبنده ی قلبی که از درد
دیوانه بود، دیوانه بود، دیوانه بود و من، من
من چقدر دوستت داشتم، میان همه ستاره ها و
رگبار و راه ها که رفتیم، رفتیم، رفتیم و پایانی نداشت،
پایانی نداشت، نداشت، من دیدم و تو
ایستادی و زمان متوقف شد و
زمین مرد، مرد، من مردم، و تو
تو، تو، رفتی تو، و من هنوز میان تمام لحظه ها
ایستاده ام، میان همه راه ها، همه خنده ها
همه اشک ها، همه نگاه هایت که سپید رنگ شده بود
در تصاویر مبهوت سیاه، سیاه، سیاه، سیاه چون روز
چون روز، روز، روزهایی که در
بر گرفته اند مان و رها نمی کنند . . . رها نمی کنند
و من چقدر دلم تنگ می شود، چقدر . . . چقدر زیاد
وقتی میان همه این چمن ها، چمن های سبز
فقط من قهوه ای ام، قهوه ای، چون آسمان
نیم شب که رگباری می بارد، میان ستاره ها و ماه و
. . . روزهایی که مرده اند

سودارو
29 خرداد 1383
هفت و پنجاه دقیقه صبح